با لحظات ناراحتی چه می‌کنم

وقتی احساس ناراحتی، اضطراب، یا سرخوردگی می‌کنم، هفت نکته است که به کمکم می‌آید. می‌نویسم شاید به کار شما هم بیاید.

یک بعد از ظهر زیبای پاییزی، وراتساوا، لهستان
یک بعد از ظهر زیبای پاییزی، وراتساوا، لهستان

۱- ذهن‌آگاهی تمرین می‌کنم. حال ناخوشایند اغلب به خاطر سرگرم شدنِ ذهن با گذشته یا آینده است. تصویر تلخی از گذشته مانده یا آینده‌ای مبهم اضطراب می‌آورد. سعی می‌کنم بازی ذهن را به هم بزنم و به زمان حال برگردم. به همین اکنون. همین حالا. ذهن را می‌برم سمت چیزی که واقعی است. تنها چیزی که واقعا در جهان هستی وجود دارد همین حالاست. بهترین راه برای بازگشت به زمان حال توجه به حواس پنج‌گانه‌ام است. مخصوصا لمس کردن، دیدن و شنیدن. این‌که درست در همین لحظه کجا نشسته‌ام. کدام قسمت‌ بدنم کجا را لمس کرده‌است. نفسم چه‌طور می‌رود و می‌آید. قفسه‌ی سینه‌ام چه‌طور حرکت می‌کند. چه چیزهایی دور و برم است. چه طرح‌هایی کجا و چه‌طور قرار گرفته. چه‌جور زیبایی در آرایش فضاست. اگر چشم‌هایم را ببندم چه صداهایی می‌آید. از کدام طرف. سعی می‌کنم صداها را بی آن‌که قضاوت‌شان کنم بشنوم. انگار تمرینِ حواس پنج‌گانه‌ام است. فکرم هنوز فعال است اما دیگر در گذشته و آینده نیست. آمده همین‌جا. آرام است. چون درست در همین لحظه‌ای قرار گرفته که جهان هستی واقعا وجود دارد.

۲- به تاریخ انسان فکر می‌کنم. به این دویست و پنجاه‌هزار سالی که از سکونت گونه‌ی ما در جهان هستی می‌گذرد. بیش از صد میلیارد انسانِ خردمند آمده‌اند و رفته‌اند. احتمالا صدها میلیارد دیگر هم می‌آیند و می‌روند. به این فکر می‌کنم که ما روی جاده‌ای به درازای تاریخ بشریت قدم می‌زنیم. از آن هم بلندتر. روی جاده‌ای به درازای تاریخ جهان هستی. چند میلیارد سال گذشته‌است و احتمالا چند صد میلیارد سال دیگر هم می‌گذرد. یا بیشتر. و در هر لحظه - مثلا همین الآن یا فردا صبح یا شانزدهم مهرماه بیست سال بعد - ممکن است زندگی برای من و شما به شکلی که می‌شناسیم تمام شود. مثل زندگی آن میلیاردها نفری که رفتند. یا میلیاردها نفری که می‌آیند. آن‌چه سبب ناراحتی و اضطراب‌م شده‌است را در این بستر تاریخی می‌گذارم. فکر کردن به تاریخ بلند جهان هستی آرامش‌آور است. تحیرآور است. حتی ممکن است شادی بیاورد اگر فکر کنیم چه اقبال بلندی داشته‌ایم ما که بخشی از این تاریخ اسرارآمیز شده‌ایم.

۳- به عظمت جهان هستی فکر می‌کنم. به اندازه‌ی بی‌نهایت کوچک کره‌ی زمین مقابل چند صد میلیارد کهکشان. در هر کهکشان چند صد میلیارد ستاره. به این که خورشیدِ ما فقط یک ستاره است. و شاید موجوداتی باشند که جایی خیلی دور از ما در آن سوی جهان هستی زندگی کنند. اما تمام آن‌چیزی که ما در زندگی آگاهانه‌مان تجربه می‌کنیم روی همین کره‌‌ای اتفاق می‌افتد که دور آن یک ستاره می‌چرخد. همه‌ی قهرها و شادی‌ها و ناخوشی‌ها و آغوش‌ها و جنگ‌ها. همه این‌جاست. همه‌ی تجربه‌ی زیسته‌ی ما تا امروز این‌جاست. و تمام می‌شود خیلی زود. همه‌اش. همان‌طور که در زندگی پیشینیان تمام شد. و در زندگی آیندگان تمام می‌‌شود. هیچ چیزی دائمی نیست. تنها چیزی که می‌ماند «بودن» است. تجربه‌ی وجود است. احتمالا خود زندگی است. چشم‌هایم را می‌بندم و به این قصه‌ی تحیرآور فکر می‌کنم. چه راز عجیبی است این زندگی. چه قدرت باورنکردنی به آدمیزاد می‌دهد.

