فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل

هگل چند تا اصطلاح داره که قبل از ادامه باید نسبت بین این اصطلاحات روشن بشه، یعنی:

begreifen، verstehen، vernunft، verstand، wahrnehmung

اولی باید ترجمه بشه درک کردن، دومی فهمیدن، سومی عقل، چهارمی فهم انتزاعی و آخری هم ادراک (حسی).

در مورد نسبت بین begreifen، verstehen:

معمولا این دو کلمه رو فهم ترجمه می‌کنند، بدون این‌که بینشون تمایزی قائل بشن. این دو تا با هم فرق دارند و من فکر می‌کنم begreifen باید ترجمه بشه درک و ادراک. البته ما تو زبان فارسی هم تمایزی بین درک و فهم قائل نیستیم (به‌خصوص در زبان روزمره)، اما اگه خوب بگردیم تمایزها روشن میشه.

از طرف دیگه اینوود هم به‌طور مجزا به این دو تا نپرداخته (البته در مورد verstand توضیح داده، و همین توضیحات کمک میکنه در مورد verstehen بیشتر بفهمیم).

اول verstehen رو بر اساس verstand توضیح میدم، بعد به begreifen می‌پردازم.

اینوود می‌نویسه:

من بند آخر رو ترجمه می‌کنم:

برداشت هگل (و شلینگ) از verstand و vernunft عناصری از تمامی این دیدگاه‌ها را در بر می‌گیرد. بنا به گفته شلینگ، اساس verstand وضوح بدون عمق است. verstand چیزها را ثابت و از یکدیگر مجزا می‌سازد.... این قوه قادر به ارائه تحلیل‌های واضح و استدلال‌های قیاسی است؛ بنابراین، با مفهوم در معنای سنتی‌اش همبسته است، نه با مفاهیم هگلی که درون سایر مفاهیم جریان پیدا می‌کنند و ....

(برای فهم تفاوت بین مفهوم در معنای سنتی و مفهوم هگلی به این متن فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل - من + کتاب (virgool.io) رجوع کنید)

پس verstehen یه نوع فهم انتزاعیه. فهمی که از طریق مفاهیم انتزاعی صورت می‌گیره.

اما در مورد begreifen. اینوود می‌گه begreifen فهمیه که از طریق یه تلاش برای به چنگ‌آوردن و فراگرفتن موضوع همراه باشه. خود begreifen به معنای چنگ‌زدن، فراچنگ‌آوردن و فراگرفتن است. پس begreifen فهمیه که موضوع به چنگ آورده میشه، یا در چنگ گرفتار میشه، یا فاعل شناسا بر موضوع احاطه پیدا می‌کنه.

درک و ادراک هم چند تا معنی داره، از جمله رسیدن و احاطه پیداکردن.

پس begreifen باید ترجمه بشه درک، و verstehen ترجمه بشه فهم.

برای اینکه تفاوت درک و فهم رو بهتر بفهمیم یه مثال از امور محسوس می‌زنم.

چیزی مثل داغی رو در نظر بگیریم. من وقتی میگم داغی (یعنی یه مفهوم انتزاعی که قبل از هگل بهش گفته می‌شد مفهوم (صورت معقول) اما هگل بهش میگه تصور (صورت خیالی)) همه می‌فهمند منظورم چیه. اما آدمی رو در نظر بگیریم که تابحال تجربه‌ای از برخورد با یه چیز داغ نداشته. من هر چقدر تلاش کنم از طریق زبان و مفاهیم انتزاعی داغی رو برای این آدم توصیف کنم، نخواهد فهمید، چون تابحال هیچ چیز داغی رو حس نکرده، از طریق مفاهیم انتزاعی نمی‌فهمه، چون هیچ درکی از داغی نداره، یعنی تابحال هیچ چیز داغی رو در چنگ نگرفته.

در مورد امور حسی میشه گفت، تا زمانی‌که این امور رو درک نکرده باشیم، به صورت انتزاعی نخواهیم فهمید.

فهم توانایی انسان برای سروکله زدن با امور انتزاعیه. پس فهم با امور انتزاعی سروکار داره، اما درک با امور زنده و انضمامی. به مثال داغی برگردیم. ما یه بار که داغی رو درک کردیم، بعد از اون، ذهن یه مفهوم انتزاعی می‌سازه به نام داغی. حالا اگه به ما بگن خورشید داغه، ما خواهیم فهمید (verstehen) منظور از این جمله چیه، اگر چه که هیچ درکی (begreifen) از شدت داغی خورشید نداریم.

این در مورد امور محسوس بود، در مورد امور معقول هم همینه.

