Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

غرق شدن توی هوا!

صحنه:

سلول زندان و یک تخت دو طبقه. یک لامپ صد از سقف سلول آویزان است.

بازیگرها:

زندانی قدیمی(زق): پنجاه‌ساله و کمی چاق است و صدایی بم دارد. به جز ابرو، هیچ مویی بر صورتش ندارد. در یک طرف سرش چند مو دارد که آنها را بلند کرده و به طرف دیگر سرش کشیده است تا کسی متوجه بی‌مویی‌اش نشود. چون موهای زیادی ندارد و وابستگی شدیدی به آنها دارد، ماموران زندان از خیر کوتاه کردن موهای او گذشته‌اند.

زندانی جدید(زج): سی‌ساله، بور، لاغر و صدایی نازک دارد. ریش و موی بلندی دارد. چون یکی از ماموران زندان، با او همکلاسی قدیم از آب درآمده، توانسته است که ریش و مویش را برخلاف سایر زندانی‌ها نگه دارد.

شب است. زندانی قدیمی طبقه‌ی بالای تخت دراز کشیده است و زندانی جدیدتر، در طبقه‌ی پایین. آنها چند روزی است که توی یک سلول هستند ولی چون زندانی قدیمی حرفی نمی‌زند، زندانی جدید هم ترجیح می‌دهد سکوت کند. بعد از چند روز هم‌سلولی بودن، زندانی قدیمی، برای اولین بار مکالمه را شروع می‌کند.

زق: اولین بارته میای زندان؟

زج: آره!

زق: چه کار کردی؟

زج: یه نفر رو کشتم!

زق: بهت نمی‌خوره قاتل باشی!

زج: مگه به بقیه می‌خوره؟!

زق: راست می‌گی به ریخت خیلیامون نمی‌خوره! حالا چه جوری کشتیش؟

زج: مسافرم بود. سر کرایه دعوامون شد. دست به یقه شدیم. هلش دادم سرش خورد به جدول کنار خیابون، مُرد. به همین راحتی. به همین خوشمزگی!

زق: کرایه‌شو نمی‌خواست بده؟

زج: کرایه‌شو داده بود دیدم سر و وضعش به پولدارا می‌خوره گفتم کرایه‌ی بیشتری ازش بگیرم. اونم نداد. اینطوری شد.

زق: حقته اعدامت کنند!

زج [آب دهنش را قورت می‌دهد و لرز به صدایش می‌افتد] : من که از عمد نکشتمش!

زق: به خاطر اون نمی‌گم، به خاطر کار کثیفت می‌گم، به خاطر طمعت به مال مردم!

زج: یه جوری حرف می‌زنی انگار خودت امامزاده‌ای!

زق: من امامزاده نیستم ولی هیچ وقت به خودم اجازه‌ی طمع کردن به مال مردم رو ندادم.

[هر دو چند دقیقه سکوت می‌کنند.]

زج: پس چرا می‌گن از تو نامردتر، خودتی؟

زق [از جایش بلند می‌شود و بر لبه‌ی تخت می‌نشیند و با سرش به زج نگاه می‌کند] : کیا می‌گن؟

زج [از جایش بلند می‌شود و بر لبه‌ی تخت می‌نشیند و با سرش به زق نگاه می‌کند] : قرار بود کیا بگن؟ بچه‌محله‌هاتون! معلومه دیگه بقیه‌ی زندانی‌ها!

[زق دو دستش را جلوی صورتش می‌گیرد. آه بلندی می‌کشد و سکوت می‌کند.]

زج: راست می‌گن؟!

زق: آره!

زج: یعنی تو از اون یارویی که بیست نفر رو کشته، مُثله کرده، خورده هم نامردتری؟

زق: آره از اونم نامردترم!

زج: مگه تو چند نفر رو کشتی؟

زق: مستقیم هیچ کس رو. ولی غیر مستقیم، سه نفر رو.

زج: اگر سه نفر رو مستقیم هم کشته بودی بازم دلیلی نداشت که بگن از تو نامردتر، خودتی!

زق: واسه‌ی تعداد قتلایی که کردم، این حرف رو نمی‌زنند!

