خوش به حالت که درون‌گرایی؛ لطفا هوای برونگراها را هم داشته باش!

من یک برونگرای بالفطره هستم. از بچگی دوست داشتم چیزی بگویم که دیده شوم. در دانشگاه معمولا به سوالات اساتید پاسخ می‌دادم، درستی‌اش مهم نبود. گاها حرفی می‌زدم که بخندیم. دلقک درونم فعال و سرزنده بود. همیشه صبحانه را در شرکت و با همکارانم خورده‌ام. از اول صبح از هم‌نشینی‌تان لذت می‌برم. حضورتان به غذا مزه می‌دهد، معنا می‌دهد.

یک سری هلند رفتم پیش مشاور. پرسید روزم را چطور شروع می‌کنم. در حین کارهای اول روز گفتم به دوستانم فکر می‌کنم. این که چطور می‌توانم به آن‌ها کمک کنم. طفلک تعجب کرد چرا این طوری‌ام! در این دنیای که هر کس کلاهش را دو دستی چسبیده چرا باید یک نفر اول صبح به این چیزها فکر کند؟ بنظرم هلندی‌ها و کلا اروپایی‌ها کاملا به فکر خودشان هستند.

اما برونگرایی اینقدر هم خوب نیست؛ به نظرم درونگراها سریع‌تر به هدف می‌رسند. بعضی وقت‌ها به برونگراها می‌گویند: جسور، پررو، بی‌نزاکت، سوتفاهم پیش می‌آید. خیلی وقت‌ها محیط آن توجهی که لازم دارم را به من نمی‌دهد. بگذارید برایتان بیشتر توضیح دهم.

ادینبرا، اسکاتلند.
ادینبرا، اسکاتلند.

برونگرایی در ملیت‌های مختلف

برونگراها از ارتباط و حرف زدن با آدم‌ها انرژی می‌گیرند. مثل کسی که به موسیقی جذابی گوش می‌دهد، من هم از طنین صدای اطرافیانم لذت می‌برم. فارسی را بیش از همه زبان‌ها دوست دارم برای همین از هم‌نشینی با ایرانی‌ها در هر کجای دنیا که باشند، شاد می‌شوم. زبان به رابطه معنا و کیفیتی می‌دهد که نمک با غذا می‌کند. انگلیس، فرانسه، اسپانیایی و پرتغالی هم خوبند اما بقیه زبان‌ها مطلقا آن حس آشنایی را ندارند.

برونگرایی همه جا یک معنی می‌دهد: سرزندگی از جمعیت می‌آید. من تنهایی سینما یا کوه هم رفته‌ام، اما کیفیت تفریح جمعی به مراتب بیشتر است. بودن کنار افراد بیشتری از جنس خودت می‌شود عطر لحظات. اما برونگرایی در همه جا یکسان نیست. اگر سری به کشورهای حوزه اسکاندیناوی بزنید، مثل فنلاند، سوئد، نروژ می‌فهمید که لعنتی‌ها از همان بچگی با تنهایی خو می‌گیرند.

جنس برونگرایی ما ایرانی‌ها شبیه برزیلی‌ها و ایتالیایی‌هاست. ما دوست داریم با جمع سینما برویم، شوخی کنیم، نقش بازی کنیم، و متلک بگویم. من تنهایی خیلی سفر رفته‌ام، اما در سفر هم سر صبحت را با بغل دستی باز می‌کنم، توی آشپزخونه هاستل یا خیابان دنبال کسی می‌گردم که باهاش حرف بزنم، ترجیحا ایرانی، برزیلی یا از جنوب اروپا.

برونگرایی در ایران خودمان

با این توصیفات ایران بهشت برونگراهاست. هم مردم فارسی حرف می‌زنند، هم خون‌گرم و دوست‌داشتنی‌اند. البته یک محدودیت‌های فرهنگی داریم؛ بعضی رفتارها و حرف‌ها سوتعبیر می‌شود، می‌گویند نخ می‌دهد و تکه می‌اندازد. از این بابت مردم بعضی کشورها به خودشان نزدیکترند. خودسانسوری کمتری می‌کنند. البته این وضعیت برای دهه هفتادی و هشتادی‌ها دارد بهتر می‌شود.

ما بیشتر به جمعیت بها می‌دهیم تا فردیت.

