"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
رمان نبرد: همراه با انقلابیون آمریکای لاتین
تاریخ چیست؟ چه رمانی رمان تاریخیست؟ رمانی که صرفا به بیان تاریخ می پردازد؟ میتوان اینگونه گفت اما مگر رمان نقطه ی اتصال واقعیت و خیال نیست؟ مگر قرار نیست ایده آل باشیم. پس چرا باید در بند تاریخ باشیم؟ چرا نباید تاریخ را خودمان باز نویسی کنیم آنگونه که میخواهیم و آنگونه که باید می بود.
رمان نبرد، رمانی دیگر از کارلوس فوئنتس و شاید یکی از بهترینشان، باز هم آرمانگرایی لاتین کارلوس را منعکس میکند. بعد از رمان سر هیدرا که مخلوطی از آرمانگرایی، عشق و تفکر بود دومین رمانی که از فوئنتس مطالعه کردم عینا همین مولفه ها را داشت. شاید در رمان بعدی هم همین مولفه ها وجود داشته باشد و این امضای کارلوتا پای هر اثر خودش باشد.
در نبرد، فوئنتس به سرآغاز بازگشته، زمانی که همه چیز از آنجا شروع شد. زمانی که قیام لاتین علیه حکومت فردیناند هفتم، پادشاه متحجر اسپانیا شکل گرفت. در این رمان ما با فرد آرمان خواهی به نام بالتاسار بوستوس در سفر اودیسه وارش همراه میشویم از بوینس آیرس تا لیما تا مکزیکو جنوب تا شمال قاره ی امریکا ی لاتین را میپیماید اما برای چه؟ برای آرمانش؟ برای زنی که دلباخته ی اوست اما میداند هرگز به وصالش نمیرسد؟ برای راحتی وجدانش که باعث شده بود فرزندی در آتش بسوزد چرا که میخواست به احمقانه ترین شکل ممکن عدالت را اجرا کند؟
فوئنتس در این رمان به ابتدا باز میگرد به زمانی که معتقد است تمام مشکلات امروز آمریکای لاتین از آنجا شروع میشود. انقلاب هایی که مردم امریکای جنوبی را از بردگی سخت اسپانیا نجات داد و سپس به بردگی نرم انگلیس (و بعد از آن آمریکا) کشاند. انقلابی که بعد از آن برادرکشی، جنگ، کودتا، نسل کشی، فقر، فلاکت و هزاران بلای دیگر برسر مردمش می آورد اما همه این را میدانستند. اما چرا دست به انقلاب زدند؟ شاید چون بعد از تمام آن جنگ ها و نسل کشی ها و کودتا ها امید داشتند که در نهایت کشورشان باقی میماند، که در نهایت اگر سه کیسه گندم برمیدارند لازم نیست دوکیسه اش را به حکومت مادرید نشین تسلیم کنند. آری امروز که میبینیم ارزش آن همه فداکاری را داشت ارزش آنهمه خون که ریخت و ارزش آنهمه زن که بیوه شدند اما میشد که بهتر انجام شود.
بالتاسار بوستوس به همراه دورگو و وارلا سه دوست آرژانتینی بودند که با خواندن کتاب های عصر روشنگری در فرانسه شیفته و واله آن تفکرات شده بودند. تفکر آزادی، برابری و برادری.
خاویر دورگو از بالتاسار پرسید: تو خودت چه میخواهی؟
بالتاسار گفت: برابری.
دورگو بنا بر شیوه دیرینش سر بحث را باز کرد: بدون آزادی؟
بله چون ممکن است آخر سر کارمان به اینجا بکشد که ندای آزادی سر بدهیم بی آنکه مشکل نابرابری را حل کرده باشیم. و اگر اینطور بشود انقلاب شکست میخورد پس برابری فراتر از هرچیز.
با شروع اولین جرقه های انقلاب، قهرمان داستان ما سفر اودیسه وار خود را شروع میکند. اما قبل از هرچیز به دیدن پدرش میرود تا برای آخرین بار سعی خود را برای متقاعد کردن پدرش انجام دهد. پدری که خود از وفاداران سلطنت اسپانیا و شخص شاه است. اما پدرش معتقد است که حتی اگر اسپانیا هم از این کشور برود این مردم به خاطر منابعی که دارند روز خوش نخواهند دید.
خوسه آنتونیو بوستوس معتقد بود اگر پدرسالار نباشد، اینها همدیگر را خواهند خورد، آنهم نه از زور گرسنگی بلکه در نهایت سیری، چنین بود معمای این سرزمین و همچنین تناقض آن.
خوسه آنتونیو ادامه داد: چیزی هست که این مملکت تولید نکند؟ اینجا هر آدمی میتواند بیست برابر ارزش کارش برداشت کند. اینجا مثل آمریکای شمالی نیست که ناچار باشی کلی جنگل را از سر راه برداری. سالی دوبار میتوانی بذر بپاشی. یک قطعه زمین ده سال محصول میدهد، بی آنکه خاکش از قوت بیفتد. اگر مواظب باشی خرمنی که برمیداری تمامی ندارد.
پدر لحظه ای ساکت شد و بعد از پسرش پرسید: دلت برای چنین سرزمینی شور نمیزند؟
اتفاقا این حرف های شما خوش بینی مرا تایید میکند.
ولی من باید بیشتر احتیاط کنم. مملکتی که کافی است تف کنی ری زمین و محصول برداری. ممکن است ضعیف و چرتی و از خودراضی و بی حساب و کتاب از آب در بیاید...
بالتاسار از پیش پدر رفت و جریان انقلاب پیوست...
شاید رمان آنقدر که باید و شاید جذاب نباشد اما انسان را به تفکر عمیقی فرو میبرد. تفکری که در مواجهه با اضداد شکل میگیرد. در داستان هر آدم با هر طرز تفکر وجود دارد. یک تحصیل کرده ی طرفدار روسو، یک ملّاکِ ژاکوبن، یک کشیش زنباره که از کلیسا اخراج شده، یک چریک که نه برای آزادی که برای زمین میجنگد، یک معلم یسوعی خردمند، یک روشنفکر طرفدار سلطنت، یک سرخپوست متنفر از سلطنت و... هرکس با هر طرز تفکر و تلقی در این قاره در حال مبازه است تا حق خود را بگیرد.
در نهایت نوشته با یک نقل قول از معلم یسوعی بالتاسار بوستوس به پایان میرسانم:
نوشدگی صرفا، به خاطر نو شدن، نوعی نابهنگامی است؛ سراسیمه و شتابان به سوی کهنسال و مرگ خود میتازد. گذشته ی نوشده، تنها تضمین برای مدرنیته است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به خودت زمان نده! (قانون پارکینسون)
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمز گشایی از جهانِ جیمز جویس
مطلبی دیگر از این انتشارات
داعش درونت را خاموش کن! (در باب کتاب آیشمن در اورشلیم)