پیاله فروشی...

ޏ آنوژ جان، جانِس، چند وقتی هست که بی‌خبر مانده‌ام از تو و خانه، سرحدات دست قشون اوروس است و نامه‌ها مرسول نمی‌شود، نمی‌دانم دست‌خطی فرستاده‌ای یا نه؛ با این‌همه معروضم که این سومین نامه‌ است که روانه می‌کنم و مطلع نیستم که به دستت برسد یا خیر، رویم سیاه که به زبان‌ مادری‌مان نمی‌نویسم، خُفیه نویسان، هر نامه‌ای که نمی‌توانند بخوانند یا زبانش را نمی‌فهمند از بیم خرابکاری، امحا می‌کنند، ترسیدم همان بلا را هم سر همین چهار خطی که می‌‌نویسم بیاورند و دیدم همان بهتر که به زبان پدرمان برایت بنویسم. اول از هرچیز استدعا دارم در دستخط‌ت حتما از حال و احوال مادر من را بی‌خبر نگذاری، بلکه رفع دلتنگی حادث شود. حال و احوال خودم هم بد نیست، می‌گذرد جانس. روزها پی کارهای دکان هستم و شب‌ها هم دل می‌دهم به درد و دل مشتری‌ها. امسال بار انگور خوبی گرفتم، همه‌را انداخته‌ام، تا ببینم چه در می‌آید آخر کار، یاد آن روزهای شاد که تو و ژنیک و شوشان انگورها را له می‌کردید و آواز می‌خواندید به‌خیر. دلم برای همه‌ی آن ایام تنگ است. و البته که این دل‌تنگی شب‌ها زیاده از حد می‌شود، هر روز دم غروب یونس، حیاط را آب و جارو می‌کند، خیالت راحت؛ حواسم به درخت زردآلوی حیاط هست، یکی دو هفته‌ای هست گل‌هایش تمام شده و حالا با برگ‌های سبز تازه‌اش جلوه‌گری می‌کند، شب‌ها می‌نشینم زیر همین درخت و مشتری‌ها را راه می‌اندازم، چندتایی‌شان هر شب می‌آیند، یکی‌شان یک جوان محجوب رعنایی‌ست که میان چشم‌هایش غم عالم هوار شده است، تا یکی دو ماه پیش بود انگار، معیت رفیق‌اش گاه و بیگاه سری می‌زندند به پیاله‌فروشی، حالا اما هر شب، تک و تنها سر و کله‌اش پیدا می‌شود، می‌نشیند یک گوشه، با هیچ‌کس اختلاطی ندارد، سرش با خودش گرم است یا غم‌هایش، نمی‌دانم؛ یکبار نشستم پای حرف‌هایش، عالمی دارد دل دادن به حرف‌های شبانه‌ مست‌ها، این جوان اما حرف‌هایش توفیر دارد با بدمستی آخر شب بقیه‌شان. از مارال نامی گفت یکی دوبار، و رفیق‌اش جهانگیر، همان که گفتم شب‌های من قبل از این با او می‌آمد، از پریشان‌گویی‌هایش این دستگیرم شد که روزنامه‌چی است و دارالخلافه، سر رفیق‌ش را را سر همان مطبعه‌ای که در می‌آورده‌اند کشیده است بالای دار. جوان خوش‌مشربی‌ست، با این‌همه، غم کمرش را خرد کرده، یکی دویار هم متعرض‌اش شدم که جوان! با مسکرات کارت راه نمی‌افتد، نگاهم کرد و بعد هم بلند شد که برود، انگار نعش خودش را روی دوش می‌کشید. بگذریم جانس، خواستم یکی دو خط بنویسم از امورات یومیه، ببین کار به کجا کشید. زیاده عرضی نیست، به مادرمان سلام مخصوص من را برسان. چشم‌ انتظار دست‌خط‌ت هستم.

قربانت گارنیک