شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
گروگانگیری در کلینیک دندان پزشکی
سکوتی دلانگیز بر فضای کتابخانه حکمفرما بود. بوی کاغذهای نو و کهنه، آدمی را از خود بیخود میکرد و حالتی از مستی خوشایند در جان میریخت. این سکوت، گاهبهگاه با صدای قدمهایی درهم میشکست، اما خیلی زود، همهچیز به آرامش پیشین بازمیگشت.
تابستان انگار میخواست امروز قدرتش را به رخ بکشد؛ هوا نسبت به روزهای قبل، ده تا دوازده درجه گرمتر شده بود. داخل کتابخانه، گرما و رطوبت به اوج رسیده بود. گویی کولرها از کار افتاده بودند. عرق، همچون آبشاری از سر و صورتم جاری بود.
به مرز کلافگی رسیده بودم. دیگر تمرکز برای مطالعه نداشتم. هاتف، دوستم که او هم از گرما به ستوه آمده بود، به سمتم آمد و در گوشم گفت:
– چطوره بریم بیرون یه هویجبستنی بزنیم؟ لاکردار انگار تو شکممون ذغال روشن کردن!
راست میگفت. بیدرنگ پیشنهادش را پذیرفتم. کتاب را بستم و به سوی بستنیفروشی که یک خیابان پایینتر بود راه افتادیم.
مغازه شلوغ نبود. یک زوج جوان، که بهنظر میرسید تازه با هم آشنا شدهاند، بیوقفه قاشقهای پر از بستنی را به دهان هم میگذاشتند. در گوشهای، پیرمردی خمیده با صورتی پرچینوچروک مشغول خواندن روزنامه بود.
کنار همان پیرمرد نشستیم و دو لیوان هویجبستنی همراه با یک باقلوا سفارش دادیم. شاگرد بستنیفروشی، جوانی لاغراندام و بیمو، پس از چند دقیقه سفارشمان را آورد.
با نخستین قاشق، مغزم تیر کشید. انگار کسی با پتک به سرم کوبیده باشد. دستم را روی شقیقهام گذاشتم. درد بیشتر و بیشتر میشد. مثل ماری که از درد به خود میپیچد، از جا کنده شدم.
تازه بیستساله شده بودم و نمیدانستم چرا باید دندانی اینچنین زود خراب شود. روزگار را ببین! دندان مردگان دو هزار سال زیر خاک میماند، میان کرم و خاک و پوسیدگی، اما دندان من، در دهانی سالم، حتی بیست سال هم دوام نیاورد!
هاتف، غرق در خوردن آخرین قطرههای بستنیاش، متوجه حال زارم نشد. وقتی دید هنوز لب به خوراکی نزدهام، با تعجب گفت:
– چی شده؟ چیزی تو باقلوا پیدا کردی؟ نکنه مو یا چیز دیگهای توش بوده؟
با لحنی عصبی گفتم:
– نه بابا! نمیبینی دندوندرد امانم رو بریده؟
آن شب تا صبح از درد خوابم نبرد. هر چه قرص و دارو و آبنمک بود امتحان کردم، اما حتی لحظهای آرامش نیافتم. یاد جملهای از جرج برنارد شاو افتادم:
«کسی که دنداندرد دارد، فکر میکند تمام کسانی که دندان سالم دارند خوشبختاند.»
من هم همان حس را داشتم. خودم را درمانده و بدبخت میدیدم. روزهایی بود که فکر میکردم آنقدر اعتمادبهنفس دارم که هر بیماری سختی را شکست دهم، اما حالا، یک درد دندان مرا گوشهی اتاق کشانده بود، چمباتمهزده و گریان.
صبح، بیصبحانه، با عجله تاکسی گرفتم و به کلینیک دندانپزشکی رفتم. آنجا پر از جمعیت بود؛ از کودک تا پیرزن و پیرمرد. همه در رنجی مشترک شریک بودند: درد دندان.
از منشی وقت گرفتم و روی صندلی نشستم. دیدن ناله و زجر دیگران، کمی از درد خودم کاست. انگار انسان آفریده شده تا با دیدن درد دیگران، درد خودش را فراموش کند.
در آن حال، نامم برای معاینه خوانده شد. پیش از من، زنی جوان با پسربچهای کوچک نزد دکتر بود. ظاهرشان نشان میداد از قشر کمدرآمد جامعهاند. کودک، لباس گشاد و کهنهای به تن داشت.
دکتر گفت:
– این دندان باید عصبکشی و پر بشه. هزینهاش میشه چهار میلیون.
