در کار کلام
فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل
مقدمه:
هدف از این بخش تهیه یک فهرست لغات از مهمترین مفاهیم هگل است. همچنین، تلاش میکنم تا توضیحاتی در مورد این مفاهیم و تفاوت آنها با مفاهیم پیشینیان اراده دهم.
مطمئناً، این توضیحات کامل نخواهند بود و حتی شاید برخی توضیحات اشتباه باشند. تکمیل این بخش، نیاز به نقد و پرسش دارد.
setzen: [؟] استقرار، برقرارساختن
اینوود مینویسد setzen تا پیش از هگل به معنای قراردادن، ثابت کردن و فرض کردن به کار برده میشده است. او اشاره میکند که هگل بار معنایی جدیدی به این کلمه اضافه کرده است؛ او مینویسد از نظر هگل، علت معلول را setzen میکند. ما نیز در فلسفه خودمان داریم که علت وجود معلول را واجب میکند.
ایجاب معانی مختلفی دارد: فرض کردن، ثابت و مقررکردن، لازم گردانیدن. به همین دلیل، من از ایجاب استفاده میکنم.
اصلاحیه در تاریخ 21 شهریور 1400: به نظر میرسه در ترجمه setzen اشتباه کردم. این کلمه نباید ایجاب ترجمه بشه. به نظرم، استقرار و یا برقرارساختن عبارت بهتریه. البته استقرار رو هم با اطمینان نمیگم. باید بیشتر پیش برم.
من این مدت بحث علیت هگل رو خوندم، به نظر میرسه این علیت با علیتی که در فلسفه اسلامی هست فرق داره. ursache هگل علت نیست، به نظرم باید سبب یا مسبب ترجمه بشه. مسبب فقط یکی از علتهای انجامشدن فعله، نه همهاش. مثلا روشنشدن چراغ رو در نظر بگیریم. کسی که کلید رو میزنه و لامپ روشن میشه، مسبب روشنشدن چراغه، اما علت تامه روشنشدن چراغ نیست، یعنی بدون الکتریسیته چراغ روشن نخواهد شد. اما علیتی که تو فلسفه اسلامی ازش صحبت میشه (این علتی که وجود معلول رو واجب میکنه) علت تامه. یعنی مسبب اخص از علته.
البته، سبب در ابتدا اصطلاح حقوقی بوده، و از اون حوزه وارد فلسفه شده (باید تو یه مطلب به طور اختصاصی در مورد ursache بنویسم).
اصصلاحیه در تاریخ 24 مهر: به نظرم، تقرر، مقرر ساختن،برقرار کردن باید معادلهای بهتری برای setzen باشند. هگل از setzen برای اشاره به فرآیند تشخص و تعینیابی مفهوم استفاده میکنه. تو بند 6 فلسفه حق همچین جملهای هست: مفهوم وقتی تشخص پیدا میکند، یک تعین را در خود setzen میکند. تو لغتنامه دهخدا هم مقررداشتن رو اینطور تعریف کرده: معین کردن، تعیین کردن، برقرارکردن.
positiv, positive:
بنا به گفته اینوود، هگل از positiv در برابر امر معقول استفاده میکند؛ positiv چیزی است که صرفاً هست، اما لزوماً معقول نیست. در فارسی، عبارات زیادی را میتوان در برابر positiv (به همان معنایی که هگل استفاده میکند) به کار برد: از جمله، قطعی، مثبت، محقَّق، بیچون و چرا، قاطع، قراردادی، سنتی و ...
بهطور مشابه، در برابر positive نیز میتوان از عباراتی مانند تحققی، اثباتی و ... استفاده کرد.
این مسأله که این دو کلمه را چه ترجمه کنیم، بسته به بافتاری دارد که این کلمه در آن به کار برده شده است.
