شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
آمبولانس:ناصراعظمی
باران میبارید آمبولانس وسط خیابان خاموش شده بود راننده هاهمه دستشان را روی بوق گذاشته بودند.خیابان پرشده بودازصدا ، آدم های عجول وعصبانی از کنارآمبولانس سبقت ميگرفتند وباقیافه های درهم وناراحت ناسزایی حواله راننده میکردند.
راننده ی آمبولانس بی توجه به محیط بیرون فقط به ماشینش استارت میزدو هراسان پشتش را نگاه میکرد.
انگارنفس های یک نفربه شماره افتاده بود
نویسنده: ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی( درمسیرگیزه رود")
مطلبی دیگر از این انتشارات
در اعماق خستگی های من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرباز