سندروم "بهروز خالی‌بند" یا سندروم "مونشهاوزن"!

بهروز خالی‌بند توی سریال زیر آسمان شهر رو که یادتونه؟ اگرم یادتون رفته چند تا فیلم کوتاه زیر رو نگاه کنید تا خوب یادتون بیاد. البته فیلم آخر ربطی به سریالی که گفتم نداره ولی به بهروز خالی‌بند، ربط داره:

وقتی با یه پیشکسوت صحبت می‌کنی صاف وایسا!
https://www.aparat.com/v/LD4H7
صیغه‌ی مبالغه‌ی سوم شخص!
https://www.aparat.com/v/Gdc0i
خالی‌بندی از دزدی بهتره! (بهروز خالی‌بند اینو می گه ولی تجربه ثابت کرده خالی‌بندی، از دزدی هم بدتره!)
https://www.aparat.com/v/vpb71/%D8%AD%D9%85%D9%84%D9%87_%D9%85%D8%B3%D9%84%D8%AD%D8%A7%D9%86%D9%87_%D8%A8%D9%87_%D8%A8%D9%87%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D8%AE%D8%A7%D9%84%DB%8C_%D8%A8%D9%86%D8%AF_-_%D8%B3%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%B3_%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D8%B1
اون روز که رفته بودم خواستگاری یادم نبود زن دارم، وقتی یادم اومد زدم زیر همه چیز!
https://www.aparat.com/v/tWr9v

بریم سر اصل مطلب:

سندرومی به نام بهروز خالی‌بند وجود نداره ولی در روانپزشکی، یه نوع اختلال روانی داریم که اسمشو گذاشتند سندروم "مونشهاوزن". کسی که این اختلال رو داره برای جلب توجه یا همدردی دیگران، شروع می‌کنه به تظاهر به داشتن بیماری یا ناخوشی خاصی که اصلاً وجود خارجی نداره، اگرم علایمی از یه بیماری رو داشته باشه، ‌توش غلوّ می‌کنه، طوری که دکترا سردرگم می شن و انواع و اقسام آزمایشا رو براش درخواست می‌کنند تا بلکه از بیماریش سر در بیارن!

این مونشهاوزن کیه که اسمشو گذاشتن روی این اختلال؟

در قرن هجدهم یه نجیب‌زاده‌ی آلمانی به نام بارون فُن مونچاوزن یا بارون فُن مونهاوزن زندگی می‌کرد که بعد از مدتی خدمت در ارتش روسیه و بازگشت به میهنش، شروع به نقل خاطرات عجیب و غریب و باورنکردنی از اون سفر کرد.

حالا تو چی می خوای بگی؟

بنده رفتم کتاب «ماجراهای حیرت انگیز بارُن فُن مونهاوزن» رو از اول تا آخرش خوندم. به این نتیجه رسیدم که این که در روانپزشکی، فقط به کسانی که برای جلب محبّت دیگران به بیماری تظاهر می‌کنند رو دارای سندورم مونشهاوزن می دونند؛ کم لطفی در حق وجه تسمیه‌ی این سندروم، جناب بارُن فُن مونهازنه! به نظرم هر کسی که مثل بهروز خالی بند، زیاد خالی می بنده و دروغ‌های شاخدار زیاد می‌گه، به این سندروم مبتلاست!

خُب که چی؟

اگر یک فرد عادی به این سندروم مبتلا باشه، ته تهش برای فک و فامیل خودش دردسر درست می‌کنه ولی اگر یه وکیل، وزیر یا مسئول مملکتی به این سندروم مبتلا باشه، وای به حال مردمی که من و شما باشیم. اون مسئولی که توی چند سال به جز تنگنای اقتصادی هیچی ایجاد نکرده، بعدش میاد می گه چند روز دیگه گشایش اقتصادی ایجاد می کنه، بدون شک به این سندروم مبتلاست! اون کسایی که برای مجلس و رئیس‌جمهوری کاندید می‌شن و وعده‌های عجیب و غریب می‌دن یا می‌گن مشکلات مملکت رو چند روزه حل می کنن، بدون شک، به این سندروم مبتلاند. اون مسئولانی که خاطره نویسی می‌کنن. بعدش اونایی که توی خاطراتشون حضور داشتند می‌نشینند خاطراتشون رو می خونند و شاخ در میارن، به این سندورم مبتلاند. اون... !