زج: پس واسه‌ی چی می‌زنند؟

زق: اون جنایتکارایی که بیشتر از من آدم کشتند، قبول دارند که کار بدی کردند ولی من قبول ندارم. قبول که ندارم هیچی، تازه می‌گم خیلی هم کار خوبی کردم!

زج: می‌شه بپرسم تو واسه‌ی چی اون سه نفر رو کشتی که فکر می‌کنی کار خوبی کردی؟

زق: ماجراش خیلی مفصله!

زج: اگر مایلی و حال داری برام تعریف کن.

زق: تا الان بیست بار تعریف کردم. ولی عیبی نداره بازم از اول برای تو تعریف می‌کنم.

زج: دمت گرم.

زق: بعد از بیست سال زندگی یه روز با زنم دعوامون شد. قبلشم دعوا میکردیم ولی دعوای اون روز فرق داشت.

زج: می‌شه بپرسم واسه‌ی چی دعوا می‌کردید؟

زق: می‌گفت تو با یه نفر دیگه به جز من رابطه داری.

زج: درست میگفت؟

زق: هم آره، هم نه!

زج: یا رابطه داشتی یا نداشتی! این دیگه چه جوابیه؟

زق: داشتم. ولی نه با یه نفر دیگه. با بیست سی نفر دیگه!

زج: اینا رو از کجا پیدا می‌کردی؟

زق: مثل آب خوردن. با آگهی کردن توی روزنامه.

زج: برای چی آگهی می‌دادی؟

زق: برای تست بازیگری.

زج: پس با همه‌ی زنایی که برای تست بازیگری می‌اومدند، رابطه برقرار می‌کردی؟

زق: با همه‌شون که نه. با اونایی که برای بازیگر شدن، حاضر بودند هر کاری بکنند. بعضیاشون که اهل این کارا نبودند، اونا رو حتی اگر به درد بازیگری هم می‌خوردند، رد می‌کردم!

زج: خودمونیم تو به ادعای خودت به مال مردم طمع نکردی ولی به ناموسشون...! پس الکی نمی‌گن که از تو نامردتر، خودتی؟

زق: اونا فقط واسه‌ی این نمی‌گن. اونا خیلی‌هاشون توی این قضیه دستای من رو از پشت می‌بندند!

زج: پس واسه‌ی چی می‌گن؟

زق: اگر کمتر وسط حرفام زر بزنی خودت می‌فهمی!

زج: باشه! از این به بعد کمتر حرف می‌زنم.

زق: بعد از اون دعوای کذایی زنم لباس‌هاش رو پوشید و زیورآلاتش رو هم به خودش آویزون کرد و رفت بیرون. اول فکر کردم داره می‌ره خونه‌ی مادرش. ولی وقتی دیدم به جز کیف پولش چیزی رو برنداشت شکّ کردم. وقتی رفت بیرون. یه جوری که نفهمه تعقیبش کردم. ماشین گرفت، منم گرفتم. ماشین روی یه پل نگهداشت. روی پُل "اِم" که از روی رودخونه‌ی "دبلیو" می‌گذره. منم چند متر عقب‌تر پیاده شدم. از دور دیدم داره می‌ره لبه‌ی پل. فهمیدم که می‌خواد خودش رو بکشه. بدو بدو خودم رو رسوندم بهش. [ناگهان بغض گلویش را می‌گیرد.]

زج [اشتیاق زیادی برای شنیدن بقیه‌ی داستان دارد برای همین نمی‌تواند زر نزند!] : دیر رسیدی؟

زق: نه به موقع رسیدم.

زج: پس جلوش رو گرفتی آره؟!

زق: نه!

زج: گذاشتی خودش رو بکشه؟!

زق: نه! قبل از این که خودش رو بکشه، خودم رو بهش رسوندم و گفتم اگر می‌خوای خودت رو بکشی عیبی نداره ولی قبلش اون لباس‌ها و زیورآلات گرون قیمتی که برات خریدم رو دربیار!

زج: داری سر به سرم می‌ذاری؟

زق: نه، دارم جدّی می‌گم!

زج: همسرت چه کار کرد؟

زق: جا خورد. فکر کرد خودم رو بهش رسوندم که نجاتش بدم. [دوباره بغض گلویش را می‌گیرد و نمی‌تواند ادامه بدهد.]

