یاقوتهای قلبم، تنها از آنِ توست...
مگر نه اینکه انار دانه کردن معشوق برای عاشق، آمیختن زنانگی و عشقیست که در وجودش جریان دارد؟
دیشب قصد این کار کردم و بدلیل تنگی وقت، انارهارا با خود به دانشگاه بردم و در کنجی دنج، هر یک را با حوصله باز کردم و دستهی یاقوتهای سرخگون را برایت بهم ریختم.
چقدر از اینکه حتی در ذهنت هم نگنجید من در آن لحظه چه میکنم، لذت بردم :)
تا دیدمت، هدیهام را تقدیمم کردی، با نماد سپر مدافع هریپاتر و چقدر عجیب که طی این هفته در فکر این گویهای بلورین دلربا بودم و بدون آنکه با تو درمیان بگذارمش، ذهنم را خواندی :)
مانند اکثر لحظاتمان، گویا هر چه از مدت آشناییمان میگذرد، رابطهمان مانند یک معجون گوارا، جا میافتد، طوری که ذهنمان در همآمیخته شده، به حدی که اغلب اوقات افکار یکسانی داریم :)
وقتی که حادثهای برای من رخ میدهد، تو بیش از خودم نگرانم میشوی و بیش از پیش باور پیدا میکنم که مردان عاشق درون قصهها واقعیاند و مرد قصههای من، تویی...
تویی که ابعادی که از قلبم را لمس نمودی که هیچ موجودی به آن دست پیدا نکرده بود و نخواهد کرد...
عصر با من خداحافظی کردی و من یاد خداحافظی تلخ آن روز افتادم، به حدی که اشک از چشمانم جاری شد و از اقبال خوبم، همان لحظه آهنگی که همدم آن روز من بود، پخش شد...
چنان بودهای که نبودنت برای لحظاتی چند هم قلبم را به درد میآورد...
ای که آن قدر در قلبم حضور داشتهای که بخشی از قلبم شدهای، دوستت دارم...
جهان کوچکمان را دوست دارم، کنج دنجی در این جهان پرهیاهو که فقط به ما تعلق دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
میبوسمت، و رهایت میکنم تا تَرکم کنی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین نامه
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامۀ سوم: دو هفتگی