بریم سراغ کتاب: یادداشت خواندنی ویراستار(آقای مهدی قریب) در ابتدای کتاب، بهترین معرفی برای اونه:

خوارق عادت و رویدادهای محیّرالعقولی که راوی اشراف زاده‌ی«ماجراهای حیرت‌انگیز بارُون فُن مونهاوزن» مدعی است طی سفرهای بی‌شمار از سر گذرانده، اگر با مایه‌هایی از مطایبه و طنز که گاه بدل به هجوی زیرکانه می شود، در نیامیخته بود، در واقع، نوشته‌ای کاملاً بی‌ارزش و مبتذل می‌نمود، یا اینکه در حدود سرگذشت‌های خاص افراد و افسانه‌پردازی‌های ذهنی خیالپرداز محدود می‌ماند، لیکن چنانکه خواهیم دید واقعیت از لون دیگر است.
بارُن فن مونهازن که خود به طبقه‌ی اشراف زمیندار قرن هجدهم آلمان وابسته بوده در خلال سرگذشت‌هایی که مطلقا از خوارق عادت، اعمال و حوادث محیّرالعقول تشکیل شده، با رندی خاص خود سرشت مسخره و خنده‌آور اخلاق، رفتار و نوع زندگی طبقه‌ی اشراف فئودال را در دوران آغاز فروپاشی فئودالیسم(اوایل قرن هجدهم میلادی)، بر ملا کرده است. هنگام قرائت این سرگذشت‌ها اگر چه راوی دروغزنی قهّار و پهلوان پنبه‌ای شارلاتان می‌نماید که اصرار غریبی دارد با راست و درست جلوه دادن دروغ‌های شاخدار خود خواننده‌ی ساده‌لوح را به اعجاب و شگفتی وادار کند، لیکن همان تاکیدهای مکرر ناقل بر حقیقت داشتن وقایع و پا سفت کردن گه‌گاه او که بعضاً با سوگندهای معصومانه نیز همراه است، می‌تواند ترفندی زیرکانه تعبیر گردد که مدون یا مدوّنین این سرگذشت ها قصد دارند به مدد آن حماقت و بلاهت مخاطبان راوی را که آنان نیز از سنخ اشراف هستند، به شکل مضاعف نشان دهند، نتیجه این می‌شود که در پایان هر ماجرا، خواننده‌ی عادی، نه بر وقایع مضحک و اغراق‌آمیز که بر موقعیت‌ها و طبیعت‌های مسخره و خنده‌آور، می‌خندد.
مایه‌های طیب و طنزی که گفتیم در روایت بارن مزبور هست و گاه تبدیل به مضامین هجایی تند و برهنه می‌شود، بی‌شک هر نوع خواننده‌ای را مستمراً می‌خنداند، لیکن این خنده، در واقع، از نفس دروغگویی، گزافه های پرطمطراق و وقایع به ظاهر مضحک حادث نمی‌شود، بلکه از ادعای دروغگو به راستگویی، از اذعان آدم ترسو به پُردلی و شجاعت و از تظاهر مسخره‌ی آدم تهی‌مغز و نادان به دانایی به وجود می‌آید. در حقیقت، خنده‌ی خواننده، حتی بی‌آنکه خود بر آن وقوف داشته باشد، از تضاد میان واقعیت با ادّعا، حقیقت آنچنانکه مشهود است با آن چیزهایی که نموده می‌شود، خلق می‌گردد.
«گوگول» معتقد است که«نه بر بینی کج بلکه باید بر روح کج خندید.» همان‌طور که خندیدن بر یک نقص جسمانی نادرست بوده و نشانه دنائت و فرومایگی خنده‌زننده است، در مقابل، خندیدن بر فرد زشت سیرت و کج اندیشی که از فراز قله‌ی ریاکاری و فریب خود را نیک فطرت و درستکار جا می‌زند، رواست. «روشفوکو» منتقد نامدار می‌گوید«وقار روپوشی بر اندام انسان است که برای مخفی کردن معایب روح اختراع شده است. کاری کنید تا مردم بر متانت ظالم و ریاکار بخندند تا این روپوش به یکسو رود و کجی ها و رذالت ها عریان شود».