زج [دوباره اشتیاق زیادی برای شنیدن بقیه‌ی داستان دارد، برای همین نمی‌تواند زر نزند!] : می‌دونم حالت خوب نیست ولی راستش دارم از کنجکاوی می‌میرم. اگه می‌شه بگو همسرت چه کار کرد؟

زق: همسرم در حالی که اشک از چشماش جاری شده بود بهم گفت روم رو برگردونم تا لباس‌هاشو در بیاره! منم بهش گفتم من که تا حالا یه عالمه تو رو بدون لباس دیدم، این یه بار هم روش! [بغضش می‌ترکد و هق‌هق گریه می‌کند.]

زج [از تخت بالا می‌رود و کنار زق می‌نشیند و با دستش راستش شانه‌ی او را می‌مالد تا آرامش کند.]: اگه نمی‌تونی تعریف کنی، بی‌خیال. بقیه شو بذار بعداً تعریف کن.

زق: نه همین الان بقیه‌شو تعریف می‌کنم.

زج: منم خوشحال می‌شم اگر بقیه‌شو همین الان بگی.

زق: وقتی بهش گفتم من که تا حالا یه عالمه تو رو بدون لباس دیدم، این بار هم روش، یه چیزی بهم گفت که جگرم آتیش گرفت. [مکث می‌کند و کمی بغض.]

زج [می‌ترسد که زق دوباره به گریه بیفتد و داستانش را ناتمام بگذارد.]: مگه چی گفت؟

زق: همین جور که داشت رخت و لباساشو در می‌آورد و زیورآلاتش رو از خودش جدا می‌کرد می‌ریخت کنار پُل، بهم گفت تا همین چند دقیقه پیش فکر می‌کردم هنوز عاشقمی و اومدی اینجا تا نجاتم بدی، ولی الان که فهمیدم پولت رو بیشتر از من دوست داری، ازت متنفر شدم و حالم ازت به هم می‌خوره. برای همین از این به بعد دیگه نه می‌خوام چشمت بهم بیفته، نه می‌خوام چشمم بهت بیفته! حتی برای همین چند ثانیه! حتی برای آخرین بار! این رو که بهم گفت خیلی بهم ریختم. سرم داغ شد. نفهمیدم چی شد که سریع دویدم لبه‌ی پل و قبل از این که اون خودش رو بکشه، خودم رو انداختم توی رودخونه! [زق موقع تعریف ماجرا حال خوبی ندارد. برای همین دوباره مکث می‌کند.]

زج [با حالتی متعجبانه و مشتاقانه] : بعدش چی شد؟

زق: اون دروغ می‌گفت. ازم متنفر نبود. هنوزم عاشقم بود. چون وقتی خودم رو انداختم توی رودخونه شروع کرده بود به جیغ کشیدن و یک نفر قبل از این که من توی رودخونه غرق بشم پریده بود توی رودخونه و من رو آورده بود بیرون. من آب زیادی خورده بودم. کنار رودخونه و با کمک اون کسی که نجاتم داده بود داشتم جای آب‌هایی که خورده بودم رو با هوا عوض می‌کردم که دیدم اونم خودش رو انداخت توی رودخونه. همون موقع بود که من تازه به خودم اومدم و دیدم منم هنوز عاشقشم برای همین شروع کردم به داد و فریاد کردن. اون یارویی که من رو نجات داد بود دوباره پرید توی رودخونه تا همسرم رو نجات بده.

زج: پس جفتتون نجات پیدا کردید؟

زق: به نظرت من نجات پیدا کردم؟!

زج: آره. وگرنه الان اینجا نبودی که! بعد از اون قضیه با هم آشتی کردید و به زندگی‌تون ادامه دادید؟

زق: نه!

زج: پس چه کار کردید؟

زق: من که کاری نکردم. ولی اون ازم جدا شد و رفت با اون کسی که اون رو از غرق شدن نجات داده بود و من رو غرق کرده بود، ازدواج کرد!

زج[با گیجی و تعجب زیاد]: تو که گفتی اون یارو اول تو رو نجات داد؟ بعد از نجات همسرت دوباره تو رو انداخت توی رودخونه تا غرق بشی؟!

