ای عشق بیا که زندگی ما را کشت

گیج شده‌ام. به عنوان پسر نمی‌دانم چطور رابطه‌ با مامانم را شرح دهم. قبلا در مورد رابطه با بابام نوشتم؛ شاید این که پسر هستم بابا را بهتر می‌توانم حس کنم اما رابطه با مامان از جنس دیگری است. به نظرم این دو اصلا شبیه هم نیستند. اول از همه باید این تصور کلیشه‌ای را کنار گذاشت که پدر مدیر است و مادر احساساتی. اتفاقا در خانه ما برعکس بود. یعنی مادرم بیشتر سررشته زندگی را در دست داشت و مدیریت می‌کرد. درست‌تر بگویم مدیریت در زندگی ما دو جنبه پدرانه و مادرانه یا مردانه و زنانه داشت که خیلی خوب همدیگر را تکمیل می‌کردند.

در عنفوان کودکی

از همان بچگی من و مامان زیاد وقت زندگی مشترک نداشتیم. مامان همیشه به دنبال رشد و توسعه فردی بود. کلاس‌های فوق برنامه می‌رفت، در جلسات قرآنی دینی شرکت می‌کرد و خلاصه دغدغه زندگی کردن داشت. دادشم که از آب و گل درآمد، زندگی ما هم عوض شد. سوم دبستان بودم که مادرم دانشگاه قبول شد. همین شد که تا چند سال بعدش آشپزخانه پر بود از کتاب و جزوه. آشپزخانه دفترکار مامان بود. همه به همه شریان‌های حیاتی خانه دسترسی داشت و به همه امور اصلی مدیریت هم‌زمان داشت.

کارهای خانه به چشم نمی‌آید چقدر وقت‌گیر هستند. دست نجنبانی همه جا را گرد گرفته، لباس‌های کثیف نباید تلنبار می‌شوند، غذا و ظرف‌ها هم که همیشه سرجایش هستند. خوب فکر کنید می‌بینید بهترین جا برای کار، زندگی و مطالعه مامان آشپزخانه بود چون به یخچال، ظرف‌شویی، لباس‌شویی و حیاط خلوت و انباری دسترسی داشت. مامان خلاقیت زد و دیوارهای آشپزخانه را تبدیل کرد به دیوارهای محتوایی. یک جا یادداشت‌های دانشگاه، کنارش جدول زمان‌بندی و کارهای خانه و بقیه هم برای دستور پخت‌های جدید یا کارهای روزمره. هفت سال به همین منوال گذشت تا این که مامان با افتخار فارغ‌التحصیل جامعه‌شناسی شد. می‌خواست باز هم ادامه بدهد اما خودتان که بهتر می‌دانید زندگی چقدر خرج دارد. خوشبختانه سریع کاری در آموزش و پرورش پیدا شد. از روز بعد من شدم بچه فرهنگی!

مدیریت زنانه زندگی

حالا که این‌ها را گفتم بهتر می‌فهمید چرا مدیریت خانه ما بیشتر زنانه بود. حجم کار و فعالیت در این قسمت بیشتر بود و نیاز به مدیریت‌اش بیشتر احساس می‌شد. بدون مدیریت قوی امکان نداشت از آن سختی‌ها را بگذریم. شاید برای بعضی از دخترهای امروزی حفظ تعادل بین کار با زندگی، شوهر و فامیل شوهر عجیب به نظر برسد؛ با این حال به لطایف الحیلی امکان‌پذیر است. مامان حتی به مدیریت هزینه‌ها و درآمدها هم نظارت داشت. این رفتارها نوآوری‌هایی بود که تا قبل از آن نظیر نداشت.

آن زمان اوشین الگوی زنان ایرانی بود؛ هنوز هیکل باربی، عمل دماغ و اینستاگرامی‌ها الگو نبودند. سخت‌کوشی و بی‌توقعی ملکه ذهن خانواده ما بود. همین طور حس می‌کردند که سرنوشت‌شان در دست خودشان است. هنوز هم بابا از فضای آن زمان با افتخار یاد می‌کند که رفتند، انقلاب کردند و توانسته‌اند سرنوشت‌شان را آن طور که خواسته‌اند محقق کنند. بعد هم جنگ. به همین خاطر بود که احساس مسئولیت می‌کردند و از تلاش دریغ نداشتند. امکانات به مراتب از امروز کمتر بود، اما آدم‌ها جدیت بیشتری داشتند.

زندگی دانشجوی خانم خانه

بچه فرهنگی که شدم آن آشفتگی زندگی دانشجویی کمتر شد. وقتی مامان دانشجو بود، تخم مرغ و ویفر مینو نجاتم داد. کارهای دانشگاه خبر نمی‌کرد. آن تز ارشد خیلی ما را اذیت کرد. اما زندگی معلمی خوب بود. ساعت رفت و برگشت‌ش معلوم بود؛ آنقدر فشار روحی نمی‌آورد و مامان فرصت بیشتری برای کارهای خانه و خودش داشت. «من هم همان اطراف برای خودم زندگی می‌کردم؛» مامان البته این جمله را قبول ندارد.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، خانواده ما اینقدر زندگی کرد که نفهمیدیم زندگی چطور گذشت. مامان گاهی می‌گوید: «شما از پشت تپه تربیت نشده‌اید؛ وقت برایتان گذاشته‌ام.» یا گاهی «علف خودرو که نبوده‌اید؛ هوایتان را داشته‌ایم تا اینقدر شده‌اید.» انصافا من هم ازین جور زندگی راضی هستم. زندگی که زن و مرد هر دو شاغل هستند، اقتضائات خودش را دارد.

گذار از سنتی به مدرن

حالا که خاطرات را مرور می‌کنم، زندگی خانوادگی ما از هر لحاظ نوآورانه بود. تا قبل از آن مادربزرگم سواد درست درمانی نداشت؛ مامان فوق لیسانس گرفت. خانواده ما از نقش‌های سنتی گذر کرد. مادربزرگم تا شاه عبدالعظیم و شهر ری بیشتر نرفت. مهم‌ترین سفرهایش قم بود و مشهد. مامان شهرهای بیشتری را دید. عراق، سوریه، لبنان. این درست که همه‌شان مذهبی هستند، اما همین‌ها در تخیل نسل قبل‌مان نمی‌آمد. فکر می‌کنم زاویه دید و گستره فکری هم مثل همین سفرها گسترش پیدا کرد. ما همه چیز ساختیم جز عشق.

ای عشق بیا ...

مهم‌ترین چیزی که این وسط گم شده عشق است. خانواده‌های سنتی با همان سرسوزن ذوق کنار هم شعر می‌خواندند و هندوانه‌ای در آب انداخته را قاچ می‌کردند؛ همین ها شده بود عشق روزگار. داستان روزگار ما کار، تحصیل، شبکه‌های اجتماعی شکل دیگری است. سوال من این است: در خانواده‌های جدید عشق چه می‌شود؟ در جامعه مدرن چه بلایی سر عشق می‌آید؟ ما در حال گذر از سنتی به مدرن بودیم؛ بخش‌هایی را ساختیم و قسمت‌های بیشتری منتظرند از جمله عشق!