مفهوم قبل از هگل، در اصل مفهوم (صورت معقول امور) نبوده، تصور (صور خیالی) بوده، یه چیز انتزاعی و جزئی. این مفاهیم اموری بودند مستقل و جدا از هم‌دیگه. پس برای مثال، منطق ارسطو، یا فلسفه ابن‌سینا، یا حتی کانت، حاصل قوه فهمه (verstand).

مسأله اینه که مفاهیم (صور معقول) هم مثل صور محسوس پیش از این‌که به صورت انتزاعی فهم بشن باید در انضمامیت خودشون درک بشن. و این یعنی مفاهیم رو باید نه به صورت مجزا، که در ارتباطشون با سایر مفاهیم درک کنیم (به این متن رجوع کنید فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل - من + کتاب (virgool.io)).

مفهوم (begriff)، درک (begreifen) میشه، نه فهم verstehen.

(اینجا یه مسأله پیش میاد. اگه begriff چیزیه که begreifen میشه و از طرف دیگه begreifen رو به معنی درک بگیریم، درسته که begriff رو مفهوم ترجمه کنیم؟ بهتر نیست begriff ترجمه بشه ادراکات عقلی؟)

و این درک کار قوه vernunft (عقل) است، نه قوه verstand (فهم انتزاعی).

قبل از این‌که به عقل برسم، یه نقد به فلسفه اسلامی وارده.

یکی از تقسیمات اساسی در فلسفه اسلامی، تقسیم علم به حصولی و حضوریه. در مورد تفاوت این دو علم به لینک‌های زیر رجوع کنید.

علم حضوری - ویکی فقه (wikifeqh.ir)

فرق علم حضوری با علم حصولی (rasekhoon.net)

از مطلب ویکی فقه، چند تا جمله میارم: «علم حضوری، به معنای علم به ذات معلوم بدون واسطه صورت ذهنی بوده و مرتبه‌ بالاتر از علم حصولی قرار دارد»، و «علم حضوری یعنی علمی که عین واقعیت معلوم پیش عالم (نفس یا ادراک‌کننده دیگری) حاضر است و عالم شخصیت معلوم را می‌یابد؛ مانند علم نفس به ذات خود و حالات وجدانی و ذهنی خود. به بیان دیگر، علم حضوری عبارت است از این‌که حصول علم برای عالم محتاج به واسطه قراردادن چیز دیگری نباشد. به بیان سوم، علم حضوری عبارت از حضور نفس شیء برای شیء دیگر است. به این جهت است که گفته‌اند علم حضوری همان علمی است که عین معلوم خارجی است» و «علم حضوری مرتبه‌ بالاتر از علم حصولی است؛ چرا که در این‌جا خود معلوم در پیشگاه عالم حضور دارد، نه نقش و صورتش. علم حق تعالی به ذات خود، علم موجودات مجرد مانند ملائکه به ذات خود و علم نفوس ناطقه انسانی (چون مجرد هستند) به خود، علم حضوری است. علمی که انسان به خود دارد، همان چیزی که با «من» از آن تعبیر می‌کنند، نه با «تن». من و تن، قلب و قالب با یکدیگر فرق می‌کنند؛ یعنی آن‌چه که با «من» به آن اشاره می‌کنند، علم حضوری است که در آن‌جا در حقیقت علم و عالم و معلوم یکی است؛ یعنی خود معلوم در پیشگاه عالم حضور دارد؛ برای این‌که شیء فاقد خودش نیست»

وقتی میگه بدون واسط صورت ذهنی، منظورش بدون استفاده از مفاهیمه. مثلا علم من به خودم علم حضوریه. تو این علم، بین عالم و معلوم یجور اتصال وجودی برقرار میشه. درحالی‌که در علم حصولی، فهم معلوم از طریق صور ذهنی یا مفاهیمه.

تو فلسفه ملاصدرا بالاترین علم، علم به صور معقوله که ملاصدرا این علم رو از جنس علم حضوری می‌دونه. یعنی مفاهیم درش جایی نداره.

هگل این تمایز رو قبول نداره. قبلا اشاره کردم، یکی از مهم‌ترین چیزهایی که پارمنیدس مطرح کرد، اینه که وجود و اندیشه از یه جنس هستند. پس، هر چیزی که وجود داشته باشه، از این قابلیت برخورداره که از طریق مفاهیم اندیشه بیان بشه.

و این‌که از نظر هگل، مفاهیم (صور معقول) مستقل از ذهن انسان وجود دارند. این مفاهیم از جنس وجود هستند، البته وجود عقلانی، عقل مستقل از انسان‌ها. مفاهیم فقط صور ذهنی انسان‌ها نیستند.

در نتیجه تقسیم علم به حصولی و حضوری تقسیم دقیقی نیست. چون هر چیزی برای اینکه بشه بهش گفت علم، باید از این قابلیت برخوردار باشه که از طریق زبان و مفاهیم بیان بشه.

