به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
التیام و بازسازی: روایت تجربه شخصی
زندگی بارها ما را کوبیده از نو ساخته است. هیچ راه فراری نیست.
در مطالب قبلی در مورد منشا و مراحل رنج حرف زدم و مراحل انکار، خشم، چانهزنی و افسردگی را گفتم. تجربه لارا فابین، نامجو و شجریان را از پذیرش گفتم. از تفکیک رنجها گفتم. حالا تجربه خودم را از مراحل بعدی، یعنی التیام و بازسازی میگویم.
ای کاش میشد لحظههای غمگین را از مغز پاک کرد
دیگر چیزها معنای واقعی خودشان را ندارد.
یادم میآید با دختری که دوستش داشتم در جیگرکی میدان انقلاب تهران نشسته بودیم که ناگهان تلویزیون قهرمانی سپاهان را اعلام کرد. لحظه دلچسبی بود با این که بعد از آن دختر جدا شدم و کلا پایان مزخرفی داشت، باز هم این دلیل نمیشود که نگویم آن لحظه چقدر بینظیر بود. و برعکس، اگر بخواهم آن لحظه را از زندگیام حذف کنم چقدر تهران لخت و سرد میشود؟ خیابانها چه بیمعنا میشوند!
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟ با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
در سربازی آموزشی که بودم آخر هفتهای پاس داشتم اما با کلک پولتیک دفترچه دوستم را دادم و از پادگان زدم بیرون. آن شب با یکی از دوستانم یکی از دلچسبترین پیتزاهای ایتالیایی ایران را خوردم. آن رابطه هم به شکل بدی از دست رفت. اما این که من الان از چیزی ناراحت هستم بهترین دلیل است که در گذشته چیزهای خوبی داشته ام.
حزن سند این است که من برای لحظاتی کوتاه یا بلند آنقدر خوشبخت بودهام که امروز دلتنگش میشوم (ایشی گورو)
میشود زندگی را دیواری دید که هر لحظه آجر به آجر آن را میسازد. تماشا کنید؛ وقتی میشود به آن تکیه زد که خیالمان راحت باشد سختی و شیرینی کنار هم هستند. اگر آجرهای رنج را از دیوار حذف کنیم خلا میشود.
I can't remember anything without you (Joel Barish - Eternal Sunshine of the Spotless Mind)
یکی از بهترین فیلمهایی که پاکسازی ذهن را نشان میدهد، درخشش ابدی یک ذهن پاک یا آفتاب جاودانه ذهن بیآلایش است. وقتی که مرد تصمیم میگیرد ذهنش را از همه رنجهای رابطهشان پاک کند، از همه لحظات تلخ و شیرین دوران آشنایی و دوستیاش. آن چیزی که ما نیاز داریم بدانیم حین و لحظات بعد از پاک شدن است که فیلم به طرز درخشانی نشان داده است.
فکر میکنم آن لحظهای که میبینم که در گورستان روی عزیزمان خاک میریزند، شهامت میخواهد. پذیرفتن این که زندگی این وجه غیرقابل انکار را دارد، سخت است اما این دریچهای است به شخصیت جدید.
وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت (هاروکی موراکامی)
علاوه بر درک و پذیرش، گام دیگر بازسازی احترام به خود است. من در اینجا تجربه خودم را میگویم.
جدایی از سپیده
یکی از تجربههایی که زندگی مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد، دلدادگیام به سپیده بود. (اسم مستعار است.) بعد از حدود یکسال رابطه و فراز و نشیبهای سخت که به هیچ سرانجامی نرسید، او به یکی از کشورهای اروپایی رفت تا در پروژه ماری کوری کار کند و همزمان مدرک دکتری بگیرد.
در آن لحظه عمیقا احساس شکست میکردم و چشماندازی نداشتم. شرایط مالیام خوب نبود و نتوانسته بودم حداقل نیازهایی که در سر داشتم را برآورده کنم. از طرف دیگر سپیده برای آن فرصت مالی- تحصیلی زحمت جدی کشیده بود و رویاهای دیگری در سر داشت. میتوانید تصور کنید که دوست داشتن بدون آن که زمینه درستی پیدا کند چه بار ذهنی عاطفی سنگینی را تحمیل میکند.
