به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
موبایل: فرار از افسردگی و پوچی
تنهایی من را بیاختیار به سمت موبایل کشید؛ چقدر این اتفاق طبیعی بود؟ سوال بهتر این که واقعا داستان از چه قرار بود؟ من برای شناخت خودم تکههای پازل را کنار هم میچینم تا به تصویر بزرگتری برسم؛ یک تصویر معنادارتر.
شما هم امتحان کنید! یک چیزی که اذیتتان میکند را از لابلای خاطرات بیرون بکشید و در موردش حرف بزنید. ببینید اصل ماجرا از چه قرار بوده!
بنویس؛ شانهای به افکار و خاطرات بکش!
در وجود همه ما نقاط کوری هست؛ خلاهای روحی روانی و تصمیمهای اشتباهی. تا وقتی سراغشان نرویم شبحوار آزار میدهند. بدتر از همه ذهن ما مقیاس و متری ندارد که دقیق بگوید چقدر و کجا دارند به ما ضربه میزنند. در بدترین نقطه، زیر فشار نقطه ضعفها شاخ و شانه میکشند و همه چیز را به باد فنا میدهند!
پادزهر نقاط کور نوشتن است. این که ما داستانهایمان را برای هم تعریف میکنیم معجزه بزرگی است که ذره ذره یخهای بزرگ عقده را آب میکند. وقتی از دردها حرف میزنیم تاریکی و زهرشان را میگیریم. کم کم با آنها مانوس میشویم؛ فرایند شفا، التیام (healing) بنظرم این شکلی است.
هدف من هم از نوشتن همین است؛ ذهنم را مرتب و بهتر بچینم. خودم را بهتر بشناسم. دلیل اعمال و رفتارم را درک کنم. من دارم با نوشتن گذشتهام را حلاجی میکنم. به خانهتکانی مغزی نیاز دارم.
من دارم با نوشتن با گذشته تسویه حساب میکنم. به دنبال نظم روحی و فکری جدید هستم.
از شما که میخوانید ممنونم. قطعا روحیه و زندگیهایمان متفاوت است؛ اگر این نوشته جایی جرقهای برای فکر و خودشناسیتان بود چه عالی. اگر هم ترغیبتان کرد به گفتن قصه خودتان، باز هم عالی. در هر صورت نظرتان را بنویسید چون از شنیدن فکرهایتان خوشحال میشوم.
ببخشید اینجا تلخ مینویسم؛ اینها گرههای ذهنیامند که میخواهم بازشان کنم. تلخی بخشی ازین ماجراست.
قبلا تا ترم سه گفتم. حالا ادامه ماجرا.
از تنهایی تا افسردگی
ترم چهارم کامل درگیر تزم بودم. تز من در مورد اهرمهای اقتصادی برای کاهش آلودگی هوای آمستردام بود. برای این کار حداقل باید با ۶ نفر مصاحبه میکردم. پیدا کردن مراجع، یعنی متخصصی که کاملا به موضوع آشنا باشد کار سختی بود. همزمان باید مقاله و مطلب میخواندم که کم نیاورم، از طرف دیگر به شهرهای مختلف میرفتم. یک ماهی در آمستردام خانه بدوش بودم. اطلاعات جمع کردم برگشتم.
یکی دو بار با استاد راهنمام جلسه داشتم. ظاهرا خوب پیش میرفت منتها با یک عیب بزرگ. از بیرون همه چیز عادی بود، باشگاه، غذا، دوستان، تفریح، اما یک چیزی درست کار نمیکرد. آن شادی و طراوت سابق را نداشتم و این روی کارم اثر منفی گذاشته بود. نمیتوانستم آن جور که میخواهم تمرکز کنم. حتما میدانید وقتهای هوله رفتن درست وقتی که باید کار کنی چقدر دردناک است؛ میروی پشت سیستم اما دستت به قلم نمیرود. روحیه نوشتن چیز مهمی است که با زور زدن حل نمیشود. چطور میشود آدم گاهی این جوری قفل میکند؟
اگر کارت خوب پیش نمیره پس تفریح کن!
مضخرفترین و سادهترین راه دقیقا همین است؛ تفریح و هوله رفتن! الکی در شبکههای اجتماعی میچرخیدم. در اینستا، عکس خوب میگذاشتم که بیشتر دیده شوم. این حس رضایت و آرامش میداد. در لحظههای سخت مغز به مسکن نیاز دارد. چه چیز بهتر از نوتیفیکشن! ورزش و شبکههای اجتماعی مسکن درجه یک بودند. خریددرمانی هم داشتم اما چون قصد برگشت به ایران داشتم و از محدودیت بار خبر داشتم خرید زیاد جواب نمیداد.
این مسکنها تا یک جایی جواب میدهد؛ اگر علت قطع نشود مرحله بعد فروپاشیست!