البته باید در نظر داشته باشیم که این چیزی که فلاسفه اسلامی بهش میگن مفهوم، در اصل تصوره (صورت انتزاعی و خیالی امور). یعنی، فلسفه اسلامی هنوز مفهوم (به معنای هگلی) رو کشف نکرده. برای همینه که این تمایز بین علم حضوری و حصولی تو این فلسفه اینقدر مهمه.

اما در مورد عقل:

اینوود اشاره می‌کنه که دیالکتیک سه مرحله داره:

ترجمه: 1) یک یا دو مفهوم و یا مقوله به صورت ثابت و مجزا و با وضوح تمام در نظر گرفته می‌شوند. این مرحله فهم انتزاعی است. 2) زمانی‌که در ای مقولات تأمل می‌کنیم، یک و یا دو تناقض در آن‌ها ظاهر می‌شود. این مرحله عقل مجادله‌گر و یا منفی است. 3) نتیجه این جدال، یک مقوله جدیدتر و بالاتر است که مقولات پیشین را در بر می‌گیرد و تناقضات موجود در آن‌ها را منحل می‌سازد. این مرحله عقل نظری یا مثبت است.

با یه مثال توضیح میدم. من تو این متن به احترام هگل - ویرگول (virgool.io) در مورد وجود، عدم، صیرورت و موجودیت توضیح دادم.

بیایید این سه مرحله رو در این مثال پیدا کنیم.

هگل تو کتاب دانش منطق دنبال اینه که نشون بده امر مطلق (امری که به هیچ چیزی وابسته نباشه، به هیچ چیزی نیاز نداشته باشه) چیه. برای این کار اول از وجود شروع می‌کنه، وجود محض و بدون تعین.

مرحله اول یا فهم انتزاعی، زمانیه که وجود و عدم در تقابل با همدیگه تعریف می‌شن. زمانی که وجود رو به صورت وجود محض و بدون هیچ عدمی در نظر می‌گیریم. در واقع، این فهم انتزاعیه که وجود رو به صورت محض و بدون هیچ تعینی و در تضاد مستقیم با عدم تعریف می‌کنه. از نظر فهم انتزاعی «وجود، وجود است» و «عدم، عدم است».

مرحله دوم یا عقل مجادله‌گر زمانیه که مشخص میشه وجود محض و بدون تعین، عین عدمه. زمانی‌که می‌فهمیم «وجود، عدم است» و «عدم، وجود است». تناقض آشکار شد. فهم انتزاعی، وجود و عدم رو به صورت انتزاعی در نظر می‌گرفت، اما عقل مجادله‌گر اثبات کرد فهم در اشتباهه. چون وجود محض عین عدمه. اما این تناقضه، چون وجود نمی‌تونه عدم بشه و عدم هم نمی‌تونه وجود بشه.

باید در نظر داشته باشیم که عقل مجادله‌گر مدعی نیست که وجود، عدم است (چون یه عده (مثلا مطهری) خیال می‌کنند فلسفه هگل ناقض اصل امتناع تناقضه). عقل مجادله‌گر فقط اثبات می‌کنه، مفاهیمی که فهم انتزاعی به کار می‌بره، ناقص هستند. یعنی اگه وجود رو به صورت محض و در شدیدترین تضاد با عدم، در نظر بگیریم،در نهایت به همون عدم تبدیل میشه. باید تأکید کنم، هگل موجودیت وجود رو از درون خود وجود استنتاج می‌کنه (استدلال اینه: اگه وجود از موجودیت برخوردار نباشه، عین عدمه؛ و این تناقضه).

در مرحله سوم، عقل نظری که فهمیده وجود محض نمی‌تونه حقیقت مطلق باشه، به دنبال حقیقت میگرده. و به مفهوم موجودیت می‌رسه. موجودیت مفهوم بالاتریه که تضاد بین وجود و عدم درون خودش رفع و حفظ می‌کنه.

یه توضیح لازمه. یکی از انواع تقابل، تقابل متناقضین است. دو چیز وقتی متناقض هستند که نه قابل جمع باشند و نه قابل رفع. برای مثال شب و روز. نمیشه هم شب باشه، هم روز، و نمیشه نه روز باشه نه شب. به خصوص تو فلسفه اسلامی، رابطه وجود و عدم رو از جنس تناقض در نظر می‌گیرند. اما این اشتباهه. به موجود نگاه کنیم. موجود جاییه که وجود و عدم در کنار هم حضور دارند. موجود، وجودیه که خودش رو محدود کرده، یعنی عدم رو در خودش راه داده. اما در موجود، تضاد بین وجود و عدم از بین نرفته؛ تضاد وجود داره، فقط رفع و حفظ شده. اما نکته اصلی اینه که رابطه بین وجود و عدم تناقض نیست.

