میرای خیال | برگ اول

می‌دانم که چیزی را فراموش کرده‌ام.
چیزی که شاید بین کمد لباس‌هایم پیدا شود؛ اما اگر آنجا هم نباشد، باید بنشینم و رج به رج خاطراتم را باز کنم،که شاید بین آن حجم عظیمِ دور ریختنی‌هایی که نگه داشته‌ام، جایی از دستم افتاده باشد؛ اما می‌ترسم این گمشده‌ی مجهول، آن‌قدر مهم نباشد که خطر رو‌به‌روشدن با "تو" را برایش به جان بخرم!
راستش، یک جایی در دخمه‌ی ذهنم تو را نگه داشته‌ام تا اگر روزی یکهو خودم را گم کردم، بیایم بنشینم آن‌جا و بگویم: خوب، تعریف کن؛ من که بودم؟
ولی هنوز خودم را گم نکرده‌ام؛ پس نباید تو را ببینم!
چه می‌شود اگر تصمیم بگیری بدون آن‌که من بپرسم شروع به حرف‌ زدن کنی و از میان آن خرت و پرت‌های دور و برت، یقه‌ی یک "من" خاکی و کهنه‌ی قدیمی را بگیری و بالا بکشی و بعد بگویی:
- بفرما، این هم خودت!
و یک خودِ بی‌خود دیگر روی دستم بگذاری!
همانی را می‌گویم که قبل از رفتنت استفاده‌اش می‌کردم؛ احتمالا آن را هم یک‌جایی نزدیک به خودت در ذهنم گم و گور کرده باشم و اگر تو اتفاقی آن را پیدا کرده باشی، دردسر بزرگی می‌شود.
به هرحال خود عوض‌کردن آن‌قدر هم کار راحتی نیست!

**********

سکوتی که شب‌ها در اتاق تاریکم می‌پیچد، صدای تو را به یادم می‌آورد.
این تنهایی محض، عجیب به حضور سنگین شبانه‌ات شبیه است، آنقدر که انگار در پس این حریر ستاره‌ای ایستاده‌ای و مرا تماشا می‌کنی!
ایستاده‌ای و منتظری تا تو را فرا بخوانم، اما دستت را به سویم دراز نمی‌کنی.
تو به سمت من نخواهی آمد، فقط همان‌جا، جایی دورتر از گستره‌ی ذهنم و کمی آن طرف‌تر از خاطراتم به انتظار نشسته‌ای و خسته نمی‌شوی.
درست زمانی که فکر می‌کنم دیگر آنجا نیستی، بوی عطرت به مشامم می‌رسد و چنان مرا در خود فرو می‌برد که برای لحظه‌ای جای من و تو با هم عوض می‌شود... .
آری، سایه‌ی سنگین من! می‌توانی در کنج تاریک خود آسوده باشی زیرا من هرگز نمی‌توانم از بند تو رهایی یابم.
تو یادگار نور درخشانی هستی که روزی به من تابیده بود؛ و اکنون تنها تو از اون روزهای روشن به جا مانده‌ای؛ تویی که مانند من و شاید حتی بیشتر از من، گمشده، خسته و ناتوانی. کسی چه می‌داند؟ شاید این حضور سنگین تاوان من برای به اسارت کشیدن تو باشد.