https://t.me/kaito_ohikari
پروانهٔ سرگردان

اگر بخواهم دلتنگی را وصف کنم و آن را به چیزی تشبیه کنم آن پروانه است، پروانهها سرگردان به دنبال معشوق همیشگی خود میگردند و اگر پیدایش کنند همان لحظه جان میدهند..
ماجرای من و تو هم همین هست...
هرکجا که به دنبالت میگردم، تورا نمییابم گویی که هرگز نبودهای و نیستی..اما چه کنم که پارهای از امید در دلم هست و جوانهٔ کوچکی دارد..آن جوانه دلم را آرام میسازد و باعث میشود که تو هنوز در آرزو هایم باشی؛
وای از آن زمانی که متوجه شوم که ممکن است دیگر برای من نباشی، درست است که ناراحت میشوم و خودخوری من را از درون میکشد، اما به ناچار سکوت میکنم و آرام تماشا میکنم.
در فراسوهای ذهن من و زمان هایی که چیزی ذهنم را مشغول نکرده است، فقط تویی، تویی که وقتی بهت فکر میکنم شور و هیجان به دلم سرازیر میشود.
تو انگار که جان منی..جوری میخواهمات که وصف شدنی نیست..و همیشه به دنبال تو میآیم.
تو شمعی هستی که منِ پروانه اگر دوباره ببینمت جان میدهم..آنقدر برای من عزیزی که واژهها در مقابلات کم میآورند..تو کیستی که اینگونه فکر و ذکر من را بردهای؟
نگاهت آنقدر دلنشین است، که در کمترین زمان میتواند دل نا آرامم را آرام سازد و جوری آرامش را به تمام وجودم تزریق کند که هیچ مسکنی نتواند..
به راستی تو کیستی که دل من اینگونه تنگ تو شده است، شده یک آرزو برایم که بتوانم برای چند ثانیه ببینمت..و آن وجود در کنارم باشد و من دیگر به هیچ فکر نکنم..
متوجه شدم که وقتی پیشت هستم به هیچچیز و هیچ کس فکر نمیکنم چرا که وجود تو مایهٔ آرامش من است..
حتی اگه بعد دیدنات جان بدهم تعجب نمیکنم، زیرا که آنقدر دلتنگت شدم که اگر ثانیهای تورا ببینم کل وجودم پر از اضطراب و خوشحالی میشود..
به دنبال بهانهای هستم که بیایم و ببینمت، اما دست و بالم بسته است.
امید دارم که یکروز میآیی و در کنارت آرامش را احساس میکنم و ذهن پر از هیاهویم ساکت میشود..و آن پروانهٔ سرگردان جاناش را میبیند...
*وقتی ترس تموم شد و عشق شروع شد*
..
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست دوست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
درسی که هیچ کس به ما یاد نداد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اما من آن تاریخ را به خاطر داشتم