تا مدتی منگ بودم. ابتدا برای تمام فرصتهای تحصیلی آن منطقه و بعد کل اتحادیه اروپا را درخواست (apply) دادم. وقتی خبری نشد، شروع کردم فرصتهای کاری را پیگیری کردن. اول همه درخواستها به انگلیسی و بعد درخواستها به زبانهای لهستانی و آلمانی. فایدهای نداشت. دو ماه بعد سپیده با کسی وارد رابطه شد. برایم توضیح داد که شرایط آنجا سخت است و تنهایی نمیتواند زندگی کند.
سفر به اروپا
با این وجود از تلاشم کم نکردم. متاسفانه اتحادیه فرایند سختی برای پاسپورت دارد. برای اولین سفر خارجیام و با بودجه محدودم حواسم را حسابی جمع کردم ویزایم رد نشود.
با لطایفالحیلی مدارکم را برای شرکت در کنفرانسی در چک (Czech Republic) فراهم کردم و کریسمس پراگ بودم. سپیده هم با دوستپسرش به پراگ آمد تا اولین شب ببینمش و کمی با هم حرف بزنیم. آنچه که دوست داشت را برایش بردم؛ دیوان حافظ، چند جلد کتاب آموزش پیانو، آلبالو خشکه، لواشک زردالو، گز بادامی، کیف پول چرمی و سوغاتیهای دیگر. فکرش را بکن، چند هزار کیلومتر سفر کنی که یک کلیو آلبالو خشکه برای کسی ببری؟ میدانم، خیلی از آدمها انتخاب دیگری میکنند.
همان شب اول سپیده با دوستش به هتلم آمد. انگار بار سنگینی از دوشم برداشته بودند. خوب بود و در آرامش. سفرم ۸ ۹ روز طول کشید. چند روز پراگ، دو سه شهر را در آلمان دیدم و نهایتا پایین آمدم سمت زوریخ. شبی در لوزان با دوستم بودم و نهایتا از کنار دریاچه زیبای ژنو خداحافظی کردم. لحظاتی که در فرودگاه منتظر بودم، نامهای نوشتم و از سپیده برای همیشه خداحافظی کردم.
بازیابی خود و تولد دوباره
آن سفر برای خودم بود وگرنه آن رابطه که دیگر ارزشی نداشت. همه چیز ویران شده بود. آن سفر برای این بود که دیگر افسوس نخورم. برای این که به خودم بگویم هر آنچه که میتوانستم و در توانم بود انجام دادم. باید هر آنچه از دست برمیآید انجام داد تا دیگر هیچ اما و اگری باقی نماند. به نظرم التیام و بازسازی از خودمان شروع میشود و باید برایش هزینه داد. این طور روح آدم آرامش بیشتری دارد. این مدل رفتار قابل تعمیم به طلاق، مرگ و شکستهای دیگر هم هست.
چیزی که بعد از طلاق بیش از همه اذیت میکند افسوس است؛ افسوس کوتاهیهاست. کارهایی که میتوانستیم بکنیم و از خیرش گذشتیم.
برای فوت عزیزان هم داستان به همین شکل است. اگر در زمان حیات به آنها توجه کافی کنیم، پس از مرگ افسوس و اندوه کمتری به سراغمان میآید و زودتر زخم نبودنشان التیام مییاد. اما اگر هنگام قهر، دعوا، یا ناسازگاری مرگ بیاید، التیام زمان بیشتری میبرد و شاید تا آخر عمر با حسرت همراه شود. افراد گاهی بعد از مرگ عزیزشان، خیرات میکنند و بنایی برایش میسازند. این برای التیام و آرامش روح خودشان هست که اگر کمبودی هم اتفاق افتاده بدین شکل جبران شود.
در مطلب بعدی، بازیابی و معنادهی را تعریف میکنم تا دید کاملی از این فرایند بدست آورید.
اگر مثالهایی دارید، فیلمهایی دیدهاید که به موضوع مرتبط هست، یا داستانی به نظرتان میآید، پیشنهاد دهید. قطعا نظراتتان به غنی شدن مطالب کمک میکند. یک دنیا ممنونم
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کودکی باید همدلی را یاد گرفت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رابطه عاطفی را چگونه مثل «آدم» و به درستی تمام کنیم!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما یه نسلیم که مرگ رو خسته کرد