نمی‌خواهم از دست بدمت، پس دوستَت ن+دارم.

هیچکس به من نیاز ندارد. نه به محبت من کسی وابسته است و نه دلش با فکر به من صبح می‌شود. مانند توپ نخ کاموایی هستم که بر سطح شیبدار در حال قل خوردن است و کسی نیست تا بَرَش دارد و با آن خیاطی کند. من قل می‌خورم و زندگی تند،‌ تند و تند‌تر بر من می‌گذرد. و تمام، تمام و تمام‌تر می‌شوم و باز هزار افسوس که کسی نیست لحظه‌ای به من حتی بگوید بایست؛ من به تو نیاز دارم...

۱۴۰۲/۰۱/۲۰
۱۴۰۲/۰۱/۲۰
من در تناقص میان واژه‌ها هستم.

دوستت دارم اما،‌ نمی‌خواهم از دست بدمت.
به فکر کردن به تو اذعان دارم ولی باید از تو دور بمانم.
می‌دانم این دوست داشتن عاقبت خوشی با تو ندارد ولی مرا که می‌شناسی، دلم همیشه تصمیم‌گیرنده بوده و هست.
مراقبت هستم ولی مرا نمی‌بینی.
نگاهت دارم ولی صورت مرا سمت دیگر می‌بینی.
از تو می‌نویسم ولی به آن پی نمی‌بری!
از من فرار می‌کنی و این جبر دوست داشتنی را عقب می‌اندازی.

آن کسی که نمی‌خواهد تو را از دست بدهد من هستم. اما، چرا نمی‌توانم بگویم دوستت دارم؟

امان از کتاب‌هایی که در دوران پیش از تو خواندم... آخر هر قصه خوش نخواهد بود. می‌دانم که حسرت می‌شوی، حسرت می‌مانی و در آخر در ایام پیری به این حقیقت اعتراف خواهم کرد که من دخترکی از جنس واژه‌ی "دور" را دوست می‌داشتم اما، نه می‌خواستم او بخاطر شرایط زندگی من سختی بکشد و نه او شاید در حقیقت مرا...

قطعا وقتی دارم از او می‌نویسم،‌ او نیز به من فکر می‌کند. عواطف میان انسان‌ها رد و بدل می‌شوند و این تصویر که او در نیاز و محتاج به کمک است، برایم حقیقتی دردناک است که شاید به همین خاطر مرا به دیوانگی کشانده است.

همین‌جا به انتظار تو صبر خواهم کرد.

مرا خواهی خواند.

کلمات من برای تو شکل دیگری دارند، تو مرا بسیار خوانده‌ای و می‌دانی من از چه حرف می‌زنم! دستانم هر چقدر دور باشند اگر تو بخواهد نزدیک خواهند شد. اما...

من نمی‌خواهم تو را از دست بدهم.

پس،

به انتظار شنیدن تو،‌

باری دیگر خواهم نوشت.

از نو برای تو

با عشق صدرا

پایان