به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
من هر سال به طور غریزی تولدم را عزا میگیرم. یکی دو هفته مانده به ۶ خرداد یا ۲۷ می (May) گوشهای میخزم تا این لحظات ناخوشایند رد شوند و زندگی به روال عادی برگردد. دلم نمیخواهد کسی مرا به یاد آورد. از یکی دو هفته قبلتر جوری رفتار میکنم که آدمهای کمتری ببینم چون خودم هم شاکی و عصبانی هستم. برایتان میگویم چرا.
فقط یک آدم عادیام!
در تولدم احساسات متناقض و درهمبرهم به هم میرسند. احساس خشم و نگرانی از این که زندگی در جای خودش نیست و آن جا نیستم که باید باشم. دست خالیام وقتی انتظار دارم دستاورد مهمی برای دنیا داشته باشم که به آن ببالم و با افتخار سربلند کنم. انتظار دارم من، آن مریم میرزاخانی باشم که مایه مباهات علم و کشورم باشم.
تولدم به من یادآوری میکند که من کسی نیستم. من آن کسی که باید دنیا را نجات دهد یا تلاشش زندگی مردمی را نجات دهد نیستم. یک فرد خیلی عادی که نهایتا خانواده و دوستانش را محدود و گزیده کمک میکند. پس کجاست آن سوپرمن افسانهای، آن رستم دستان؟ احتمالا من یکی از سیاهی لشگرهای سپاه رستم باشم که نه در افسانهها اسمش میآید نه کسی از سرگذشت و زندگیشان خبر دارد.
در چند سال گذشته این نگاهم تعدیل شده. اول از همه سوپرمنها جایشان را به مردم عادی دادهاند. پدری که با تمام وجود میایستد یا مادر سرپرست خانوادهای که روز و شب در پی آسایش و پرورش خانواده است کم از رستم دستان ندارند. این مردم به ظاهر عادی سزاوار دیده شدن هستند.
برخلاف ادبیات حماسی و اساطیری کلاسیک، داستانهای مدرن به دنبال روایت شخصیتهای معمولی جامعه رفتهاند. مثلا هر کسی داستان هدیه سال نو (The Gift of the Magi) او هنری را خوانده چیزی جز آرامش و عشق نگرفته است. لازم نیست حتما داستان ژان والژان یا بتمن باشد که دلم برایش غش برود؛ زندگی همین آدمهای عادی که تمام قد برای زندگیشان ایستادهاند شنیدنیست.
زمانم به باد رفت؛ لحظههایم خالی میروند.
به تولدم که فکر میکنم یادم میآید چه مهارتهایی ندارم. ناخودآگاه فکرم میرود به چیزهایی ناکامل، چیزهای مانده روی زمین یا آنهایی که یک جای کارشان میلنگد. حس پنیر گندیده میگیرم. در لحظههای باقیمانده تا تولدم اعتماد به نفسم کم میشود؛ با این که تجربه نشان داده چه آدم توانمندی هستم، نقاط قوتم را درست نمیبینم. در آن لحظه هنرها و مهارتهایم را نه این که دست کم بگیرم، اساسا نمیبینم.
از اول امسال تمرکزم را بیشتر کردم. تشخیص دادم دوره یک سری اهداف و خواستهها گذشته است. یا لااقل با این شرایط به طور موقت باید از آنها دل شست. بعضی اهدافم را بین روزهای سال تقسیم کردم. برای زبان ایده قشنگی پیاده کردم. شروع کردم به تدریس. این جوری هم کسب درآمد میشود، هم دانستههایم محک میخورد هم ارتباط با آدمها به زندگیام هیجان میدهد.
بعضی کارهای قبلی را به همان روال ادامه میدهم. قرار نیست در کوتاه مدت به جای خاصی برسم. توقعم را کم کردم و در عوض، بیشتر فکر میکنم و کارها را ریزریز پیش میبرم. مثلا عید امسال خانه را رنگ کردم. با این که خانه اجارهای است، دوازده روز جانانه کار کردم. چند دکور و قفسه کتاب سفارش دادم. گاز و لباسشویی گرفتم. کوچولو کوچولو وسایل خانه را جفت و جور کردم. کلی هم کتاب گرفتهام. حالا از محیط خانه راضیام و لذت میبرم.
