نه تسلیم، نه امید؛ نام اثر جنگ

نمی‌دانم چند روز است که در این وضعیت زندگی میکنیم.

اگر از دیگران بپرسی شاید بگویند چهار،پنج روز؛

اما اگر از من بپرسی، می‌گویم سال‌هاست که در این بی‌زمانی مانده‌ام.

با تمام ترس‌ها و بیم‌ها، هنوز امید داشتم، امید به بازگشت، به خوابیدن دوباره در اتاقم نقطه امنم که سال‌ها میزبان رؤیاها و اشک‌هایم بود.

اما اکنون که این سطرها را می‌نویسم، کوله‌باری کوچک از داشته‌ها و نداشته‌ها را بر دوش دارم و از شهر، از خانه، از خاطره‌ها دور می‌شوم.

برای آخرین بار که نگاهی انداختم به اتاقم، فهمیدم چه‌قدر نسبت به او بی توجه بوده ام. چه‌قدر بی‌هوا گذشته بودم از لب پنجره‌ای که همیشه غروب را قاب می‌گرفت.

حالا تمام زندگی‌ام خلاصه شده در کوله‌ای مشکی که زیپش را به‌زحمت بسته‌ام و گلدان سرخابی‌رنگی که آن‌قدر برایم مانوس شده تا وقتی ارتباطم با جهان قطع شد، با او حرف بزنم.

لباس مشکی ساده‌ام را بر تن دارم،اما روسری ای که هیچگاه فرصت نشد استفاده کنم را بر سر کرده ام. لباس جدیدی که خریده بوده ام را به دنبال خود آورده ام تا شاید قبل از آنکه همه چیز تمام شود کوتاه فرصتی پیش آید تا آن را به تن کنم.

نمیدانم این نوشته را روزی خواهم دید یا خواهم توانست به دستت برسانم؟ یا آنهایی که آن را بعد ها میخوانند، خواهند دانست که در چه حالی نوشته شده؟

فقط امیدوارم حال جسممان خوب باشد؛ چون حال روانی… نه، از آن خبر خوبی ندارم؛ نه برای خودم، نه برای هیچ‌کدام‌مان.

جنگ اگر هم تمام شود، چه کسی تضمین می‌کند که ما به آدم‌های رنگی دیروز برگردیم؟

چه کسی قول می‌دهد که لبخندهایمان از نو شکل بگیرند بی‌لکه‌ی خاکستری اندوهی که به بند جانمان آویخته؟

اما هنوز، در ته دل، چیزی مرا نگه می‌دارد، شاید نه امید به بازگشت، بلکه میل به روایت.

که اگر همه چیز از میان رفت، حداقل واژه‌ای، خطی، جایی بماند که بگوید ما بودیم و زنده ماندن فقط نفس کشیدن نبود.

#ثمین_طوری