زق: منم اولش فکر ‌کردم که اون من رو نجات داده. ولی چیزی نگذشت که فهمیدم اون لعنتیِ عوضی با دلبری کردن از همسرم، به جای این که من رو نجات بده، بیشتر غرقم کرد. حتی بیشتر از این که توی اون رودخونه امکان غرق شدن داشته باشم!

زج: تو چه کار کردی؟

زق: چه کار می‌تونستم بکنم. نتونستم با اون قضیه کنار بیام. به یه نفر پول دادم تا هر دوتاشون رو بکشه!

زج: کُشتشون؟

زق: نه!

زج: پس چه کار کرد؟

زق: اون لعنتی‌ها بهش پول بیشتری دادند تا بیاد خودم رو بکشه!

زج: کُشت؟

زق: حالت خوب نیست‌ها. اگر کشته شده بودم، الان پیش تو چه غلطی می‌کردم؟!

زج: راست می‌گی. یه لحظه کار اون نامرد حواسم رو پرت کرد. باید می‌پرسیدم چی شد که کشته نشدی؟!

زق: این دفعه تموم دار و ندارم رو فروختم دادم به اون یارو تا هم من رو نکشه و هم بره اون دو تا رو بکشه!

زج: کُشتشون؟

زق: آره این دفعه کشتشون!

زج: خوبه که اونا دوباره پول بیشتری بهش ندادند تا بیاد تو رو بکشه!

زق: اگر داشتند که بهش می‌دادند ولی چون نداشتند توی این دوئل، من برنده شدم!

زج: تو که گفتی سه نفر رو غیر مستقیم کشتی؟ امّا اینا که فقط دو نفر بودند!

زق: خودم رو حساب نکردی!

Barbara Licha, Listen time passes, Sculpture by the Sea, Bondi 2015. Photo Clyde Yee
Barbara Licha, Listen time passes, Sculpture by the Sea, Bondi 2015. Photo Clyde Yee
مطلب مشابه:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D9%87-kwvcyplue8ck
مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D8%A8%D9%88%D8%A8-%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AD-%D8%B9%D9%84%D8%A7-wcqefp6fh38e
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هفده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B7-pcoxbxwkbxhu
اگر وقت داشتید به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام:
در کتاب "سیصد و شصت و پنج روز در صحبت قرآن" آقای الهی قمشه‌ای در زیر آیه«وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ: و بر حکم خدا و حکمت الهی صبر کن. همانا که تو در زیر نگاه ما هستی. پس به هر کار که برخاستی پروردگارت را تسبیح گوی و ستایش کن»(آیه ۴۸ سوره طور)، این حکایت را از جناب عطار نقل می‌کند:
مردی را در ملاء عام تازیانه می‌زدند بدین جرم که با معشوقه‌ای عشرتی کرده است. او در زیر ضربات هیچ فریاد نمی‌کرد بلکه چهره‌ای شکیبا و گشاده داشت. شبلی بر وی گذشت و پرسید که: ای مرد، تو را از این ضربه ها هیچ درد نمی‌آید؟ گفت: چرا، می‌آید، می‌بینی آثار آن را بر جسم من از زخم و کبودی. گفت: پس چگونه است که آه و ناله نمی‌کنی؟ گفت: در آن دورها، در کنار پنجره، معشوقی که با وی بوده‌ام مرا نظاره می‌کند و نمی‌خواهم در پیش او سست و ناتوانی نشان دهم. معروف است که شبلی بی‌هوش شد و چون او را به هوش آوردند گفتند: از سخن آن مرد چه درک کردی که بی‌هوش افتادی؟ گفت: این مرد به خاطر معشوق فانی و گذران، سختی‌ها را به جان می‌خرد و هیچ دم بر نمی‌آورد تا خود را به مردانگی و قوت در پیش آن معشوق نمایش دهد و ما که لحظه به لحظه از هزاران هزار پنجره در زیر نگاه معشوق ازلی هستیم به کمترین رنج و محنتی فریاد بر می‌آوریم و بی‌تابی می‌کنیم.
حال خوبتو با من تقسیم کننمایشنامهفراخوان تست بازیگریتجاوزهای پنهانآدم‌ها توی هوا بیشتر غرق می‌شن تا توی آب
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید