نامۀ چهارم: رنج محترم

جدیداً یک گروه جدید به کسانی که از آن‌ها خوشم نمی‌آید اضافه کرده‌ام؛ کسانی که رنج دیگران را به رسمیت نمی‌شناسند و به آن احترام نمی‌گذارند. شاید به خاطر اینکه فکر می‌کنند در زندگی مشکلات بزرگ‌تری را تاب آورده‌اند و مشکل دیگران در برابرش هیچ است. شاید هم بویی از همدلی و درک کردن نبرده‌اند و نمی‌توانند احساسات دیگران را بفهمند. من در چند هفتۀ اخیر با هر دو حالت سروکله زده‌ام.

اطرافیانم از من انتظار داشتند و دارند که به‌سرعت از دورۀ سوگواری بگذرم و همان یگانۀ شاد و سرخوش قدیم باشم. من هم نمی‌توانم این انتظارشان را برآورده کنم و به ناچار دورتر و دورتر می‌شوم. البته می‌توانم بگویم الان دیگر به اندازۀ یک ماه پیش سوگوار نیستم و شب و روزم با غم گره نمی‌خورد. خوبی این قضیه این بود که دیگر با دیگران و احساساتم تعارف ندارم و به راحتی می‌توانم بگویم که حالا حالاها ممکن است آن یگانه را نبینند. نمی‌دانم آیا روزی برمی‌گردد یا نه، ولی هیچ جواب مطمئنی برایش ندارم.

راستی، یک ماه گذشت عزیزم! داشتم فکر می‌کردم چطور می‌شود دو نفر که صبح تا شب در ارتباطند و هفته‌ای چندین دفعه همدیگر را می‌بینند، یک ماه کامل قطع دیدار و ارتباط کنند و به زندگی ادامه دهند؟ آدم‌ها از دوری یکدیگر نمی‌میرند، اما فکر می‌کنم یک بخش کوچک از قلبشان خاموش می‌شود. تو را نمی‌دانم، اما من این خاموشی را حس می‌کنم.

حالا دیگر تمام آنچه مال ما بود، در یک صندوقچه گذاشته‌ام و در گوشه‌ای از ذهنم نگه می‌دارم. خاطرات، صداها، کافه‌ها، قدم زدن‌ها، خنده‌ها، روزها و شب‌ها. بعضی وقت‌ها که دلم برایت تنگ می‌شود، وقت‌هایی که دلم می‌خواهد از تو با دوستم حرف بزنم و آن چهارشنبه‌هایی که درمانگرم را می‌بینم، در صندوقچه را کمی باز می‌کنم و محتویاتش را نشانشان می‌دهم. هرچند هنوز هم چیزهایی مانده که فقط بین و برای خودمان باشد. همان‌ها که آخر شب‌ها، بدون اینکه از من اجازه بگیرند بیرون می‌آیند و به من یادآوری می‌کنند که این رنج، محترم است. این رنج محترم برای من است، وجود و حضور دارد، آن را به رسمیت می‌شناسم و زندگی‌اش می‌کنم.