البته، خود موجودیت هم مطلق نیست. یعنی موجودیت هم یکی از تعینات فهم انتزاعیه. پس دوباره عقل مجادله‌گر وارد میشه و تناقضات رو آشکار می‌کنه و .... و این فرآیند ادامه پیدا می‌کنه تا به امر مطلق می‌رسه که تمامی این فرآینده.

مطلق تمامی این‌هاست: وجود، موجودیت، کیف، کم، علیت، ذات، جوهر، عرض ... شناخت، اراده.

(برای فهم بهتر این قضیه که مطلق چطور می‌تونه همزمان تمام این‌ها باشه، یه نگاه به اراده انسانی بندازیم. اراده انسان، هم از وجود برخورداره، هم موجوده، هم از کیفیت و کمیت برخورداره، هم علته، هم باطن، هم جوهر)

حالا ببینیم عقل چیه. در مورد عقل هم ابهامات زیادی وجود داره. اما تو سنت اسلامی یه تعریف جالب از عقل وجود داره. تو این مطلب عقل - ویکی فقه (wikifeqh.ir) عقل اینطور تعریف شده: «قوۀ تشخیص و ادراک و وادار کننده‌ انسان به نیکی و صلاح و بازدارندۀ وی از شر و فساد است»

من این تعریف رو گسترده می‌کنم و اینجوری میگم: عقل قوه تشخیص حق از باطل، یا حقیقت از دروغه.

عقل هگل هم همین قوه تشخیص حق از باطله. فهم انتزاعی، برای خودش مفاهیمی انتزاعی و تضادهای کاذب ایجاد می‌کنه. اما عقل که به دنبال حقیقته، در ابتدا از طریق جدل اثبات می‌کنه، فهم انتزاعی در اشتباهه و مفاهیمی که این فهم ایجاد کرده، باطله. بعد از اون، عقل نظری از طریق مشاهده و نظارت بر تمامی فرآیند گذشته (یعنی از اول ماجرا که فهم انتزاعی مفاهیم خودش رو ایجاد می‌کنه، و بعد از اون، جدالی که عقل مجادله‌گر راه می‌اندازه)، به دنبال این می‌گرده که حق چیه، و یا به عبارت بهتر، حق باید چی باشه. و وقتی فهمید، بهش فعلیت می‌ده.

در مورد عقل نظری یه نکته دیگه هم بگم. گفتم که مفاهیم هگلی باید درک بشن، نه فهم. لازمه درک یک چیز، احاطه کامل بر اون چیزه. یعنی عقل اگه می‌خواد حقیقت رو درک و از طریق صور اندیشه بیان کنه، باید به موضوع احاطه داشته باشه. و این احاطه تنها زمانی کامل میشه که از بالا بر تمامی فرآیند نظارت کنه.

عقل مجادله‌گر، در فرآیند دخالت می‌کنه. برای همین خودش نمی‌تونه حقیقت رو کشف کنه. منظورم اینه که عقل مجادله‌گر، جدال می‌کنه، یعنی خودش رو در تقابل با امر باطل (فهم انتزاعی) قرار میده. و چون در تقابل با باطل قرار داره، پس قادر به درک امر باطل نیست. و این یعنی عقل مجادله‌گر در جایگاه جزئیت قرار داره. یعنی عقل تا زمانی‌که بخشی از فرآیند باشه، قادر به احاطه کامل بر کل فرآیند نیست. چون خودش مشغول عمله و از طریق عمل خودش فرآیند رو دگرگون می‌کنه. عقل باید خودش رو بالا بکشه، در جایگاه کلی قرار بگیره، و صرفاً از طریق نظارت بر کل فرآیند گذشته حقیقت رو کشف کنه.

(این نکته به این مسأله ربط داره. از نظر هگل، لازمه رشد ازخودبیگانگی، تضاد، تقابل، شکست و اشتباهه. و این همه جا حاکمه. یعنی فهم انتزاعی (باطل) هم یه مرحله لازم در فرآیند بسط و رشد مفاهیم عقلی و خود عقله.)

اما در مورد wahrnehmung: معمولا این واژه رو هم ادراک ترجمه می‌کنند. و به نظر میرسه درسته. یعنی wahrnehmung چیزیه که تو روانشناسی بهش می‌گن ادراک حسی (البته من هنوز دایره‌المعارف علوم فلسفی رو نخوندم).

برای فهم اینکه ادراک چیه به این رجوع کنید: ادراک (روان‌شناسی) - ویکی فقه (wikifeqh.ir)

یه توضیح لازمه: کلماتی مثل ادراک و فهم و دریافت به شدت ابهام دارند. اما به نظر می‌رسه این ادراک حسی اخص از اون ادراکه (begreifen).

یعنی wahrnehmung صرفا به ادراکات حسی محدود میشه، اما begreifen شامل هم ادراکات حسی و هم ادراکات عقلی میشه.