برای مثال، عبارت positive rechtswissenschaft باید به صورت علم تحققی حق ترجمه شود (رجوع به تحققی - معنی در دیکشنری آبادیس (abadis.ir)). اما عبارت positiven rechte را باید به صورت «حقوق موضوعه» ترجمه کنیم.
begriff: مفهوم
مفهوم صورت معقول و کامل هر چیز است. ما یک تصور داریم و یک مفهوم. تصور، صورت خیالی و جزئی چیز است و مفهوم صورت معقول و کلی چیز. برای مثال، هابز میگوید، انسان گرگ انسان است، اما این صرفاً یک تصور است. هیچ لزومی ندارد که انسان گرگ انسان باشد. شاید در یک زمان خاص و در یک مکان خاص انسان گرگ انسان بوده است، اما طبیعت انسان این نیست که گرگ انسان باشد.
به نظر میرسد هگل، مفهومِ مفهوم را تغییر داده است. مفهوم هگل تفاوتهایی با مفهوم پیشینیان دارد.
اول، هر چیزی مفهوم نیست. برای مثال، در فلسفه و منطق اسلامی سرخی یک مفهوم است، سرخی چیزی است که تمام چیزهای سرخ عالم از آن بهره دارند. اما از نظر هگل سرخی صرفاً یه تصور جزئی و تجربی است؛ اگر ساختار چشم انسان متفاوت بود، یا حتی اگر انسان دارای چشم نبود، انسان هیچگاه به تصور سرخی دست پیدا نمیکرد. چیزی که مفهوم است مطلق کیفیت است، نه سرخی. دیدیم که از نظر هگل، خدا صورت کامل هر چیز را درون خود دارد، و با استفاده از آن مفاهیم بر عالم حاکم است. خدا کیف است، و هر موجودی در این عالم دارای کیف است. پس، سرخی نمیتواند مفهوم باشد.
دوم، همانطور که قبلاً اشاره کردم، هگل تمام مفاهیم را از همدیگر استنتاج میکند. موجودیت از درون وجود استنتاج شد؛ یعنی وجود به طور بالقوه موجودیت است. اما اگر برای مثال سرخی را مفهوم در نظر میگیریم (یعنی صورت کلی)، نمیتوان آن را به طور پیشینی (ماقبل تجربه) از مفهوم کیفیت استنتاج کرد.
سوم، مفهوم در فلسفههای پیشین، صرفاً امری انتزاعی است (مفاهیم صرف یکجانبه و تهی از حقیقتاند). کلی چیزی است که تمام چیزهای از یک نوع از آن برخوردارند. برای مثال، تمام انسانها از انسانیت برخوردارند. آن فیلسوفان سپس تلاش میکردند تا به تعریف این امر مشترک بپردازند. برای مثال، ارسطو انسان را حیوان ناطق میداند، نطق وجه مشترک تمام انسانها است. اما در حالیکه افلاطون امر کلی را اصل میدانست و عالم جزئی را نمود و ظاهر، ارسطو تلاش کرد به امر جزئی اعتبار دهد. از نظر ارسطو، کلیات تنها در جزئیات حضور دارند؛ صورت بدون ماده هیچ چیزی نیست.
مفهوم هگل سه مرحله دارد: صورت کلی، صورت جزئی و صورت مفرد. در ابتدا صورت کلی وجود (sein) دارد (مقایسه کنید با «در ابتدا کلمه بود»)، اما مفهوم در این حالت بهطور بالقوه و یا فینفسه وجود دارد، یعنی بالفعل و اثرگذار نیست. مفهوم برای اینکه بالفعل شود، از درون خود خارج میشود، یعنی از کلیت خود دست میکشد، تشخص مییابد و جزئی میشود (مفهوم در صورت جزئی). اما این مرحله، مرحله چیزی غیر از مفهوم است، مرحله از خودبیگانگی. مفهوم نباید در این مرحله بماند. پس مفهوم دوباره از جزئیت خود دست میکشد و به امر کلی بازمیگردد. این مرحله، مرحله تفرد است (مفهوم در صورت مفرد). تفرد بازگشت جزئی به اصل (امر کلی) خود است (مقایسه کنید با «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...»).
مفهوم هر سه این مراحل است. مفهوم امر کلی است، اما امر کلی بالقوه است. مفهوم باید فعلیت پیدا کند و برای فعلیت پیداکردن باید موجود شود، یعنی جزئی شود. اما مفهوم نباید در جزئیت بماند. او باید دوباره به سوی خود (امر کلی) بازگردد.