بخشی از پیشگفتار مترجم(سروژ استپانیان):

در ادبیات قرن هجدهم آلمان کمتر اثری یافت می‌شود که به اندازه‌ی «ماجراهای حیرت انگیز بارُن فُن مونهاوزن» مورد استقبال وسیع خوانندگان و کم اعتنایی محققان قرار گرفته باشد. زیرا در طول سالیان دراز، یک اثر سرگرم‌کننده محسوب می‌شده است.
این اثر گرچه ریشه در لطیفه های و داستانهای ملّی آلمان دارد، با این همه نخست در جزایر بریتانیا زاده شد. ترجمه‌ی آن به زبان آلمانی، توجه فوری منتقدان و محققان را به خود جلب نکرد، خاصه آن که ناشر انگلیسی در پیشگفتار خود از خواننده کتاب مصرّانه طلب کرده بود که آن را به عنوان«کیفردهنده‌ی دروغبافان» تلقی کند. این داوری ناصواب تا اواسط قرن بیستم اعتبار خود را از دست نداد. اما محققات و ناشران بعدی رفته رفته به عمق مفهوم و محتوای آن پی بردند.
«ماجراهای بارُن فُن مونهازن» نیز مانند آثاری که محبوب کودکان هم واقع شده از قبیل«دن کیشوت» و «سفرهای گالیور» سویفت البته برای خوانندگان خردسال تحریر نشده بلکه این یادگار درخشان ادبیات هجایی جهان، از اندیشه‌های پیشرو عصر خود الهام گرفته و سنتهای ملّی آلمان در آن متجلّی شده است.
چاپ داستانهای بارُن فُن مونهاوزن در سال ۱۷۸۱ با امضای “M-H-Z-N" در صفحات یکی از مجلات آلمان آغاز شد. نام حقیقی مولف داستانها تاکنون کشف نشده است اما مجله‌ی مذکور در مقدمه‌ای به این داستانها نوشته بود:«از دو حال خارج نیست، یا داستانها را به بارُن مونهاوزن نسبت می‌دهند یا توسط خود او روایت شده‌اند».

بخشی از کتاب: بارُن فُن مونهاوزن، دو سفر به ماه داشته! بخشی از سفر دومش به ماه رو براتون میارم:

