میرای خیال | برگ دوم

مرور روزهای بودنت، درست شبیه نگهداشتن صیدی وحشی در قفسی درون قلبم است.
صیدی که میخروشد و میخراشد؛ چنگ میکشد و فغانکنان، پنجههایش را به دورترین تکههای وجودم میرساند و ناگهان مقابل پایم پرتشان میکند و تا به خودم بیایم، اتاقم پر میشود از مرگهای کوچکی که قبلا تجربه کرده بودم و اکنون همه باهم آمدهاند تا گریبانم را بگیرند.
اما، یک قدم مانده به آخرین نفسم، دستشان را از گلویم برمیدارند و خیره به اشکهایی که از چشم نافرمانم میچکند منتظر میمانند؛ منتظر که اشکهایم را پاک کنم، نفسی عمیق بکشم و دوباره دردها را فرو ببرم. منتظرند تا این بازی رنجآور را برایشان از نو، شروع کنم.
**********
سر انگشتانت که به دستم خورد، شور عجیبی زیر پوستم دوید، در رگم جاری شد و به گرمی از چشمانم چکید.
شورشی مصلحانه در بندبند وجودم در گرفت و در سرم ناقوس جنگ پیچید؛ جنگ خواستن و نداشتنت؛ جنگ بودن و نماندنت.
تو، سرابی شکوهمند که اگر یک قدم دیگر به سمتت میآمدم محو میشدی و من، مسافری که تنها یک قدم مانده بود، عطش جانش را بگیرد.
کوتاه بگویم، این یک قدم فاصلهی مرگ بود تا مرگ!
پس از آن روزها، هنوز هم شور حضورت در رگانم میجوشد، اما به چشمانم که میرسد، حلقه میزند ولی نمیچکد؛
و اینگونه شد که پس از تو، همه چیز را تار میبینم.
********
باید قطرههای خونی که روی صورتم پاشیدهاند را پاک کنم؛
وگرنه، لکهها زنده میشوند و راهی برای نفسکشیدن پیدا میکنند.
آنها روی گونههایم میخزند و اسم واقعیات را به زبان میآورند.
و هر چه بیشتر تعلل کنم، کمتر از من باقی خواهد ماند.
فرصت زیادی برای نگهداشتن آنچه "منم"، نخواهم داشت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
میرای خیال | برگ اول
مطلبی دیگر در همین موضوع
چگونه به آرامش برسیم؟ تکنیک های کسب آرامش ( ریلکسیشن )
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
شبیهسازی ذهن چیست و چرا ادعای آن خطرناک است؟