برای فهم منظور هگل باید دقت کنیم که مفهوم صورت معقول و کامل هر چیز است. برای مثال، ما انواع مختلفی از دولت داریم، اما فقط یکی از آنها صورت معقول دولت است (رجوع به جمهور افلاطون). این صورت معقول امر کلی است که مانند سایر کلیات اصل عالم است، اما زمانیکه دولت پدید میآید، لزوماً مطابق با این صورت کامل نخواهد بود. برای مثال، دولتهای استبدادی نیز نوعی از دولت هستند، اما مطابق مفهوم دولت نیستند. مفهوم دولت زمانی بهطور کامل فعلیت پیدا میکند که در عالم موجودات یک دولت بالفعل مطابق با صورت معقول دولت پدید آید.
پس، در حالیکه افلاطون اصل را امر کلی میدانست، و ارسطو صرف جزئیت را معتبر میدانست، هگل هر سه صورت کلی، جزئی و مفرد را اصل میداند.
سه پایه دیالکتیک هگل (تز، آنتیتز و سنتز) همین سه مرحله کلی، جزئی و مفرد است. دیالکتیک هگل خروج مفهوم از خود و بازگشت آن به خود است. مفهوم تنها بدین طریف فعلیت پیدا میکند.
زمانیکه فلسفه میخواهد مفهوم و فعلیت آن را بررسی کند، باید به مشاهده این فرآیند (خروج و بازگشت) بپردازد. اما لازمه این کار این است که فیلسوف نسبت مفهوم اولیه را با سایر مفاهیم روشن کند. البته باید در نظر داشته باشیم که سایر مفاهیم در حالیکه غیر از مفهوم اصلی هستند، چیزی به غیر از مفهوم اصلی نیستند؛ مفهوم رشد میکند و خودش را گسترش میدهد و به شکل مفاهیم دیگر درمیآید. برای مثال، دیدیم که هگل از وجود شروع کرد و نشان داد که نسبت آن با موجودیت چیست. هگل نشان داد که وجود، همان موجودیت است. و این فرآیند ادامه پیدا میکند تا به امر مطلق برسد.
dasein: موجودیت و محضر
در این متن (به احترام هگل - ویرگول (virgool.io)) توضیح دادهام که چرا دازاین را موجودیت ترجمه کردهام. اما در مورد محضر:
اول، دازاین به لحاظ لغوی به معنای «حضور» نیز است.
دوم، با مراجعه به بند 1 و بخش توضیحات شاگردان هگل میتوان فهمید که چرا محضر اصطلاح مناسبی برای دازاین است.
اما چرا یک مفهوم هگل در زبان فارسی دو معنای متفاوت دارد؟ به نظر من، دلیل این مسأله آن است که فلسفه هگل هم فلسفه است و هم عرفان. در واقع، فلسفه هگل رفع فلسفه و عرفان پیش از خود او است.
در سنت فلسفی ما، از مفهوم موجودیت استفاده میشود، اما در سنت عرفانی از مفهوم محضر. هگل معتقد است فلسفه و عرفان هر دو ناقص و یکجانبه هستند. و از آنجایی که فلسفه هگل، هم فلسفه است هم عرفان، زمانی که هگل از دازاین استفاده میکند هر دو مفهوم موجودیت و محضر را در نظر دارد.
مشکل اینجاست که در این سرزمین، فلسفه و عرفان خود را در تضاد و تقابل با یکدیگر تعریف کردهاند. و در نتیجه، کسی تابهحال به این مسأله فکر نکرده است که موجودیت فلسفه میتواند همان محضر در عرفان باشد. در نتیجه کلمهای نداریم که هر دو این مفاهیم رو برساند.
خواننده ایرانی باید در نظر بگیرد که از نظر هگل، موجودیت و محضر یک چیز هستند. یعنی هرجا در این ترجمه، عبارت موجودیت و یا محضر استفاده شده بود، خواننده باید در نظر بگیرد که منظور هر دوی این مفاهیم است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عصر سرگرمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان سیستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
داغ "سردار" دلربا