در کره‌ی ماه یعنی همان کوه درخشانی که در ساحل آن لنگر انداخته بودیم با موجوداتی روبرو شدیم که سوار بر قوش‌های سه‌ سر به این سو و آن سو پرواز می‌کردند. برای آنکه بتوانید از عظمت این پرنده‌ها تصوری داشته باشید همین قدر کافی است بگویم که فاصله‌ی نوک دو بال‌شان به اندازه‌ی ۶ برابر طول درازترین طناب کشتی‌مان بود. اهالی ماه به جای اسب از قوش سه سر سواری می‌گیرند.
همزمان با ورودمان به کره‌ی ماه، پادشاه آنجا با سلطان خورشید، درگیر جنگ بود. به من پیشنهاد شد که با درجه‌ی افسری به خدمت ارتش آنجا درآیم اما من از پذیرفتن افتخار اعطایی آن اعلیحضرت استنکاف کردم.
در آن جهان قمری هر چه می دیدیم بزرگ و عظیم بود. مثلاً مگس معمولی‌شان یک ذره کوچکتر از گوسفندهای خودمان بود. اهالی ماه اسلحه‌ی مورد علاقه‌شان در جنگ، تُرب معمولی بود که از آن به جای نیزه استفاده می‌کردند. جراحت وارده با نیزه‌ی تُربی بلافاصله به مرگ مصدوم منجر می‌شد. سپر آنها در جنگ، قارچ بود و پس از پایان فصل تُرب، از مارچوبه به جای نیزه استفاده می کردند.
در ماه چنین اتفاق افتاد که با اهالی صورت فلکی«سگ کلان» نیز که عشق سودائیشان به کار و فعالیت پای آنان را به کره‌ی ماه بازکرده بود، دیدارهایی دست دهد. وجنات آنها انسان را بی‌اختیار به یاد پوزه‌ی «بولداگ» می‌انداخت؛ چشمهایشان در طرفین قسمت زیرین بینی‌شان قرار داشت و فاقد پلک بود، به طوری که هر وقت می‌خواستد بخوابند زبانشان را درمی‌آوردند و آن را عین پلک روی چشمهایشان می‌انداختند. قد آنها عموماً در حدود ۲۰ پا بود، حال آنکه قد هیچ یک از ساکنان ماه کمتر از ۳۶ پا نبود. و عجیب آنکه به جای انسان یا آدم یا بنی‌بشر«موجودات پَزَنده»نامیده می‌شدند؛ زیرا غذایشان را مثل ما روی آتش می پختند. ناگفته نگذارم که طرز غذا خوردنشان به سرعت و سادگی انجام می‌گرفت و با شیوه‌ی غذا خوردن ما کاملاً فرق می‌کرد؛ به این ترتیب که پهلوی چپشان را می‌گشودند، یک وعده غذا را توی معده‌شان می‌چپاندند و دریچه را دوباره می‌بستند. این عمل را همه ماهه فقط یک بار انجام می‌دادند و به این ترتیب سالی فقط ۱۲ وعده غذا می‌خوردند. البته اگر از حرص و از یک مشت شکمباره و میخواره بگذریم چنین رسم و رسوماتی قاعدتاً باید باب طبع همه باشد زیرا آن را برتر و بهتر از آداب و رسوم خودمان می‌دانم.
اهالی ماه از لذّات عشق و عاشقی پاک بی‌خبرند زیرا همه‌ی «موجودات پزنده» و همینطور کلیه‌ی موجودات آنجا از یک جنس‌اند. در کره‌ی ماه همه چیز روی درخت می‌روید. درختهای آنجا چه از لحاظ قد و چه از لحاظ شکل برگ، به لحاظ نوع میوه‌ای که می‌دهند از یکدیگر به طور قابل ملاحظه‌ای متمایز می‌شوند. درختهایی که ثمرشان «موجودات پزنده»است از سایر درختها به مراتب زیباترند؛ شاخه‌هایشان بلند و بزرگ، برگهایشان به رنگ گوشت و میوه‌شان به شکل گردویی است به طول بیش از ۶ پا و با پوست خیلی سفت و سخت. همین که گردوها می‌رسند و به عبارت دیگر همین که پوستشان تغییر رنگ می‌دهد آنها را با نهایت دقت از درختها می‌چینند و تا مدتی که ضروری بدانند در جایی انبار می‌کنند. هر وقت بخواهند هسته‌های زنده از گردو به دست بیاورند آنها را توی پاتیلی پر از آب جوش می‌ریزند. یکی دو ساعت بعد پوست گردو می‌ترکد و از درون آن موجود زنده‌ای بیرون می‌جهد.
