Normal people

اون درختِ کاجِ بزرگ رو یادته؟ همونی که همیشه صُبا زیرش منتظرت وامیستادم. تا برسی، به پیر و پاتالایی که با وسایل ورزشِ تو پارک تمرین می‌کردن زل می‌زدم. یه خانومه چاقی بود که چادرشو بین دندوناش سفت می‌چسبید و دوچرخه می‌زد. شکم برآمده و سینه های آویزونش تلو تلو می‌خورد. ترکیبی از ناهنجاری‌های اجتماعی!

تو رو از دور تشخیص می‌دادم، حتی اگر عینکم همرام نبود. کیف که نداشتی هیچ وقت، کتاباتو میزدی زیر بغلت، با اون شلوار پارچه ای گشاد و پیراهن چارخونه‌ی آبیت که تو اون دو سال خیلی کم تغییر کردن، شناختنت همچین کار سختی هم نبود.

هر روز چهار کیلومتر مسیر مدرسه رو پیاده گز می‌کردیم و حرف می‌زدیم. یعنی من حرف می‌زدم. یک مورد نادر بودی، می‌دونستی؟! آخه من به سختی لب از هم باز می‌کنم. گاهی اوقات حس می‌کردم فقط داری تحمل می‌کنی ولی چیزی نمیگی. اونجا حس می‌کردم رفاقتمون مُهرِ اَبَد خورده.

روزی که پدرت فوت کرد یادته؟ یه پارچه و چندتا اعلامیه آماده کردم آوردم محل مراسم. بعد دیدم این یارو تو دفتر چاپ اشتباهی یه بِیتِ غمگین زده در مورد مرگ مادر! بهت نشون دادم و زدیم زیر خنده. مادرت چند لحظه بعد سر رسید و گفت تو بهترین رفیق بچه‌می. اونجا حس کردم رفاقتمون مُهرِ اَبَد خورده.

تا اینکه دانشجو شدی رفتی آستانه اشرفیه. منم وفادارترین مخاطبم رو از دست دادم. ولی وقتی زنگ زدی و گفتی خواهرم یه مشکلی داره برو خودت یه جوری حلش کن، اونجا حس کردم رفاقتمون مُهرِ اَبَد خورده.

تا اون روز که اومدی مرخصی، از دختری گفتی که عاشقش شدی... این بار من "همه تن گوش شدم" و تو گفتی و گفتی و ...

من فک می‌کردم رفاقت ما ابدیه، اما اصلا نفهمیدم کِی همه چیز محو شد، بدون هیچ گلایه و شکایتی این دوستی رو سر بریدیم. شاید از روزی که اون کاج رو انداختن، یا شایدم از روزی که اون خانومه دیگه نیومد پارک!!!