۴- کوچک بودنِ ما به معنی بی‌اهمیت بودنِ ما نیست. جهانِ هستی و ما دو موجود جدا از یکدیگر نیستیم. ریشه‌ی همه چیز یک‌جاست. یک زمان. یک لحظه. هر آن‌چه در این جهان هستی است به یکدیگر وصل است. ما با این اناری که روی میز است خویشاوندیم. با خورشیدی که می‌تابد. با گربه‌ای که از شاخه‌ی درخت می‌رود بالا. با سنگی که از کوه می‌افتد پایین. با شهابی که با سرعت بیش از نور از ما دور می‌شود. با رودخانه‌ی زاینده‌رود. همه از یک فامیل‌ایم. قصه‌هامان باهم فرق دارد اما ریشه‌مان یکی‌ست. تاریخ هیچ چیز در جهان هستی جدای از چیز دیگر نیست. چه‌طور می‌شود به این خویشاوندیِ وجودی فکر کرد و اضطراب داشت؟ چه‌طور می‌شود یکی بودنِ همه‌چیز را تصور کرد و ناراحت بود؟ آن‌چه باعث سرخوردگی ما در این لحظه شده چیزی بیرون از ما نیست. مربوط به درونِ ماست. مربوط به نگاه‌مان به جهانِ هستی است نه آن‌چه که برای‌مان اتفاق می‌افتد.

۵- به آدم‌های خوب فکر می‌کنم. به چشم‌هایی که برق می‌زنند. به این که چه‌قدر چشم آدم‌ها جذاب است. من عاشق تماشای چشم‌های آدم‌ها هستم. اتفاقی آن‌جا می‌افتد که یگانه است. انگار همه‌ی جهان هستی آن‌جاست. چشم‌ها دروغ نمی‌گویند. به شریف بودن آدم‌ها فکر می‌کنم. به راست‌گویی‌شان. به لحظه‌هایی که آدم‌ها از خود بی‌خود هستند و خود را جای دیگری گذاشته‌اند. به لحظه‌هایی که مرز بین خود و دیگری معلوم نیست. به بغل کردن‌های طولانی. به اولین بوسه‌. دوباره به راست‌گویی. به شریف بودن. به نترسیدن از زندگی در لحظه‌ی حال. به نفس کشیدن‌های دوتایی. و چند تایی. و بشقاب میوه‌ای که دوست‌ت برای تو سر میز گذاشته.

۶- می‌نویسم یا صدایم را ضبط می‌کنم. حال ناخوش از انباشت افکار منفی در ناخودآگاه ذهن برمی‌آید. با نوشتن سریع ذهنم را وادار می‌کنم تا نقاب از چهره بردارد و دغدغه‌هایش را عیان کند. این کار مرا به مرحله بالاتری از آگاهی هدایت می‌کند. عموما نوشته‌هایم با حرف‌های نامفهوم یا ناسزا شروع می‌‌شود اما بتدریج شکل و مسیر داستانی خود را پیدا می‌کند. نه تنها آگاهی، بلکه احساساتم را هم سانسور نمی‌کنم. اگر مواجهه با حقیقت برایم تلخ و گزنده باشد، گریه می‌کنم. وقتی مادربزرگم فوت شد، خویشتندار بودم. پنج ماه بعد، هنگامی که نبودنش بیش از پیش بر من جلوه‌گر شد، شروع کردم به گریه کردن. معلوم نیست کجا و چطور برای کسی دلتنگ می‌شود یا چه حالتی از گذشته در امروز ما متجلی شده است، در هر حال، صبوری لازم است و آرامش. پذیرش هر آنچه بر ما رفته و هر آنکه هستیم از کلیدهای گذر از این ماجراست.

۷- ورزش می‌کنم. باشگاه حس آرامش و سرزندگی را بیدار می‌کند. هنگامی که عضلات درگیر می‌شوند، ترشح دوپامین روحیه را تغییر می‌دهد. علاوه بر آن، ورزش به نوعی یک موفقیت کوچک در راه پیشرفت و بهبود به حساب می‌آید. از وقتی که آماده می‌شویم، تا وقتی که با دوستان و اطرافیان گرم می‌گیریم و در نهایت دوش، این‌ها همه نشانه‌هایی از حمایت روحی و روانی را در پی دارند. این که بدانم بدن سالمی دارم، دوستانی در کنارم و امکاناتی که اسباب رشدم را فراهم کرده آرامش بیشتری می‌گیرم. در غیاب باشگاه، پیاده‌روی نقش کلیدی خواهد داشت. در این حالت دوست غنیمت است و اگر نبود خلوت. میزان پیاده‌روی ارتباط مستقیمی با فشارهای روحی‌ام دارد.

و کاری که نباید بکنم و می‌کنم، کنار آمدن با ناراحتی همیشه هم امکان‌پذیر نیست؛ وقتی ناراحتم پتانسیل زیادی دارم که وقتم را در شبکه‌های اجتماعی تلف کنم. شاید یک ساعت یا دو ساعت را در اینستاگرام بگردم تا شاید کمی آرام‌تر شوم. در این مواقع این وقت‌کشی هیچ فایده‌ای ندارد. مثل سر درفرو کردن کبک است در برف! باید مستقیما با خود مشکل یا منشا درد و رنج روبرو شد. به جز این هیچ راه علاج دیگری وجود ندارد.

این موارد مهم‌ترین‌شان بودند. مابقی شاید این‌ها باشند: خرید، هدیه دادن یا محبت کردن به دوستانم. لبخند دوستانم به من حس خوب منتقل می‌کند. با این وجود، خودم می‌دانم که در این لحظات چقدر شکننده یا آسیب‌پذیرم. پس چندان عجیب نیست که آغوشم را به روی دوستی قابل اعتماد بگشایم و از او محبت و آرامش طلب کنم. گاهی عادی‌ترین کلمات هم مایه آرامش هستند و تسلای خاطر.


بخشی از مطلب از فیسبوک علی عبدی گرفته شده است.