وظایف و مشاغل آنان پیش از آنکه چشم به جهان قمری بگشایند به وسیله‌ی طبیعت، مشخص و معین می‌شود. مثلاً از توی یک گردو موجودی جنگاور بیرون می‌جهد، از دیگری فیلسوف، از سومی عالم روحانی، از چهارمی حقوقدان، از پنجمی مزرعه‌دار، از ششمی برزگر و همینطور الی آخر. هر یک از اینها بلافاصله بعد از خروج خود از درون گردو، به تکمیل عملی همان عملی می‌پردازند که تا آن روز فقط از لحاظ نظری با آن آشنا بود. مطلب دیگر آنکه از پوست گردو تقریباً به هیچ وجه ممکن نبود به حرفه‌ی موجودی که درون آن بود پی برد. با این همه در روزهای اقامتم در ماه یکی از روحانیون قمری سر و صدا راه انداخت و ادعا کرد که از این راز واقف است، البته ادعای او نه تنها مورد توجه قرار نگرفت بلکه افکار عمومی، خودِ او را موجودی مریض و مخبط تلقی کرد.
اهالی ماه وقتی پیر می‌شوند نمی‌میرند بلکه در هوا حل می‌شوند و مانند دود به آسمان می‌روند. آنها برای رفع عطش خود آب نمی‌نوشند زیرا جز به وقت دم، از بدنشان هرگز رطوبت تبخیر نمی‌شود. روی هر دستشان فقط یک انگشت دارند و گرچه ما جز انگشت شستمان چهار انگشت دیگر هم داریم با این همه آنها با همان یک انگشت هر کاری را مثل ما و شاید بهتر از ما انجام می‌دهند.
آنها سر خود را زیر بغلشان حمل می‌کنند امّا به وقت سفر یا در مواقعی که فعالیتشان توام با تحرک زیاد باشد معمولاً سر را در منزل جا می‌گذارند و البته هر چند هم که از سرشان دور باشند در همه حال می‌توانند با آن کنکاش کنند. آدمهای سرشناس ماه هرگاه بخواهند بدانند که بین مردم عادی سرزمیشنان چه می‌گذرد معمولاً عادت ندارند خود به میان مردم بروند و با آنها تماس مستقیم داشته باشند بلکه خودشان و به عبارت دیگر تن‌شان در خانه می‌ماند و سر را به میان مردم می‌فرستند. به این ترتیب سر بی تن بطور ناشناس در همه جا حضور پیدا می‌کند و حرفهای مردم را می‌شنود و بعد به اراده‌ی صاحب سر به منزل باز می‌گردد و دیده‌ها و شنیده‌ها را گزارش می‌کند.
هسته‌ی انگور آنجا با دانه‌ی تگرگ ما مو نمی زند و من اعتقاد راسخ دارم که تگرگی که هرازگاه بر سر ساکنان کره‌ی زمین می‌ریزد هسته‌های انگوری است که طوفان از خوشه‌های تاکستان‌های ماه می‌کند.
راستی نزدیک بود از ذکر موضوع دیگری غافل بمانم. اهالی ماه از شکم خود درست همان استفاده را می‌کردند که ما از چمدانمان. هر آنچه را ممکن است به کارشان آید به درون شکم خود می‌چپانند و هر وقت هم بخواهند آن را مانند معده‌شان باز می‌کنند و می‌بندند. موضوع اینجاست که آنها نه فقط گرفتار روده و کبد و قلب و امعاء و احشاء دیگر نیستند بلکه از دردسر لباس پوشیدن نیز فارغند. البته ناگفته نماند که تن آنان فاقد آن اندامهایی است که معمولاً شرم و حیا موجب پوشاندنشان می‌شود.
ساکنان ماه می‌توانند به دلخواه خود چشمشان را از کاسه‌ی چشم در بیاورند و دوباره سر جای اولیه آن بگذارند اما در همه حال-اعم از آنکه چشم را در چشمخانه داشته باشند یا توی مُشت- همه چیز را به خوبی می‌بینند. اگر کسی چشم خود را گم کند یا به هر دلیلی چشمش ضایع شود می‌تواند بدون هیچ اشکالی چشم یکی از همنوعان خود را به امانت بگیرد و حتی چشم تازه‌ای بخرد و از آن عین چشم خودش استفاده کند. به همین علت در ماه به هر جا بنگرید با کسانی روبرو می شوید که حرفه‌شان خرید و فروش چشم است. اهالی ماه تنها در همین زمینه است که امکان می‌یابند ذوق و سلیقه‌ی خود را نمایان کنند: گاه چشم سبز رنگ مُد روز می شود، گاه چشم زرد رنگ و گاه...
گرچه در گفتارم از هر سیاح دیگری صادق‌ترم امّا اقرار می‌کنم روایتم کم و بیش به دروغبافی شباهت دارد، از این رو به کلیه شکاکان حق می‌دهم که شخصاً به ماه سفر کنند تا صدق عرایضم به ثبوت برسد.

