وقتی که از غم، حرف می‌زنم

کاش واقعا حس‌وحالم همین‌طوری بود...
کاش واقعا حس‌وحالم همین‌طوری بود...


غمگینم که دیگر نیستی؛ نمی‌دانم حالا دنیا چه رنگی شده و چقدر باید بگذرد تا عادت کنم. خیلی تلاش کردم که گریه کنم ولی نشد؛ خیلی تلاش کردم که با کسی چیزی بگویم ولی نتوانستم، خیلی سعی کردم که فراموش کنم اما انگار که مغزم همیشه بیدار است. غمگینم که نیستی و دیگر نمی‌توانم بوسه‌های گرم تو را برای روزهای سردم ذخیره کنم. توی اتاقم الکی می‌چرخم، این غم آنقدر بزرگ است که احساس خفگی دارم... هرلحظه که می‌گذرد انگار به‌اندازهٔ یک سال از عمرم کم می‌کنند. این روزها آنقدر غمگینم که می‌توانم با این حجم از اندوه ترانه‌ای بسرایم تا پرنده‌ها را در مسیر پروازشان دق بدهد؛ می‌توانم با این غم حتی یک مرده را دوباره بمیرانم -عجیب است که خودم هنوز زنده‌ام-، می‌توانم با این اندوه بارها رنج بکشم و باز هم جانی برای رنجِ تو را کشیدن داشته باشم. تو خوب می‌فهمی رنج یعنی چه؛ وقتی که می‌دیدم الکی می‌خندی و از درون تا چه اندازه درد می‌کشی فهمیدم که معنای رنج را می‌فهمی...
غمگینم و هیچ واژه یا عبارتی برای بیانش کافی نیست. هیچ‌چیزی در جهان وجود ندارد که مثالی برای این اندوه باشد اما مثلاً تصور کن که پرنده‌ای را آزاد کرده‌اند ولی دیگر بال و پری ندارد که پرواز کند؛ فرض کن باران به عشق گل ببارد ولی دیگر گل، باران نخواهد. فکر کن توی برزخ افتاده‌ای و هیچ‌کس آنجا نیست... غمِ من حتی از تمام این‌ها بزرگ‌تر و سنگین‌تر است. بختکی روی گلویم آوار شده که نمی‌توانم جدایش کنم؛ فقط می‌توانم بپذیرمش و بگویم که این هم بخشی از زندگی من بود. از وقتی که تو نیستی من هم انگار با خودم غریبه‌ام، تو بودی که من را با خودم آشتی می‌دادی... ضربان احساسم تند می‌زند، تندتر از بارانی که در روز رفتنت می‌بارید. تندتر از عطر نفس‌هات که برای رفتن تعجیل می‌کرد. غمگینم؛ آنقدر غمگین که هیچ‌کس نمی‌تواند حتی برای یک ثانیه خودش را جای من بگذارد، آنقدر غمگین که دنیا هم برای نفس‌کشیدن جای کوچکی‌ست.
داشتم به این دوسال فکر می‌کردم؛ این دو سالی که اندازهٔ یک قرن گذشت. هیچ‌وقت به نبودن تو فکر نکرده بودم شاید اگر یک‌درصد احتمال می‌دادم که نباشی پذیرفتن این جای خالی هم برایم آسان‌تر بود. مامان، نبودنت به دوسال رسیده و هنوز منتظرم که برگردی. اینجا همه‌چیز به‌هم ریخته، هیچ‌چیز سر جای درستش نیست. فکر کن من مسیرم را گم کردم؛ همهٔ گل‌هایی که کاشته بودی خشکیدند، آن بچه‌گربه‌ای که به عشق صبحانه‌ای که هرروز صبح برایش آماده می‌کردی می‌آمد دیگر این‌طرف‌ها پیدایش نیست... و از همه بدتر خانه چقدر تنگ و تاریک شده.


احساس خفگی دارم، واژه‌ها هم تسکینم نمی‌دهند. دیگر هیچ‌چیز آرامم نمی‌کند، دیگر هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند...


پ.ن۱: بماند از این روزهای سخت و طاقت‌فرسایی که کاش از قلب تقویم من پاک می‌شدند...
پ.ن۲: غم سنگینی رو دارم به دوش می‌کشم؛ اونقدر سنگینه که حس می‌کنم من یه بار اضافه‌ام براش. اونقدر سنگین که داره خفه‌م می‌کنه، که داره از زندگی دورترم می‌کنه. که دیگه فردا صبح برام معنایی نداره...

"همیشه به عشق🧡"

غزاله غفارزاده