روحم درد می کند


درد و رنج های انسان

سرم درد می کنه.

ناراحتم.

دلم گرفته.

دلم درد می کنه.

واکنش ما به این جملات چیست؟ تفاوت این جمله ها با هم چیست؟

باز هم می خواهم در مورد یک مشکل در فرهنگ مان صحبت کنم. دارم سعی می کنم خیلی تکرای و شعارگونه نباشد.

شاید هم از نظر خیلی ها اصلا مشکل نباشد، به خاطر همین کمی کار نوشتن را برایم سخت می کند.

ببینید ما معمولا با ناله ارتباط برقرار نمی کنیم.

دوست نداریم نزدیکان غم و غصه هایشان را برایمان بگویند.

ما از اینجور آدم ها فرار می کنیم و حوصله شان را نداریم. خب حق هم داریم !

از طرفی اتفاقی که در فرهنگ ما افتاده این است:

ما احساسات درد آور خود را بیان نمی کنیم.

چون کسی حوصله شنیدن آن ها را ندارد. بنابراین آن ها را به درد جسمی تبدیل می کنیم و بعد به زبان می آوریم.

به جای این که بگوییم ناراحتم می گوییم سرم درد می کند.

وقتی که روح رنج می کشد

وقتی می گوییم سرم درد می کند، کسل و بداخلاق بودن ما برای دیگران قابل درک تر است.

شاید برایمان قرص بیاورند یا اگر خیلی دوستمان داشته باشند،

حتی سرمان را ماساژ بدهند. بدون این که ما متهم به  حوصله سر بر بودن شده باشیم.

چون سردرد یک درد قابل درک و منطقی است و شما تقصیری ندارید که سرتان درد می کند.

تبدیل رنج روانی به درد جسمی

در اینجا واقعا غم و ناراحتی ما به سردرد تبدیل می شود. یک رنج روانی تبدیل به یک درد جسمی می شود، چون به شکل دیگری امکان بروز ندارد.

این ها که گفتم نمونه هایی ساده از مسائل روزمره ما است، مسائلی که چندان مشکل به حساب نمی آیند. ما خیلی متوجه آن نیستیم. بنابراین دنبال تغییر چیزی هم نیستیم.

ولی مسئله ی جسمانی کردن دردهای روانی اصلا کم اهمیت نیست. حرف نزدن و اجازه ی ابراز نداشتن، می تواند مشکلاتی کوچک مثل سردرد ایجاد کند،

ولی اگر

سرکوبی خیلی زیاد باشد

و شخص حق زندگی معمولی نداشته باشد،

اختلالات روانی جدی برای او بوجود می آید.

این مشکل در فرهنگ های سنتی و محدودکننده بیشتر دیده می شود.

در ادامه از اختلال تبدیلی برایتان خواهم گفت.

جهت مطالعه سایر مقالات اینجا کلیک کنید<br/>دکتر فائزه خانلرزاده روانشناس