کسی که زیاد دروغ می‌گه گاه و بی‌گاه، بر صداقت خودش تاکید می‌کنه. این بارُون هم از این خصلت برخورداره. بزرگترین دروغا رو می‌گه و هر چند خط یکبار، به صورت مستقیم و غیرمستقیم بر صداقت و راستگویی خودش تاکید می‌کنه:

هنوز به اندازه‌ی دو روز راه داشتیم تا به کشتی‌مان برسیم ناگهان نگاهمان به سه مرد افتاد که از پا به شاخه‌های بلند درختهای تناور آویزانشان کرده بودند. پرسیدم که به اتهام ارتکاب کدام جنایت است که بدینگونه عقوبت می‌بینند؟ جواب دادند که آن سه به دیار غربت رفته و پس از بازگشت به جزیره، دوستانشان را با نقل ماجراهای رخ نداده و توصیف سرزمینهای به چشم ندیده، فریب داده بودند. اقرار می‌کنم که آنها را مستحق چنین مجازاتی می‌دانم زیرا به نظر بنده بالاترین وظیفه یک جهانگرد، رعایت اصل صداقت و راستگویی است.

جناب بارُن فُن مونهاوزن در یکی از خالی‌بندیهای دیگه‌ش تعریف می‌کنه که:

همین طور که منتظر افرادم بودم اسبم را که به سنگینی نفس ‌نفس می‌زد به سمت چاه آب چهارسوق بازار هدایت کردم تا آب بنوشد. حیوان بیچاره می‌نوشید و باز می‌نوشید... با چنان ولعی آب می‌نوشید که انگار استسقا گرفته است. در این اثنا به پشت سرم نگریستم تا مگر افرادم را پیدا کنم و فکر می‌کنید با چه منظره‌ای روبرو شدم؟ قسمت خلفی بدن اسبم یکسره ناپدید شده بود؛ انگار کپلها و لگن خاصره‌اش را از تنش بریده و جدا کرده بودند؛ به همین علت همان مقدار آبی را که از راه پوزه‌اش می‌نوشید بی‌آنکه نفعی عایدش شود یا عطشش را فرو بنشاند، عیناً از پشتش بر زمین می‌ریخت... .

از این صحنه یه عالمه نقاشی کشیدند که دوتاش رو براتون میارم:

حتی از این صحنه، مجسمه هم ساختند:

از این خالی بندیها توی کتاب زیاده، اگر دوست دارید خودتون زحمت بکشید برید بخونید.

دو مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AD%D8%A7%D8%AC%DB%8C-%D8%A2%D8%AE%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%88%D8%B5%DB%8C%D9%91%D8%AA%DB%8C%D9%87-cjgy5lhlbfv6
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%87%D8%B1-%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D8%AE%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%AF-ndcirk7tvctd
دوستان عزیز لطفاً سری به پُست هایی که به تازگی با هشتگ حال خوبتو با من تقسیم کن منتشر شدند، بزنید.
حُسن ختام: آقای همساده هم از سندورم "بهروز خالی‌بند" یا "مونشهاوزن" رنج می‌برد!
https://www.aparat.com/v/6WkqP