قبرستان نوشتههای عُریان من.
نمیدونم چجوری باید گورتو بکنم
روانپزشکم بهم گفته عکساتو پاک کنم. شمارتو پاک کنم.
عکساتو پاک کردم ولی شمارتو حفظم.
دیروز خواستم یه لیوان چایی برا خودم بریزم. یاد تو و سخنرانی های یک و نیم ساعتت درباره مضرات چایی افتادم.
البته بازم باعث نشد چایی نخورم. اونموقع ها هم به خاطر مضرات چایی نبود که نمیخوردم. به خاطر این بود که تو بهم می گفتی نخور.
راستی امروز صبح یه نفر اومد توی بانک که خیلی شبیهت بود. اونقدر شبیه که فکر کنم خودت بودی. قبلا می گفتی حوصله کارای بانکیو نداری. همیشه من برات انجامشون می دادم. به جز وقتایی که میگفتن باید خودش بیاد. دیروز مامانتو دیدم. توی سوپر مارکت داشت با همون وسواسی که همیشه ازش گله می کردی سیب زمینی های گرد و صاف رو از از سیب زمینی های پر چاله چوله جدا می کرد.
منم حرصم گرفت. سرمو آورم بالا و از مغازه دار پرسیدم : «آقا این سیب زمینی ها دست چینه؟» بعد هم وقتی حواس مغازه دار افتاد روی مامانت گفت: «نخیر، فَله ایه. خانوم چیکار داری می کنی؟ چرا می چینی از توش؟»
ببخشید که حرص کارای تورو سر مامانت خالی کردم. میدونی از لحظه ای که مامانت منو بشناسه، تا پایان عمرم باید احترامشو نگه دارم. اونوقت دیگه فرصت برای شوخی کردن نیست. شاید ناراحت بشی. که مطمئنم میشی چون یه بار دو سال پیش هم اینو بهت گفتم و ناراحت شدی. اما به نظرم مامانت آدم جالبی نیست. عوضش هرچقدر که اون آدم جالبی نیست بابات آدم جالبیه. شایدم چون کاسبه جالبه. بیشتر کاسبا جالبن. یعنی مجبورن که باشن. به جز کله پزی ها و پیر مرد های پارچه فروش قدیمی که اگه دیدی جالبن، یعنی جالبی از خودشونه. گمونم اگه مامانت هم چند روزی بوی کله گوسفند بخوره تو صورتش، جالب بشه. راستی من هنوز نتونستم اون کتاب کت و کلفتی که مجبورم کردی بخونمو تمومش کنم. تا همین الان که اینجا نشستم پنجاه و هفت صفحشو خوندم. باید حول و هوش پونصد و شصت هفتاد صفحه دیگش مونده باشه. من خیلی اهل کتاب نیستم. خودتم می دونی. ولی هر روز می خونمش. بعضی وقتا وقتی میرم تو بالکن تا سیگار بکشم یکی دو خط ازش می خونم. بعضی وقتا هم وقتی آنتن گوشیم می پره و تلوزیون چیزی جز خبر و برنامه های دینی نداره یک صفحه می خونم. بیشتر ترجیح میدم یکی مث خودت داستان کتابا رو برام توضیح بده. یکی مث خودت یعنی خودت. نمیدونم با وضعیتی که من دارم می تونم یکی مث خودتو پیدا کنم یا نه!
اگه بتونم خیلی خوب میشه. این روزا نمی ذاری کار کنم. همش خودت و کارات و وسواس هایی که از مامانت به ارث بردی یادم میایین. حالم داره ازت بهم می خوره.
نمیدونم باید چجوری گورتو بکنم که دیگه وقتی در هر کابینتی رو باز می کنم تو از اون تو، با یه خاطره مسخره بیرون نزنی. شنبه هفته قبل دکتر محمودی یه شوخی خیلی بد باهام کرد. مجبور شدم به شوخی مضحکش بخندم. گفتم «این روزا می ترسم دست به یه کاری بزنم آقای دکتر.»
خندید و گفت «نترس، تو به جز خودت برای کسی خطری نداری...»
البته من منظورشو می فهمم. دکتر محمودی آدم بدی نیست. فقط یه چیزی هست که اجازه نمیده به حرفاش گوش بدم و باهاش احساس نزدیکی کنم. اونم اینه که هروقت میشینم جلوش، از اول جلسه تا آخرش دارم به این فکر می کنم که این مرد اگه از من پولی نگرفته بود حاضر نبود حتا به من سلام کنه. البته وقتی از مطبش میام بیرون حالم بهتره. نمیدنم چرا ولی حالم بهتره. بعدش پیش خودم فکر می کنم توهم از من پول گرفتی. حتا این ماه آخر سه چهارتای دکتر محمودی پول گرفتی. ولی صحبت های تو از صحبتهای اون دکتره خیلی اثر بخش تر بود.
میدونم اگه این نامه رو به بابات یا مامانت بدم هیچوقت به دستت نمی رسه. چند بار کل روزو نشستم اونور خیابون توی ماشین تا ببینمت که برای دانشگاه یا فیزیوتراپی یا خرید بیرون بیای ولی نیومدی. راستش روم نمیشه برم و از بابات سراغتو بگیرم. اونوقت احتمالن اولین سوالی که می پرسه اینه که «شما چیکارشی؟»
و من دوباره بهم حمله عصبی دست میده و کلم خم میشه و میفته توی دیگ های بابات، کنار بقیه کله ها. حالا نمیدونم باید اگه مامانت بپرسم چی میشه ولی شاید اون نپرسید که من چیکارتم؟
راستی مگه همه باید حتمن یه کاره هم، باشن تا با هم کار داشته باشن؟
مگه آدم با راننده تاکسیش نسبتی داره؟
یا با کله پز سر کوچجون؟!
.
#داستانک
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارمِ واقعی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاتارسیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار، به تو بازخواهم گشت