رنگ از چهره زن پرید. شروع کرد به التماس، اما دکتر بیتفاوت بود؛ گویی ناشنوا. پسر بچه پیوسته ناله میکرد. سرانجام، چون چارهای نبود، دندان را کشیدند.
زن هنگام ترک کلینیک، دکتر را نفرین کرد و نگاهی به من انداخت؛ نگاهی که تا مدتها ذهنم را مشغول نگه داشت. گویی میخواست چیزی به من بفهماند، اما من نفهمیدم.
دکتر که آمادهی معاینهام میشد، با عصبانیت گفت:
– آخه یکی نیست به اینا بگه وقتی نمیتونن شکم خودشونو سیر کنن، چرا بچه میارن؟ بعدشم بچه رو زیر بار بدبختی تنها میذارن!
سپس نگاهم کرد تا حرفش را تأیید کنم. دهانم باز بود، نمیتوانستم چیزی بگویم؛ فقط کمی سر تکان دادم.
آن روز، با هر سختی که بود، دندانم را عصبکشی کردم. دردش همانجا تمام شد. اما از لحظهای که از کلینیک بیرون آمدم، ذهنم گرفتار انسانهای فقیر و ناتوان شد. هیچگاه فکر نمیکردم کسانی باشند که از پس خرج سادهای چون درمان یک دندان خراب هم برنیایند.
آن شب،تصميم گرفتنم احساساتم رابا دوستی در میان بگذارم، ماجرای زن و پسرش را برای هاتف تعریف کردم. هاتف با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
– جوری حرف میزنی انگار قبلاً بودا بودی و تازه پاتو از قصر گذاشتی بیرون! واقعیت جامعهمون همینه. یه عده مثل زالو خون مردم رو میمکن، میدزدن، میبرن اونور آب عشق و حال میکنن. یه عده هم، مثل اون زن، حتی پول درست کردن یه دندون خراب رو ندارن. آره جانم، خاک و وطنپرستی برای فقراست، زندگی لاکچری هم برای بالا دستیها!
آن شب، تازه فهمیدم تمام چیزهایی که در مدرسه و دانشگاه به ما میگفتند، فقط حرف بود. فقر، در دنیای مدرن، یکی از نکبتبارترین مصیبتهاست. همیشه ما را وادار میکردند بنویسیم: علم از ثروت بالاتر است. اما آن روز فهمیدم بیپولی، آدم را له میکند، حتی اگر باهوش و باسواد باشی.
چند روز از ماجرا گذشت، اما ذهنم هنوز آرام نشده بود. انگار آن زن، با آن نگاه سیاه و بیپناه، مرا نفرین کرده بود...
---
به دوستم، هاتف، گفتم:
«بهنظرت چه کنم تا از بند آن نفرینِ زنِ بیپناه رهایی یابم؟»
هاتف با لحنی آمیخته به شوخی پاسخ داد:
«نظرت چیست؟ با اسلحهی پدرت برویم به آن کلینیک دندانپزشکی و دکترها را وادار کنیم چند ساعتی رایگان دندان بیماران را مداوا کنند؟»
در همان لحظه، جرقهای از امید در چشمانم درخشید. راست میگفت یا نه، نمیدانم؛ اما شاید، فقط شاید، راه باطل کردن آن نفرین شوم، همین باشد.
رو به او کردم و گفتم:
«بالاخره یکبار هم از دهانت حرف حساب شنیدیم!»
هاتف، با چشمانی گردشده و دهانی نیمهباز، ناباورانه نگاهم کرد.
با تردید و صدایی لرزان گفت:
«من فقط شوخی میکردم... تو جدی گرفتی؟»
اما آری، تصمیمم را گرفته بودم. خود را برای هرچه که پیش می امد آماده کرده بودم،وپیه اش را به تنم مالیده بودم تنهافقط آرزویم، رهایی از آن نفرین لعنتی بود که خواب را از چشمانم ربوده بود.
هاتف هم که همیشه دلش برای ماجراجویی و دردسر میلرزید، سرانجام همراهیام را پذیرفت.
آن شب، در خانه با هاتف، بارها و بارها در موردنقشه حرف زدیم وآن را در ذهنمان بارها مرور کردیم.
اسلحهی رولور قدیمی پدر را، که در کشوی کمدم پنهان بود، بیرون کشیدم. تنها دو فشنگ داشتم. ضرورتی برای گذاشتنشان در خشاب نمیدیدم، اما برای اطمینان، هر دو را در جیب شلوارم گذاشتم.
