به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
چرا من ایران را دوست دارم؟ سوالی برای هر ایرانی
علاقهام به وطن از خودخواهی و منفعتطلبیام میآید. شرایط خیلی سخت است. از طرفی فرهنگ درب داغان خودمان است که در خیابان و مدرسه به شکل ناجوری خودنمایی میکند. از طرف دیگر حکومت است و طرفدارانش که اینجا را ارث پدریشان میبینند و چپ و راست از جانب شهیدها حرف میزنند و کار خودشان را میکنند. من ماندهام و من؛ باید دلم را خوش کنم که دوام بیاورم.
مدتی که خارج از کشور زندگی کردم، در همه چیز نشانِ آشنایی جستجو میکردم. رفتم زبان و پاچه گرفتم پختم. اصلا حس کلهپاچهای سرکوچه را نداد. آن ادویه و پختی که غذای اینجایی دارد چیز دیگریست. به بهترین موزههای دنیا که میرفتم شاخکهایم به چیزهای ایرانی واکنش نشان میداد. چنارهای کیارستمی در موزه ویکوتوریا و آلبرت، احتمالا برای همه آدمها نمادی از طبیعت باشند اما برای منِ ایرانی یادآور حرفهای کیارستمیست. مرا میبرد به خانه هنرمندان، آن موقعها که با دوستان تهرانگردی داشتیم. تئاتری بودیم. خلاصه این درختها از جانم ریشه میگیرند.
نمیخواهم کلیشهای حرف بزنم. با خودتان بگوئید یارو خوب گشت و گذارهایش را کرده حالا یاد وطن افتاده. نه اتفاقا. چیزی برای خودنمایی و پزدادن نیست. برای حال دل خودم مینویسم. مینویسم تا بفهمم با دنیا، زندگی، با عشق، امید، چند چندم.
میخواهم نوشتهام را در قالب دغدغههای وجودی (اگزیستانسیال) بریزم: این دلواپسیها در ۴ مقوله عمده هستند: مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی.
پیشدرآمد
مهم نیست چقدر ساده و سبک، مهم پرداختن به موضوعی چنین مهم و کلیدیست. هر کس پاسخی متناسب با افکار و حالات روحیاش دارد؛ احتمالا در طول زمان تغییر میکند. مفهوم سیالی است.
پاسخ به این سوال از درونیترین افکار برمیآید. افکاری آشفته و گاها آمیخته به خشم و عصیان. کشوری که حتی یک خشت آن برای من نیست و در آینده نزدیک هم امیدی به زندگی معمولی در آن ندارم، میهندوستی چه معنایی دارد. چرا باید کشوری را دوست داشت که پول آن از پشگل گوسفند کمارزشتر است. این مادر چه مهری نثارم نموده که مهرش به دلم خوش نشسته باشد؟ بیائید با دوگانه مرگ و زندگی شروع کنیم.
مرگ و زندگی
پیکر هوشنگ ابتهاج را که به ایران آوردند، زیر همان درخت ارغوان معروف در رشت دفن کردند. فراعنه با خود سیم و زر بردند، ابتهاج سایهِ درختِ ارغوان را. شجریان به توس رفت، کیارستمی به لواسان. مگر فرقی هم میکند بعد از مرگ کجا باشیم؟ مگر صادق هدایت که در پرلاشز دفن شده چیزی کم از عباس کیارستمی دارد؟ اتفاقا صادق هدایت با این که در ایران نیست، اما پیوندی با ایران دارد.
تمایل آدمیست حتی پس از مرگ با چیزی که مانوس بوده همنشین باشند. به قول سعدی، سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل. بیرون نمیتوان کرد، الا به روزگاران. انگار زندگی بعد از مرگ هم ادامه دارد، در لباسی جدید، در قامتی دیگر. چه آرامشبخش که آدمی بعد از مرگ همچنان الهامبخش اطرافیان باشد. ابتهاج با آن کارنامه سیاسیِ پرفراز و نشیب، زندگی باشکوهی داشت. بر مزار و بعد از مرگش هم چنین است.
شما به سنگ مرازتان فکر کردهاید؟ دلتان میخواهد کجا آرام بگیرید؟ در چه خاک و دیاری؟
زن، زندگی، آزادی
از ابتهاج نقل است که در زندان با یک هموطن در بند بود. ترانه «ایران ای سرای امید» از بلندگوی زندان پخش شد، تا که شنید زد زیر گریه! همبندش میپرسد: «چرا گریه می کنی؟» هوشنگ جواب میدهد: «شاعر این ترانه منم».
