مش حسن شصت سالشه. چهل ساله داره پا به پای حاج علی، توی باغش کار میکنه. یه جورایی از بچههای حاجی به حاجی نزدیکتره. حاجی هم خیلی دوستش داره. هیچی واسش کم نگذاشته. واسش خونه گرفته. زن گرفته. صاحب ماشینش کرده. امروزم مثل خیلی از روزها موقعی که داشت میرفت تو باغ حاجی، دیدمش. ولی حاجی همراهش نبود و حال مش حسن هم مثل همیشه نبود.
سلام مشتی.
سلام.
مشتی حالت خوبه؟
نه والّا!
برای چی؟ خدا بد نده!
حاجی سکته کرده، حالش خوب نیست، زبونم لال، امروز فرداییه!
خُب چه میشه کرد. مرگ شتریه که دم خونهی همهمون میخوابه!
بحث مرگ نیست، مرگ که حقه!
پس واسه چی اینقدر بیقراری؟
حاجی یه وصیتی کرده که توش موندم!
چه وصیتی؟
راستش حاجی گفته برم پای هر کدوم از درختهای باغ، یه کم نفت بریزم!
مگه دیوونه شده؟! کی چی بشه؟!
که درختای باغ خشک بشن!
برای چی؟!
منم ازش پرسیدم اولش گفت دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه!، ولی بعدش بهم گفت که میخواد بعد از مرگش دست بچههای نااهلش بمونه تو پست گردو، چون با این کار، نه از درختای باغ خیری میبینند نه از زمینش، زمین نفتی به درد کشت و کار نمیخوره. فردام که درختا خشک بشن، جهاد کشاورزی به خیال اینکه وارثای حاجی میخواستند باغ رو تغییر کاربری بدن، کلّی جریمه میبنده. اینجوری چیزی که بهشون نمیرسه هیچی، یه چیزی هم باید از جیبشون بذارن!
خُب این چه کاریه، نمی تونه زمین رو ببخشه یا وقفش کنه؟!
اتفاقا منم همین حرف رو بهش زدم ولی گفت اینجوری بیشتر زجرکش میشن! هم زمین دارند، هم ندارن!
تو که نمیخوای این کار رو بکنی؟
چهل ساله رو حرف حاجی، حرف نیاوردم. الانم نمیتونم رو حرف حاجی، حرف بیارم. حرف حرف حاجیه!
مشتی این تانکریه سر کوچه چه کار می کنه؟!
من گفتم بیاد، تانکر نفته!
شوخی می کنی؟! مگه حاجی مرده که تو داری به وصیتش عمل می کنی؟!
شوخیم کجا بوده! حاجی گفته«تا من زندهام به این وصیتم عمل کن. میخوام با خیال راحت از این دنیا، دل بکنم!»، منم دلم میخوام حاجی با خیال راحت بره!
مشتی، بی خیال. اومدیم حاجی نمُرد و پشیمون شد.
حاجی اگه نمیره هم پشیمون نمیشه!
آخه تو از کجا می دونی؟
اینقدری که من با حاجی زندگی کردم، زن و بچه هاش باهاش زندگی نکردن. هیچ کس مثل من حاجی رو نمیشناسه. حاجی وقتی یه حرفی میزنه، حرفش دوتا نمیشه!
مشتی در بزرگ باغ حاجی رو باز می کنه و با دستاش به خاوری که یه تانکر پر از نفت عقبشه اشاره میکنه که بیاد داخل!!!
دو مطلب قبلیم:
حُسن ختام: داستان«پرسپولیس، هورا!» به نقل از کتاب «ترکش های ولگرد» نوشته داود امیریان.
«شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسلیم میشدند. من و دوستم علی فرشباف، از یک هفته قبل از عملیات با هم حرف نمیزدیم. شاید علتش برایتان عجیب و غریب باشد؛ سر تیمهای فوتبال استقلال و پرسپولیس دعوایمان شده بود! من استقلالی بودم و علی، پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات، طبق معمول در سنگر داشتیم با هم کُرکُری میخواندیم و از تیمهای مورد علاقهمان حمایت میکردیم که بحثمان جدّی شد. علی زد به پررویی و یک نفس گفت: «شیش، شیش، شیش تاییهاش!» منظور او یادآوری بازیای بود که پرسپولیس شش تا گل به استقلال زد. من هم کم آوردم و به مربیان پرسپولیس بد و بیراه گفتم. بعد هم با هم قهر کردیم و سرسنگین شدیم. حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل از پس از عملیات، علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هی فکر میکردم نکند شهید یا اسیر شده، یا نکند بدجوری مجروح شده باشد. اگر چیزیش شده بود جواب ننه و بابایش را چی میدادم؟ یواش یواش داشت گریهام میگرفت. توی سنگر غَمبَرَک زده بودم و دلم داشت هزار راه میرفت، که یکهو دیدم بچهها بیرون سنگر هر هر میخندند و هیاهو میکنند. زدم بیرون و اشکهایم را پاک کردم. یکهو شنیدیم عدهای دورتر از ما، با فارسی لهجهدار شعار میدهند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!» سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمیشد. دهها اسیر عراقی، پابرهنه و شعارگویان به طرفمان میآمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانههای یک درجهدار سبیلکلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان میداد و عراقیها هم به دستور او شعار میدادند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!»