بی هویت...

آقای رسولی یک مردی معمولی در جامعه بود؛

یک کارمند دون‌پایه در اداره‌ی تأمین اجتماعی.

زندگی‌اش آن‌قدر منظم و دقیق بود که می‌شد ساعت را با او تنظیم کرد.

هر روز دقیقاً ساعت شش و سی دقیقه از خواب بیدار می‌شد، رادیو را روشن می‌کرد و همان موقع رادیو یک موسیقی جَز پخش می‌کرد. بعد به سراغ ماکاپش می‌رفت، با وسواس زیاد قهوه را داخل آن می‌ریخت و روی اجاق با شعله‌ی کم می‌گذاشت.

تا آماده شدن قهوه چند حرکت کششی به بدنش می‌داد. وقتی بوی تند قهوه فضای خانه را پر می‌کرد، برای خودش یک فنجان می‌ریخت و آماده‌ی رفتن به سر کار می‌شد.

اما یک روز در بانک، وقتی می‌خواست فرم درخواست وام را پر کند، ناگهان دید اسم خودش را به خاطر نمی‌آورد.

کارمند بانک گفت:

«ببخشید آقا، خیلی طولش می‌دی. افراد دیگه هم منتظرن.»

خودکار روی جای «نام و نام خانوادگی» متوقف شده بود. هرچه فکر می‌کرد، چیزی به ذهنش نمی‌رسید.

کارمند با لحنی کمی عصبی گفت:

«کارت ملی‌تونو بدین، خودم پر می‌کنم. معلومه حالتون یه کم خوب نیست.»

رسولی دستش را در جیب کت برد و کارت ملی‌اش را بیرون آورد.

اما… جای نام و نام خانوادگی و کد ملی خالی بود.

سفید.

هیچ چیز.

چند قطره عرق درشت روی پیشانی‌اش نشست.

با صدایی لرزان گفت:

«اینجا… خالیه. من… من کی هستم؟»

کارمند بانک مات ماند، بعد با تردید اخم کرد. فکر کرد رسولی دارد مسخره‌اش می‌کند.

با عصبانیت نگهبان را خبر کرد.

نگهبان بدون هیچ توضیحی او را گرفت و با بی‌احترامی از بانک بیرون پرت کرد.

خیابان‌ها ناگهان باریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند.

کلاغی با نوک قرمز بالای درخت کاج نشسته بود و با صدای بلند غارغار می‌کرد.

آدم‌ها با عجله از کنار رسولی رد می‌شدند.

خواست جلویشان را بگیرد تا ببیند کسی او را می‌شناسد، اما بی‌فایده بود.

صحنه پرت شدنش از بانک جلوی چشمش آمد.

سرش را پایین انداخت، شانه‌هایش افتاد.

نگاهش را به سنگفرش نم‌دار خیابان دوخت و به سمت خانه راه افتاد.

به ساختمان که رسید، زنگ همسایه روبه‌رو را زد.

مردی چهارشانه با سیبیل پرپشت در را باز کرد.

بوی تند عطر بلک افغان از او می‌آمد.

با صدای خش‌دار گفت:

«کاری داشتی؟»

رسولی گفت:

«منو نمی‌شناسید؟… اسم من چیه؟»

مرد سیبیلو ابرو بالا انداخت.

«مگه اینجا ثبت‌احواله که اسم خودتو از من می‌پرسی؟ برو برو… خدا روزیتو جای دیگه بده…»

و محکم در را بست.

رسولی سردرگم و پریشان وارد خانه شد.

تمام کشوها را گشت.

شناسنامه‌اش را پیدا کرد…

اما داخلش سفید بود.

هیچ مدرکی وجود نداشت که بگوید او کیست و از کجا آمده.

در آشپزخانه روی صندلی نشست و رادیو را روشن کرد.

همان موسیقی جَز مورد علاقه‌اش در حال پخش بود.

دست‌هایش را محکم روی سرش فشرد…

اما هیچ چیز به ذهنش خطور نمی‌کرد.

هیچ خاطره‌ای.

هیچ اسم.

دی‌جی رادیو گفت:

«اگر اسمت رو گم کردی… به این آهنگ گوش بده.»

همان آهنگ همیشگی بود که هر روز ساعت شش و سی پخش می‌شد.

اما این‌بار… بیرون از خانه هم طنین انداخته بود.

انگار شهر هم داشت آن را پخش می‌کرد.

رسولی تصمیم گرفت منبع صدا را پیدا کند.

نیمه‌شب بود.

خیابان‌ها تغییر چهره داده بودند.

کوچه‌هایی جلویش باز می‌شد که هرگز ندیده بود.

رفت و رفت… تا به کافه‌ای رسید با تابلوی عجیب:

«بدون اسم»

داخل کافه، افرادی ساکت و بی‌حرکت نشسته بودند.

پیانیستی همان آهنگ رادیو را می‌نواخت.

چهره‌ها بی‌حالت، نگاه‌ها خالی.

انگار هیچ‌کس اسم نداشت.

زنی با قیافه‌ای مرموز جلو آمد.

«بالاخره اومدی؟ اجازه هست چند لحظه کنارت بشینم؟»

صندلی را کشید و روبه‌رویش نشست.

پیشخدمتی جوان، لاغر و بدون ریش آمد.

دو فنجان قهوه و یک لیوان آب روی میز گذاشت و بی‌صدا رفت.

زن گفت:

«اسم تو اینجا نیست… اسم تو اون طرفه.»

بعد لبخند زد.

«هر انسان دو نسخه داره. یکی در دنیای واقعی… یکی در خواب.

شاید تو الان در خواب باشی… و این فقط سایه‌ت باشه که این‌طرف و اون‌طرف می‌ره.»

رسولی خشکش زد.

زن ادامه داد:

«می‌خوای اسمتو بهت برگردونم؟»

دست‌های رسولی روی میز شروع به لرزیدن کرد.

زن گفت:

«فکر نکن کار ساده‌ایه… اسم داشتن، یعنی از دست دادن چیزهای دیگه.

هویت… آزادی… حتی بعضی خاطره‌ها.»

بلند شد.

«من می‌رم. خوب فکراتو بکن. بعد بهم جواب بده.»

رسولی به آدم‌های دیگر نگاه کرد.

انگار آن‌ها هم با خودشان کلنجار می‌رفتند…

بین داشتن اسم و آزاد ماندن....

نویسنده:ناصراعظمی

و آزاد ماندن.