...
معرفی کتاب| دال دوست داشتن، دال داروگ
نزدیک چهار سال بود که شهر را اینطور ندیده بودم. آدم هایش را خیابان ها و دار و درختش را. همه چیز فرق کرده بود و هیچ چیز. آسمانش هنوز همانطور بود. آبی. با لکه های دودی که از سمت فلان مجتمع صنعتی و فلان شهرکش دیده می شد. چیز هایی اما در من فرق میکرد. چهار سال زندگی خوابگاهی. چهار سال زندگی در شهری متفاوت چیز هایی را در من تغییر داده بود. مثلا عطش کتاب خواندن و خریدنم بیشتر شده بود. (خریدنش بیشتر!) این بود که چند روزی کلافه پی رفع تشنگی می گشتم و به زعم خود فکر میکردم شهر هنوز هم کتابفروشی درست حسابیی ندارد. مثل همان موقع ها. آن مغازه هایی ک کتاب رنگ آمیزی و کودکانه میفروشند یا پر از کتاب کنکورین یا از در و دیوارشان جلد های چرمی مفاتیح و قرآن و حافظ چکه می کند در چرتکه ی من کتابفروشی به حساب نمی آمدند. عطش من چیز دیگری را می طلبید.
یک روز که به سرم زده بود رفتم لا به لای مردم. تا چیز ها را تماشا کنم، که مخدری باشد بر کلافگی ام. چند روزی بود آرامش نداشتم. غم دوری دوستان از یک طرف. حرص جهل بعضی را خوردن از طرف دیگر. نه اینکه خودم پخی باشم ها! نه! ولی همین حرص خوردن هم در این دوره زمانه هنر میخواهد!
همینطور که خیابان ها را میگشتم. کشیده شدم به خیابان امام. بعد از آن قصابی سر سه راه. بوی چیزی می آمد لابد! نمی دانم!
همینطور که میرفتم برخوردم به یک تخته سیاه. از همین ها بود که میگذارند جلوی کافه ها و شعرکی چیزی رویش می نویسند! «قاصد روزان ابری، داروگ کِی می رسد باران؟!» نگاه کردم دیدم جای آن مغازه ی کوچک گرد و غبار گرفته قدیمی، یک کتابفروشی زده اند. کتابفروشی داروگ!
رفتم تو. هنوز حقوقم را نگرفته بودم و ته جیبم چیزی نبود. ته دلم اما انگار کله کله قند بود که آب میکردند...
مدتی که بین کتاب ها گشتم و بو کشیدم و چند تایی را ورق زدم. همینطوری امتحانی آدرس کتابی را پرسیدم و گفتند که دارند و چاپ قدیم است. قیمت هم قدیم است. این بود که «مزخرفات فارسی» شد باب آشنایی من با داروگ.
با کتابفروش کمی گپ زدم. میخواستم برایم بگوید که اوضاع کتاب خواندن مردم آنقدرها بد نیست که میگویند که نگفت. به جایش از طرحی گفت که میخواست در شهر پیاده کند. باشگاه کتابخوانی! اشتیاق نشان دادم و قول همکاری دادم و آمدم بیرون.
یک ماه بعد من هم عضوی از باشگاه کتابخوانی داروگ بودم. همان قاصد روزان ابری داروگ کِی میرسد باران!
ایده ی جالبی بود. حدود 20 30 نفر جمع شده بودند. پول روی هم گذاشته بودند. آقای داروگ هم (همان کتابفروش) رفته بود با آن پول ها 30 کتابی خریده بود تا بین اعضای باشگاه بچرخد.
ادعای کتابخوانی زیادی داشتم. کتاب های پیشنهادی را با ابروی بالا انداخته ورانداز میکردم که این چه چرت و پرت هاییست که خریده اند آخر؟ جوانیم و پر ادعا دیگر! چه میشود کرد! حتی یادم است آن روز هم به خیال "سال بلوا" رفتم که نشد و به جایش یک دالِ دوست داشتن گیرم آمد.
دالِ دوست داشتن حسین وحدانی!
با هزار خودخوری که آخر مگر قرار نبود که دیگر کتاب های داستانی نخوانی راه بین کتابفروشی و ایستگاه اتوبوس را طی کردم.
اشتباه میکردم. کتاب داستانی نبود. رمانتیک هم نبود. جنس همان پست های ویرگولی و اینستگرامی خودمان بود که لایک میکنیم و خر کیف میشویم و حسرت میخوریم که چرا کلمات ما چنین قند و شکری ندارند.
دال دوست داشتن برای لذت بردن بود. لذت خواندن و بعد دوباره خواندن و بعد دوباره خواندن. چند باری از روی یک جمله هم بخوانی. شیرینی اش از بین نمی رفت.
نثر ساده ای داشت. از زمین و زمان به هم بافته بود. از انتخاب هایمان غم و غصه هایمان رابطه هایمان عشق و نفرتمان. عطشم برطرف شد...
روی کتاب بهترین شرح حال ممکن را نوشته بود «هدیه به کسی که دوستش دارید.»
پازل زندگی را که بازی میکنی، باید از کشف هر قطعه لذت ببری. لذت کشف لذت ناشناخته -به تمام معنا ناشناخته- نیکبختی بزرگ و بینظیری است که آدم را آدم میکند. به یاد دارید؟ والدین نخستین ما -آدم و حوا- در متن تصویر غایی رضایت و نیکبختی وعده داده شده زندگی میکردند: در باغ بهشت! اما آن خوشبختی قطعی ملموس را، به بهانهای کوچک در هم ریختند و هزار تکه کردند تا با کشف مشقتبار اما لذت آفرین هر تکه، زندگی کنند. و خب چه میشود کرد؟ ما فرزندان همان آدم و حواییم!
پینوشت 1: در پست قبلیم دوستان گفتند که ظهر جمعه پست بذاری دیده نمیشه، گفتم بذارید یه تستی بکنم بکنم ببینم چی میشه. اون پست تا الان 725 بازدید خورده که زیادم بدک نیست! پست قبلیم:
پینوشت 2: این پست اول قرار بود فقط مال خودم باشه، برای همینه شاید یکم خسته کننده باشه. اینجور نوشتن رو هم تست میکنم ببینم چقدر استقبال میشه ازش ?همیشه که پست آدم نباید خوب باشه ?
پینوشت 3: مطالب زیادی در مورد محرم و مراسماش، کارگرای هفت تپه، حکم سنگین اسماعیل بخشی و سپیده قلیانی توی ذهنم بود که میخواستم بنویسم... اما راستشو بخواین مرز بین حق و باطل به طرز ترسناکی باریک شده. دیگه نمیدونم چی درسته!
پینوشت 4:
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات گریهدار رودهبر کننده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
?ما بدون زنان خوب مردان کوچکیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبِ پرستاره