سفر میکنم از کتابی به کتابی دیگر:)
نامهی یکُم
نارنجی من!
کتاب میخوانم و به تو فکر میکنم؛ سپید مینویسم و گونههایم به یادت گل میاندازند، قدم میزنم و از تو فقط یک سایه میبینم که قد کشیده و خیلی بلندتر از من شده آنقدر که دیگر دستم بهش نمیرسد. همهچیز را مرتبتر از قبل -قبل از نبودن تو- میچینم. میخواهم ثابت کنم که هیچ هم نبودت اینجا را بههم نریخت. میبینی؟ کتابها مرتب؛ اتاق مثل روز اول؛ تابلوهایی که دوستشان داشتی شفافتر از همیشه و من هم مثل آن روزها کاملاً خوشحالم. میبینی؟ نبودت هیچچیز را تغییر نداد. نه لبخند من گم شد، نه اتاقم بههم ریخت نه دست از کتابها کشیدهام. من همهی اینها را باور میکنم تو هم چارهای جز این نداری. بهقول خودت هیچکس در برابر دختری که تظاهر به نشکستن میکند، شکستناپذیر نیست.
ببین که هنوز هم مثل آن روزها مینویسم؛ موهایم را مثل همیشه میبافم، گلهایم را آب میدهم و به این فکر میکنم که برخلاف پیشبینیهایم، نبودنت هیچچیز را تکان نداد. بابا صدایم میزند و من را به شامی که دستپخت خودش است دعوت میکند. خیلی بیشتر از قبل شامم را میخورم و حالا میخواهم به همه ثابت کنم که حتی اگر تو نباشی باز هم به خودم توجه میکنم. تینتی که توی کمد است را روی لبهایم خالی میکنم و دستی به ناخنهایم میکشم تا همه ببینند که چقدر این روزها خودم را دوست دارم. راستی خودم خیلی عوض شدم نارنجی. حالا دیگر احتمالا تبدیل شدهام به آن دختری که همیشه دوست داشتی باشم. دیگر غم رفتن هیچکس اذیتم نمیکند. فقط دارم به حرفهای خودت عمل میکنم؛ گفتی سپید بهتر از کلاسیکهای خندهداری بود که سالها درگیرشان بودم و من هم سپید نوشتم. گفتی آدمها هرچه سادهتر باشند جذابترند و من هم همهچیز را کوبیدم و از نو ساختم. آنقدر ساده کردم همهچیز را که مطمئنم اگر ببینی عاشقشان میشوی. شاید باور نکنی ولی این روزها فقط آن قطعههای جاز که دوستشان داشتی توی ذهنم تکرار میشود.
نارنجی! تو رفتی و هیچچیز تغییر نکرد فقط دارم زیر بار همهی این تظاهرها له میشوم. دارم زندگی میکنم و مثلاً همهچیز عالیتر از گذشتهها پیش میرود ولی خودم که میفهمم شبها مغزم پر از چه افکار پرصدایی که نمیشود. هربار بهیاد تو عکس شاملو را روی دیوار اتاقم میبینم و سعی میکنم دیگر نگاهش نکنم. همهی چیزهایی که یادآور تو باشند را میخواهم توی کمدی بچپانم تا دیگر به تو فکر نکنم. امروز شاید تمامشان را جمع کنم ولی میدانم که این کارها همه از دم بیفایدهاند...
پ.ن۱: «با دویست و چند تکه استخوانم دوستت دارم و چندسال باید بگذرد که استخوانهای آدم همهچیز را فراموش کنند؟»
پ.ن۲: «در دل چگونه یاد تو میرَد؟ یاد تو یاد عشق نخستین است...». بله فروغ قشنگم، تو درست گفتی من اونموقعها نمیفهمیدم و میخوندمت ولی حالا میخونمت و درکِت میکنم وَ میدونی که همیشه درک کردن با درد کشیدن همراهه؟
"همیشه به عشق🧡"
غزاله غفارزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین نامه✉️
مطلبی دیگر از این انتشارات
در روزی که برایت مینویسم
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای یک و یگانه مادر