از هوله رفتن تا پوچی
ضربالاجل که نزدیکتر میشد، ذهنم به جای تفریح شیوه خشنتری پیش گرفت. سرزنش و خودویرانگری (self destruction) را پیش گرفته بود. گفتگوهای درونیام (self talk) فقط تخریب بود. «تو میخوای با زندگیت چیکار کنی؟» «به این کاری که کردی افتخار میکنی؟» وقتی از دست خودت عصبانی و سرخوردهای جایی برای قایم شدن نیست؛ به خودم حمله میکردم با تمام قوا، تمام هست و نیستم را به باد فنا میدادم (self attack).
به نظرم هر کسی باید در مورد عملکردهای مغز بیشتر بداند. مغز زیر فشار و در ترکیب با عواطف و احساسات عمدتا منطقی و درست کار نمیکند. پس لطفا مغزتان را از حالت خودکار (Auto Pilot) بردارید قبل از این که کامل به فنا بروید!
راندمان صفر
با این وضعیت روحی چند روزی راندمانم به صفر رسید! زجرآورترین بود. داشتم از درون متلاشی میشدم. لعنتی. ذهنم رفت سمت خودکشی. حالا که برای شما تعریف میکنم مسخره است اما آن زمان حس و حالم این جوری بود. نمیدانم چرا.
خودویرانگری
یک روز تا بعد از ظهر کامل در رختخواب ماندم. یک هفته از اتاق ۲ در ۳ بیرون نیامدم. دلم میخواست کسی سراغم بیاید یا احوالم را بپرسد. هیچکس نیامد. هیچکس نبود. من در آخرین نقطه جهان ایستاده بودم.
به سایههای روی دیوار خیره بودم. دلم برای اشعههای آفتاب تنگ میشد. لعنت به این آسمانی همیشه ابری انگلیس. مثل همیشه برای خودم گل خریدم. رفتم فیلمهای خودکشی را دیدم. حرفهای آدمها را شنیدم. مخصوصا سخنرانیهای تد (TED) را.
دوست چینیام مقاله مشترکمان را به نام خودش چاپ کرد. کاردم میزدی خونم درنمیآید. رضایت دادم چون واقعا کشش روحی نداشتم. صد افسوس
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با مساله مرگ و زندگی از خر شیطان پایین آمدم. از آن طرف استاد راهنمایم فشار میآورد و داشت همه چیز به فنا میرفت. بخاطر کسانی که وجودم بخشی از خاطراتشان بود کوتاه آمدم. منصفانه و اخلاقی نبود آنها از این اتفاق آسیب ببینند.
واقعا کسی که پول و همه چیز دارد چرا باید به خودکشی فکر کند؟ آن زمان این را نمیفهمیدم. من عشق نداشتم!
فرار از مساله، کلنجار رفتن
با خودم جنگیدم که به خاطر افسردگی به سمت موبایل نروم. با این حال شاید روزانه ۲ تا ۵ ساعت آنجا بودم. این موبایل لعنتی آدم را تنهاتر میکند. غم روی غم میآورد. در ظاهر عکسهای ایران را میبینی اما در باطن داری از محیط زندگیات فرار میکنی. دنیای من مخلوط خیال و انتزاعی با خواستهها و تصورات بود.
هدف شبکههای اجتماعی استفاده از همین کمبودهای روحی روانیست. قلاب میاندازند و شکار میکنند. آدم را تنهاتر میکنند، تا جایگاهشان را حفظ کنند.
فردگرایی انگلیسی آزارم میداد. پس بعضی روزها یک پیام را برای بیست تا سی نفر میفرستادم. میخواستم دیده شوم، حس نکنم وجود ندارم. دوستانم فکر میکردند مهربانم اما واقعا به ارتباط نیاز داشتم. نیاز به لایک داشتم.
یک مدتی شبها خوابم نمیبرد. کلک میزدم. کتاب صوتی را روشن میکردم و در ذهنم صدای بابابزرگم را تجسم میکردم. بچه که بودم برایم قصه میخواند. سواد نداشت؛ اما برایم کتاب میخواند. من همین که توجه و حضورش را داشتم آرامش پیدا میکردم.
زنده ماندن (Survive)
از استادم خجالت میکشیدم. من گند زدم. از عهده کار برنیامدم. آیندهام را خراب کردم. حیف.
در اولین قدم با دانشگاه صحبت کردم؛ اینجا استادم حمایتم کرد. با تمدید مهلت تزم موافقت کردند.
کمالگرایی را کامل کنار گذاشتم. هر روز از خودم میپرسیدم کوچکترین کار ممکن برای موفقیت چیست؟ مدل ذهنیام با کوچکترین قدمها خوب کار میکند. کارهای بزرگ را باید تا حد ممکن ریز ریز میکردم. من همه تلاشم را کردم؛ ورزش، دوچرخهسواری، دویدن در پارک، سفر، عکاسی، آشپزی، دورهمی، رستوران. صبح تا شب چسبیدم به کتابخانه.
آبرویم رفت اما کارها نهایتا جفت و جور و خوب پیش رفت. بعد از تز، رشتهام را برای یکسال و نیم کنار گذاشتم. انگار یک فیوزی در سرم پرید. زندگی مثل قبل ادامه پیدا نکرد.
دو سال بعد!