برونگرایی از کودکی شروع می‌شود

در زمان من همه کارهای مدرسه و پروژه‌ها فردی بود. حالا بین کودکان کارهای تیمی بهتر جا افتاده‌ست. جانان، دختر پنج ساله پسردایی‌ام یک برونگرای به تمام معناست. در مهد بین دوستانش رهبر گروه است. به اعضای گروه‌ش دلداری می‌دهد، امید پخش می‌کند و از همه حفاظت می‌کند. منافع گروه را برای بقیه توضیح می‌دهد و از آن‌ها می‌خواهد قلعه شنی‌شان، پازل یا هر بازی دیگری درست پیش برود. برونگراها همه این کارها را می‌کنند که دیده شوند.

یکتا، دختر دخترعمه‌ام پنج سال بیشتر ندارد. رسما به بچه‌ها می‌گوید: «بچه‌ها به من نگاه کنید! من اینجام.» خودش را سردسته می‌کند، از مبل بالا می‌رود، با همه حرف می‌زند، برای بقیه توضیح می‌دهد که چکار کنند و کلا دست به هر کاری می‌زند تا دیده شود. ما تشنه توجهیم.

ژنتیکی تشنه توجه‌اند

برونگراها تشنه توجه‌اند چون اساسا انرژی‌شان را از محیط می‌گیرند. در مقابل درونگراها در دنیای خودشان سیر می‌کنند. دیشب داشتم با دختری چت می‌کردم. شروع کردم به توضیح دادن، حرف زدم حرف زدم، تا آن که آن دختر چند کلمه و یک شکلک گذاشت. دوباره حرف زدم، حرف زدم. در مقابل آن همه وراجی این بار نوشت: «هوم، چه جالب!» بعد سکوت؛ له شدم! ای کاش می‌نوشت «دستم بند است، بعد جواب می‌دهم.» بدبخت من برونگرا که به چنین درونگراهایی رسیده‌ام. لااقل اینجا یکی دو نفر مثل شما می‌خوانند، علامت «شصت بالا» نشان می‌دهند و شاید نظرشان را بگویند. همین جور می‌شود که می‌آیم و اینجا می‌نویسم.

نقطه مقابل عشق، تنفر نیست؛ بی‌تفاوتی است. حتی تحقیر، مسخره کردن از بی‌تفاوتی دلخواه‌تر است.

سقراط می‌گفت «ازدواج کنید، اگر همسرتان خوب باشند، خوشبخت می‌شوید. اگر بداخلاق و نساز باشد، فیلسوف». با همین قیاس می‌شود گفت: «برونگرای عزیز، اگر همسرت برونگرا باشد بیشتر تعامل می‌کنی و اگر درونگرا باشد نویسنده می‌شوی.» در هر حال توجه باید از یک جایی تامین شود.

درونگرایی یعنی بی‌نیازی به اطرافیان

پسرعمه‌ام مرا خیلی دوست دارد؛ مرد سی و هفت هشت ساله مهربانی‌ست، منطقی، گل، درجه یک. با این حال خیلی به ندرت سراغم می‌گیرد. من به او سر می‌زنم، برایش گل و گیاه می‌برم اما او خبری نمی‌گیرد. چند هفته پیش بیست بار در زمان‌های مختلف زنگ زدم جواب نداد. به در خانه‌اش رفتم باز هم جواب نداد. می‌دانم درگیر کارهای تز دکتری‌اش است. چند روز گذشت و بی‌خیال رابطه شدم. من نیاز دارم که ببینم‌ش. او هم خوشحال می‌شود ولی نیاز ندارد. «من هر چهل روز دوستانم را می‌بینم، خبری ازشان می‌گیرم که اگر مردند به چهلمشان برسم.» اما برای درونگراهای اطرافم این طور نیست. دنیای خودش به اندازه کافی بزرگ است که کمتر نیاز اجتماعی احساس می‌کند. پس دیدن من برایش لازم نیست؛ یک جور آپشن (Option) یا نقطه مثبت حساب می‌شود.

طبعا کسی از آپشن بودن لذت نمی‌برد، دلم می‌خواست بروم حمام محکم سنگ پا را روی پیشانی‌ام بکشم تا از بیخ و بن عوض شوم. تبدیل شوم به همان آدم آرام و ساکتی که در دنیای خودش غوطه‌ور است. اما نمی‌شود که نمی‌شود.