حالا حس میکنم جایی خبری نیست؛ همین مسیر حلزونی به جای خوبی ختم میشود. در طولانی مدت زندگی شکل درستی میگیرد.
همین جوری خالی خالی نمیروم؛ توشهای دارم.
هر سال بلااستثنا به پشت سرم نگاه کردهام و پرسیدهام: خوب تا این جا چه نتیجهای داشتهای؟ چه چیزی در دست داری؟ و معمولا جواب درخوری نمیگرفتم.
امسال چند اتفاق جالب افتاد. یکبار سر کلاس زبان پادکستی را که دوست داشتم با ذوق و شوق برای بچهها گذاشتم. چند دقیقه بعد از حال خودم بیرون آمدم و دیدم بچهها چیزی از حرفهای سخنران نمیفهمند. بیش از حد تند و سنگین بود. از این که نسبتا راحت با موضوع ارتباط برقرار میکردم خوشحال شدم. پیشرفت زبانم را به چشم دیدم.
مدتی پیش با دوستم رفتم جلسه مشاوره. خانم مشاور گفت «شما فرد امین و مورد اعتمادی بودید که دوستتان شما را هم به جلسه آورد. من میخواهم از تفکرات و نگاه شما بهتر دوستتان را بشناسم.» تا همین جای کار خرکیف شدم که به به! چه آدم قابل اعتمادی هستم! در ادامه گفتگو جذابتر هم شد.
بعد از سه ربع گفتگو خانم مشاور رک و روراست از شخصیتم تعریف کرد و آن را نماد بروز خویشتن و خودباوری نامید. (احتمال زیاد برای جذب مشتری بوده در هر حال کلکش گرفت!) من به خودم خیلی نزدیک بودم و اینقدر با خودم زندگی کرده بودم که این صفات را نمیدیدم. متر و معیار خانم مشاور دقیق و بجا بود. بازخورد بجایی داد. ده سال پیش یا حتی تا همین چند سال پیش چنین توانایی فکری و شخصیتی نداشتم. این رشد دیدنی است.
یک روز هم خودم مشاوره میدادم که متوجه شدم چقدر نگاهم پختهتر شده. البته برایم مفاهیم جای کار زیادی دارند و پخته شدن این یک پروژه عمری است. راضیام اما قانع نیستم.
حلقه یاران موافق
دیروز از صبح سرگرم چیدن مراسم تولد بودم. میخواستم کسانی که در چند سال اخیر با هم رشد کردیم را در یک قاب داشته باشم. بختم بلند بود که دوستان فرصت کردند و آمدند. جای خیلیها خالی است. خوشبختانه سال دراز است و دلها گرم. بازهم دورهم جمع میشویم!
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
عنوان این مطلب را حضرت حافظ پیشنهاد کرد. صبح اول وقت نیت کردم در زندگی در مسیر رشد و زایایی باشم؛ توانمند و کاری باشم. حافظ زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت: «عاشق باش مرد! این جور زندگی ماندگار میشه.»
ساقی به نور باده برافروز جام ما ... مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ... ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ... ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حرف آخر: عمر گران میگذرد خواهی نخواهی سعی برآن کن نرود رو به تباهی
من حس ناخوشایندی به ۳۵ سالگی داشتم. سالها بود از این لحظه فرار میکردم. هیچ ایده و برنامهای برای میانسالی نداشتم و امروز جوانیام تمام شد. حالا زندگی مرا به جایی رساند که همه عمر از آن فرار میکردم. از بچگی افراد میانسال دوربرم غمیگن و بیحواس بودند. با مشکلات مالی زیادی داشتند، یا چنان سرگرم کار و درآمد بودند که زندگی را از یاد برده بودند. رسیدن به میانسالی با چنین تصورات و اوهامی کابوسی بزرگ بود.
این کابوس حالا برآورده شده. زندگی کیک تولد را گذاشت جلویم گفت بخور! از حالا بفکر یکسال بهترم. بهتر از همه عمرم. حالا قدرت پذیرش مسئولیت دارم. به آنجایی که میخواستم نرسیدهام، کماکان ناراضی و شاکیام اما خوشحال و امیدوارم هم هستم. حتما در سال دیگر جای بهتری ایستادهام. مطمئنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوجههاتو اول پاییز بشمار!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناگاه «افسردگیِ فصلی» بیخبر از راه میرسد
مطلبی دیگر از این انتشارات
با سلام، یک جادهصافکن هستم!