آمبولانس:ناصراعظمی

باران
باران


باران میبارید آمبولانس وسط خیابان خاموش شده بود راننده هاهمه دستشان را روی بوق گذاشته بودند.خیابان پرشده بودازصدا ، آدم های عجول وعصبانی از کنارآمبولانس سبقت ميگرفتند وباقیافه های درهم وناراحت ناسزایی حواله راننده میکردند.
راننده ی آمبولانس بی توجه به محیط بیرون فقط به ماشینش استارت میزدو هراسان پشتش را نگاه میکرد.

انگارنفس های یک نفربه شماره افتاده بود

نویسنده: ناصراعظمی