دگردیسی ناقص از برونگرایی به درونگرایی

چند سال پیش به شدت به صرافت افتادم که تغییر ماهیت بدهم و درونگرا شوم. چند روز خوب پیش رفت اما نتوانستم تحمل کنم. در یک سفر رفتم جلو با راننده در مورد بحران‌های اجتماعی اروپا حرف زدم. در ایران هم گاها می‌روم جلو، کنار راننده می‌نشینم، یک چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم. باورتان نمی‌شود گاهی شوفرها حرف‌های عمیقی می‌زنند که من از استاد دانشگاه نشنیده‌ام.

اریک، راننده اتوبوس‌های فیلیکس بوس (FlixBus)
اریک، راننده اتوبوس‌های فیلیکس بوس (FlixBus)

من اگر حرف نزنم مریض می‌شوم، می‌میرم. من با حرف زدن، بلند بلند فکر می‌کنیم. ابزار احساسات می‌کنم. مهم‌تر از همه، با خودم بهتر ارتباط برقرار می‌کنم. مشکل اینجاست که تنهایی یک واقعیت گریزناپذیر است و خیلی وقت‌ها محیط آن توجهی که لازم داریم را به ما نمی‌دهد.

خوش به حالت که با خلوت خودت خوشی

این خوب نیست؟ این که درونگراها مستقل از محیط می‌توانند از زندگی لذت ببرند، زندگی کنند؛ رهایی از اطرافیان بهشان آزادی بیشتری نمی‌دهد؟ استقلال نمی‌دهد؟ خوش به حالشان. چند تا دوست دست‌چین هم که از گلستان جهان بردارند، دیگر چه چیز کم دارند؟ به نظرم در روزگاری که دوست اینقدر کم و ارتباطات صمیمی مثل سابق نیست، درونگرایی تبدیل می‌شود به یک نقطه قوت.

عشق، ایمان، مرگ. همان سه کلمه‌ای که هر آدمی باید به تنهایی تجربه کند. تنها عاشق میشویم،‌ تنها ایمان میاریم و تنها میمیریم؛ کسی نمی‌تواند به من ایمان قرض بدهد. و خوش بحال درونگراها که با تنهایی راحت‌ترند و این‌ها را بهتر درک می‌کنند.

ترکیب برونگرایی و احساسات و عواطف (Feelings)

در آزمون MBTI، دو فاکتور دیگر برای تست شخصیت هست؛ هر کسی یا عاطفی احساسی (Feeling) است یا منطقی و متفکر (Thinking). من به احساسات و عواطف بیشتر از منطق بها می‌دم. نتیجه این که سعی می‌کنم با آدم‌ها (بدنی) صمیمی‌تر بشوم. برای آدم‌هایی مثل من دست دادن، های فایو (Hi Five)، با دست روی شانه زدن یا همچین کارهایی راه‌های ارتباطی بهتری هستند.

البته همه با این مدل ارتباطی راحت نیستند. منطقی‌ها نیازی به این مدل صمیمیت ندارند. مرزها را بیشتر رعایت می‌کنند و فاصله بیشتری نگه می‌دارند. اگر هم درونگرا باشند که اصلا نیازی به صمیمیت فیزیکی ندارند. این مورد را دیگر یاد گرفته‌ام. برای این که سوتفاهم نشود، فاصله لازم را حفظ می‌کنم.

هوش هیجانی‌تو بالا ببر

برونگراها جوری نیستند که بدون بقیه بمیرند، به زندگی ادامه می‌دهند فقط آن نشاط کافی را بدست نمی‌آورند. وقتی توجه کافی نمی‌گیرد، مثل گلی است که با خورشید زنده می‌شود اما در سایه باشد. احتمالا زیاد قد نمی‌کشد و میل سرک کشیدن ندارد. در عوض درونگراها بدون خورشید هم انرژی لازم را دارند چون از مکاشفه و منطق درونی‌شان انرژی و الهام می‌گیرند.

می‌خواهم در انتها فرمول مهمی را بهتان بگویم: ترکیب هوش هیجانی و برونگرایی معجزه می‌کند. به عنوان برونگرا شما استعداد و زمینه ارتباط را دارید، اگر بتوانید هوشمندانه آن را هدایت کنید معجزه می‌کند. در این صورت قفل هیچ قلبی نیست که برایتان باز نشود.


این کاکتوس هوش هیجانی خوبی دارد، در آفتاب و مهتاب بلد است چطور خوشگلتر شود. بهتر از این کاکتوس باش.
این کاکتوس هوش هیجانی خوبی دارد، در آفتاب و مهتاب بلد است چطور خوشگلتر شود. بهتر از این کاکتوس باش.




لطفا این مطلب رو به دوستات معرفی کن تا افراد بیشتری استفاده کنند :)