صبح زود، دو ماسک فیلتردار به صورتمان زدیم. ماسکها بیشتر صورتمان را میپوشاندند و نفس کشیدن را کمی سنگین میکردند، انگار هر دموبازدم تکهای از گذشته را در گلویم نگه میداشت.
اسلحهی پدرم، که به پشتم بسته بودم، مثل باری پنهان اما زنده، بر کمرم سنگینی میکرد. با هر قدم، صدایی شبیه طبل، در سینهام طنین میانداخت. گویی جهان بیرون، با ضرباهنگ گامهایم همنوا شده بود.
هاتف، اما، چنان قدم برمیداشت که انگار در یک راهپیمایی عادی به سوی فروشگاه نان میرود. نه اضطرابی، نه شکی. چهرهاش، مثل همیشه، بیحرف و مصمم بود. گاهی فکر میکردم درون او چیزی هست که فراتر از منطق روزمره عمل میکند؛ گذشتهای که هیچگاه دربارهاش چیزی نگفته بود و همیشه چون مِهی در اطرافش میچرخید.
درِ کلینیک را باز کردیم. هوای سرد، مثل یک دست نامرئی، از میان انگشتانم عبور کرد. لرز خفیفی به جانم افتاد، و ناخودآگاه دستم را به پشتم بردم تا مطمئن شوم اسلحه هنوز همانجاست. بود. اما حس کردم چیزی در وزنش تغییر کرده. شاید فقط توهمی بود که از بیخوابی و اضطراب نشأت میگرفت. یا شاید واقعاً چیزی تغییر کرده بود.
طبق نقشه، هاتف جلوی در ایستاد و آن را از داخل قفل زد. کلید در قفل چرخید و صدایی کوتاه شبیه "کلیک" یک ماشین تحریر از آن بیرون آمد—انگار کسی آن لحظه را ثبت کرده باشد.
من جلو رفتم. کلینیک، برخلاف انتظارم، نسبتاً شلوغ بود. بیماران، با چهرههایی نیمهمحو و رنگپریده، در سالن نشسته بودند. هر کدام در سکوتی عجیب فرو رفته بودند؛ آنقدر که حتی سرفهای یا زمزمهای به گوش نمیرسید.
زمان در آنجا کش میآمد. مثل فیلمی که بیصدا و کند پخش شود.
و من، در دل آن سکوت، احساس کردم چیزی یا کسی دارد ما را تماشا میکند. نه از روی دیوار، نه از پشت در. از درون چیزی پنهانتر... شاید همان چیزی که نفرین را در جانم نشانده بود.
از تلویزیون کوچکی که گوشهی سقف نصب شده بود، قطعهای بیکلام از باخ پخش میشد. نمیدانستم دقیقاً کدام قطعه است، اما انگار صدای پیانو داشت چیزی را درونم خراش میداد. موسیقی، با آنکه لطیف و آرام بود، حالوهوای سالن را سنگینتر میکرد. انگار دست نامرئیای آرامآرام داشت گلوی مرا فشار میداد، بیعجله، بیرحم.
عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود. نفسهایم کوتاه شده بود و ذهنم، مانند نوار مغناطیسی ضبطخراب، در حلقهای تکراری میچرخید. با هر گام، خودم را کمتر میشناختم.
با تمام تلاشی که در خود جمع کرده بودم، جلوی اتاقک شیشهای منشی ایستادم. اسلحه را از پشت کمرم بیرون آوردم. نوک تفنگ به شیشه خورد و صدای خشکی در فضا پیچید.
با صدایی که بیشتر شبیه زمزمهای آغشته به خشم بود، گفتم:
«حرامزادهها... امروز باید همه رو رایگان ویزیت کنید. وگرنه یه گلوله میفرستم توی اون مغز پوکت.»
منشی، زنی لاغر با چهرهای رنگباخته و پوستی مثل کاغذ جوهری، بیحرکت مانده بود. رنگ صورتش داشت به سرخی غروب میزد. دندانهایش، زرد و ناهموار، میلرزیدند؛ صدای بهمخوردنشان، مثل برخورد دو قطعهی چینی ترکخورده، در فضا پیچید.
در همین لحظه، دکترها سراسیمه از اتاقهایشان بیرون زدند. روپوشهای سفیدشان، در آن نور سرد فلورسنت، بیش از آنکه آرامشبخش باشد، شبیه کفن به نظر میرسید.
یکی از آنها، مردی با موهای جوگندمی و عینک گرد، جلو آمد. چهرهاش همزمان هم مهربان بود، هم ترسیده.