همه کشورها برای جذب سرمایههای انسانی خلاق و پویا رقابت میکنند. در ایران برای زندانی کردن و گرو کشیدن میجنگند. هزینه آزادسازی مدرک دانشگاه را بالا بردهاند. چند روز پیش امتحان آیلتس را تعلیق کردند. ممنوع الخروج میکنند. این هم از هزینههای زندگی. به قول اخوان، با که باید گفت این حال عجیب؟
نه مملکتداری بلدند نه تعامل. شنیدهام در ناآرامیهای اخیر، چند صد چشم خالی شدند. دوست بسیجیام میگوید: «برای حفاظت ضدشورش دورههای خوبی میگذرانند اما اولین سنگ که به قوزک پا بخورد همه آن درسها فراموش میشود.» من دیدهام بدون سنگ هم آن آموزشها نقش برآب بود. پارسال جلوی خواجو نسل کشاورزان را درآوردند؛ بسیار بدتر از سالهای قبل. انگار ممکلت ارث پدریشان است. بدون رحم و جوانمردی میزنند. ای عزیز با چه کسی دم از آزادی میزنی؟ ما با اینها برادریم. آنها فراموش کردهاند، ما که فراموش نکردهایم.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی ... دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
تنهایی، خلوت و شبکه رفقا
دوستی داشتم که میگفت: «زندگی در همان لحظه همان جایی که هستی زیباست.» اشتباه نمیگفت اما دلتنگی چه؟ میگفت: «اصفهان هم که باشم میدان نقش جهان نمیروم. خارج کشور دلم برایش تنگ شود؟ که چه؟» در نگاهش یک «به من چه» خاصی موج میزد. کسی که مانوس نباشد، در خلوت و دلتنگیهایش هم اثری از آن نمییابد. مانوس نبوده، همنشین نبوده، لحظات تنهایی روحش را آرام نکرده بود. حق داشت.
عکسی دیدم از بانکدار دزد، محمود خاوری. در قمارخانهای، گردنبند صلیب انداخته و داشت آبجویش را میخورد. او اگر میدان نقش جهان که هیچ، کل ایران هم خراب شود ککش نمیگزد. به هر حال بین دوراهیها باید انتخاب کرد. او هم ساخت و ساز در تورنتو را برگزید.
در تنهایی و خلوت که خشم، عصیان میکند، داستانهای عجیبی میشنوی. خلوت بعضیها هم عجیب قشنگ است. بعد از حملهِ عراق به سردشت، همه اعضای خانواده کیهان کلهر شیمیایی و کشته شدند. بازتاب این درد عمیق و جانکاه شده آلبوم «شهر خاموش».
داستان کامل «شهر خاموش» را در پادکست کرن بشنوید.
خلوت شما چه شکلیست؟ میهن چه جایی در خلوتتان دارد؟ چطور آن را لابلای دلبستگیهایتان جا دادهاید؟
تنهایی و خلوت آدمها عجیب متفاوت است. من خلوت هوشنگ ابتهاج را میپسندم. در آن خلوت همه جمعبند: محمدرضا شجریان، و خیلی قدیمیتر، فردوسی، حافظ و سعدی، همه یک یکپارچه آنجاند. مرز خلوت و حضور کمرنگ میشود. این قشنگترین حس زندگیست. ارزش دارد عمری برایش زحمت کشید و زندگی کرد.
نهایتا میرسیم به پوچی و معنا. این قسمت به خاطراتم آغشته است چرا که معنا در دل خاطره زائیده میشود و جان میگیرد.
میهندوستی چه معنایی به زندگی میدهد؟
ما بخش مهم معنای زندگی را از محیط و اطرفیان میگیریم؛ حتی پوچی و بیمعنایی را هم. مثلا زمان بچگیام مامانبزرگ مامانم بحران سالمندی را طی میکرد و اثر بینهایت چرندی بر من گذاشت. در ۷۰ سالگی مدام به مرگ فکر میکرد و از زندگی ناامید بود. اموالش را بخشید و کفنش را آماده کرد. نشست به انتظار مرگ. بیانگیزگی برای زندگی چه حس تلخ و گزندهای به جا میگذارد. مرگ اما نیامد که نیامد. هنوز هم در ۹۰ خردهای سال، سالم است و زنده. بحران سالمندیاش تمام شد اما میراثش را برای من ماند.