خودم نمیدانستم چطور شد که از درون فروریختم. تا این که چند روز پیش مارک منسن جرقهای به انبار باروت زد. در پادکستش گفت:
انباشت دردها و شکستهای قدیمی آدم را به مرحله پوچی میرساند.
من در برههای از زندگی زخمها را درمانده نکرده جلو آمده بودم. مثلا وقتی دائیام در ۴۴ سالگی ناگهان در تصادف کشته شد تا شش ماه شوک بودم. مگر میشود کسی ناگهان از زندگی حذف شود؟ چرا آن آدم من نباشم؟ مرگ چه ستاره شوم و وحشتناکیست؛ در کدامین شب طلوع میکند؟
شکست عشقی به میزان لازم داشتم. در دانشگاه (مقاله و دوره دکتری) شکست خوردم. از کار و درآمد آن جور که میخواستم پیش نرفت. روابط خانوادگیام روی ریل نبود. فرزند اول بودن یعنی سعی و خطای والدین. در واقع از ایران فرار کردم چون از فشارهای محیط و اطرافیان خسته شدم. من از این اتفاقات گذشتم اما شفایشان ندادم.
آن زمان دوربینم را از خانه دزدیدند. نتوانستم ردپایی پیدا کنم؛ ۷۵۰ یورو به درک، عشقم کجا رفت؟
زخمهای کهنه، دردهای التیام نیافته یک روز سر باز میکنند. روح ناگهان طغیان میکند. شاید همین حدود سیسالگی عصیان شروع میشود. مثل انبار باروت آماده انفجار. چطور این مشکلات مخفی ماندند؟
گم شدن لابلای اطلاعات
بدترین راه فرار از پوچی و افسردگی پناه گرفتن پشت موبایل است. فقط شرایط را وخیمتر میکند. گم شدن در انبوه اطلاعات (Information overload) توهم دانستن میدهد. انگار سرنخهایی برای حل مساله پیدا کردهایم. عکسها قشنگند؛ اما مشکل پوچی یا افسردگی با این خرده اطلاعات یا فانتزیبازیها حل نمیشود. کار خیلی خرابتر از این حرفهاست که با کپشن قشنگ یا همزادپنداری با شخصیتها مطرح کم شود. اتفاقا آدم اینجا گیج میشود.
وقتی کتاب میخوانی یا فیلم میبینی ریش و قیچی دست خودتت است. خط سیر داستان را میدانی؛ روابط علی معلولی رعایت میشود. مهمتر از همه اختیار و اراده داری هر جا را که خواستی میخوانی. در عوض، شبکههای اجتماعی مثل بندبازی هستند. مثل یک کلاژ بزرگ که قرار است زندگی را به ما نشان بدهند. شاید هر کدام در جز قشنگ باشند، اما کنار هم آن مفهوم بزرگ را نمایش میدهند؟
سانسور و بیخبری قرن جدید، گم کردن آدمهای لابلای اخبار و عکسهاست. فیسبوک، اینستا، توئیتر همهشان یک جور عمل میکنند.
خودکشی با موبایل
من زیاد در اینستا میچرخم. مثل کارمندی که روزانه باید حداقل دو ساعت پر کند، میروم، اتفاقا مطالب خوبی میبینم و زیاد هم یاد گرفتهام. اما به مرور زمان سلیقهام فرق کرده؛ عادت کردهام پشت سرهم عکسهای جورواجور ببینم. مخصوصا شبها که خستهام مقاومت کمتری دارم. زود تسلیم میشوم. قشنگ حس میکنم وقتم را در چاه فاضلاب میریزم.
سه چیز اعتیاد آورند: الکل، قمار و نوتیفیکشن (notification). لذت آنی و هیجانی تولید میکنند. مشکل قمار این نیست که پول از دست میدهی، بلکه زندگیات را میبازی. ترشح ناگهانی دوپامین موجب چنان احساس سرخوشی میشود که باز هم سراغش میرویم. قمار بیشتر اقتصادیست، الکل روحی جسمی و نوتیفیکشن شدیدا روانی. شخصیت و نقطه ضعفهای ما را هدف گرفته. نوتیفیکشن برعکس ما را گوش بزنگ نگه میدارد. با این کار سه چیز حیاتی از دست ما میرود: وقت، تمرکز و اختیار. آدم این جوری میشود روح سرگردان.
من بخاطر غمگین بودن و احساس پوچی بارها دست به وقتکشی زدهام. بعد هم با احساس گناه بیشتری کردهام. مثل آن شرابخوار در داستان شازده کوچولو.
روحهای سرگردان
ازین قسمت از انیمشن روح خوشم آمد. ببینید چقدر ساده و خلاقانه معنا و تمرکز را توضیح میدهد:
در مطلب بعدی در مورد رژیم توجه مینویسم. بنظرم اولین قدم برای رهایی از پوچی و افسردگی بدست آوردن تمرکز و توجه حداکثریست.
در حال نوشتن مطلبی هستم با عنوان: فراتر از شادی: معناداری. متن بالا را کامل میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو کاسبی یابو میدون شاه باش
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزنوشت: صبح با دوش آب سرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
یافتن معنا در نیمه دوم زندگی