این که چه معنایی از زندگی گرفتم تا حد زیادی به دهه اول زندگیام برمیگردد. آن زمان مامان دانشجو بود و خانه از کاغذ و دستنوشته پر بود. خصوصا آشپزخانه که مرکز مطالعه و پژوهش شده بود. بعد از دانشگاه مامان معلم شد. میگفت: «مهندسها با بتن و فولاد ساختمان میسازند. اما معلمها با حرف و عملشان روح و روان بچهها را میسازند. معلمی تاثیر عمیقتر و ماندگارتری بر ذهن دانشآموزان میگذارد. نمیگذارد؟» مامان در رقابت با بابا که مهندس عمران بود اینها را میگفت.
بچه که بودم با بابا میرفتم سر ساختمان. بابا مهندس ناظر بیمارستان بود. هم بابا هم مامان، نتیجه کارشان برای جامعه بود. ما برای خودمان چیزی نمیساختیم یا کاری نمیکردیم. همین روحیه به من هم سرایت کرد. چه در نوشتن، چه در انتخاب رشته و کار. من شهرسازی و برنامهریزی شهری رفتم چون میخواستم به جامعهام خدمت کنم. میبینید آدمها اطراف چطور معنای زندگی مرا شکل دادهاند؟ احتمالا برای شما هم همین طور است. ارزشها، ضدارزشها، متر و عیار زندگیتان دست اطرافیان است.
میهن چه معنایی به حسها و تمایلاتتان داده؟ طعمهایتان جغرافیاییست یا جهانوطنی؟
علاوه بر آدمها، بوها، طعمها، رنگها و فرمها به زندگی سروشکل میدهند. در مرکز شهر دوبلین رستورانی هست به نام زیتون. آنجا را دوست دارم. کبابش خوشمزه و دلچسب است. هنگام دلتنگی آنجا میرفتم. باور نمیکنید چقدر طعم و بوی دارچین و زعفران زیباست. زندگی را قشنگ میکنند. به قول سهراب:
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
«چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئهی تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال
و عشق، تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب میکند مأنوس.
کم کم حرفم را جمع و جور کنم.
از خویشتندوستی تا میهندوستی
دوست نداشتن وطن تف سربالاست. خصوصا برای ما که سن و سالی داریم. انکار بخشی از وجود خودماست، در روح و روان عقده میشود و برعکس، دوستداشتنش، تائید و تصدیق خودمان. ما با هم بزرگ شدهایم، شکل گرفتهایم. از سر خوددوستیست که میهن را دوست داریم.
برای درک سکونت و تاثیرش بر معنا و درک زندگی، آثار مارتین هایدگر را مطالعه کنید.
ممنون که تا اینجا همراه بودید. سخن را با شعر مولانا جمعبندی کنم.
رسیدگی به سوالات بنیادین و شکل دادن به زندگی
در این نوشته از ارتباط میهن با دلواپسیهای وجودی مثل تنهایی، آزادی، مرگ و پوچی گفتم. مطمئنم این افکار به شکلهای مختلفی برای شما هم باز شده و ذهنتان را مشغول کرده. یکبار تکلیفتان را با آنها مشخص کنید. حس بهتر و آرامش میگیرید. به استقبال این سوالات سخت بروید، نگذارید یک جایی سر بزنگاه به اعصاب و روانتان حمله کنند.
من نمیخواستم بگویم برو یا بمان. هدفم گفتن این واقعیت بود که در کولهپشتیِ زندگی چیزی از جنس میهن زندگیتان را سرحالتر، پربارتر، عمیقتر میکند. پاسخ خودم را دادم. شما هم حالا که فرصتش پیش آمده در مفهوم وطن، سکونت، معنا، مرگ، آزادی تامل کنید. سرمایهای بسازید برای روزها سخت زندگی. تابآوریتان تقویت میشود.
پایان سخن، شعر مولانا در مورد دغدغههای وجودی:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
با لحظات ناراحتی چه میکنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ممنونم ازت! برای همه چیز ممنونم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ مجنون: نکتهای در مورد دوستی