با لحنی آرام گفت:
«ببین پسرم... هر کاری هست، منطقی حلش کنیم. کسی رو نکش. بوی خون، تا مدتها میمونه توی دیوارها.»
---
گفتم:
«منطقش همینه... امروز باید همه رو رایگان ویزیت کنید. این تنها راهشه.»
دکتر، چند لحظه نگاهم کرد. انگار چیزی پشت نگاه من را میدید؛ شاید چیزی فراتر از اسلحه. بعد سرش را آرام تکان داد، بیهیاهو، بیچکوچانه.
رو به منشی کرد و گفت:
«هر کاری که این آقا میگوید انجام بده... همه امروز رایگان ویزیت میشوند.»
صدایش خسته بود، مثل صدای مردی که بارها خوابوحشت دیده و دیگر تصمیم گرفته در بیداری تسلیم شود.
همهچیز، دقیقاً همانطور که تصورش را کرده بودم، در حال اجرا بود. مثل نمایشی که بارها در ذهنم تمرینش کرده بودم.
آهسته برگشتم و نگاهی به بیماران انداختم. همه، با چشمانی که حالا برق میزد، به من نگاه میکردند. لبخندهایی نرم، آرام، بر لبهایشان نشسته بود. لبخندهایی نه از سر شوک یا ترس، بلکه چیزی شبیه درک... شاید هم رهایی.
لحظهای ایستادم. حس کردم زمان برای چند ثانیه از حرکت ایستاد. انگار همهچیز در یک قاب قدیمی از فیلمی صامت یخ زده بود. فقط صدای پیانو، از همان تلویزیون سقفی، هنوز ادامه داشت. قطعهای از باخ، که حالا بیشتر شبیه آوایی از خوابهای کودکیام به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشیدم. عرق سرد هنوز بر پیشانیام بود، اما در سینهام چیزی آرام گرفته بود. شاید فقط برای یک روز، یا حتی یک ساعت، اما آن طلسم نفرین، انگار شکسته بود.
و با خودم فکر کردم:
«شاید دنیا همین باشد. لحظههایی کوتاه از معنا، در میان دردی کشدار.»
یکییکی بیماران وارد اتاقهای درمان میشدند، صدای ساکن دستگاههای دندانپزشکی با ریتم خاصی در سالن میپیچید—مثل سمفونی کوچکی از درد و رهایی. عصبکشی، پر کردن، آرامبخش، صدای مکندهی بزاق. بعد هر بیمار با لبخندی محتاط بیرون میآمد، لبخندی که در عمقش نوعی ناباوری بود. گویی هنوز هم باور نمیکردند چنین چیزی واقعی باشد.
من کنار در ایستاده بودم، اسلحه هنوز در دست، اما حالا سنگینیاش کمتر شده بود. نه اینکه تهدید از بین رفته باشد، فقط چیزی در فضا عوض شده بود. مثل باری که آدم بدون اینکه بداند چرا، بالاخره زمین میگذارد.
در همین هنگام، دکتر با لحنی آرام و کمی مردد گفت:
«آقای عزیز... این خانم قبول نمیکنه که دندانش رو رایگان درست کنیم. میگه باید پولش رو خودش بده.»
نگاهم به زنی میانسال افتاد که در انتهای صف ایستاده بود. لباسهایش کهنه و رنگرفته بود، کفشهایش ساییده و ترکخورده، اما وقاری عجیب در چهرهاش داشت. نگاهش محکم بود، بیلرزش. چشمانش با سرمهای کمرنگ قاب گرفته شده بودند و در آنها چیزی میدرخشید: چیزی شبیه یادآوری گذشتهای دور.
گفتم:
«خُب، هزینهی اون خانم رو هم حساب کنید.»
دکتر رفت تا با او حرف بزند. چند دقیقهای طول کشید. صدایشان نمیآمد، فقط میدیدم زن سرش را تکان میدهد، اول آرام، بعد محکمتر. انگار چیزی بیشتر از هزینهی دندان در میان بود.
در نهایت، با چهرهای اندوهگین و سکوتی سنگین، زن قبول کرد که دندانش کشیده شود.
وقتی بیرون آمد، چیزی در دست داشت—دندانی نیمهخراب، خونی، پیچیده در دستمالی کهنه.
برای لحظهای ایستاد، رو به من کرد و با نگاهی که شبیه داوری نبود، بلکه شبیه نوعی شناخت قدیمی بود، از سر تا پا براندازم کرد. هیچ نگفت. فقط نگاه کرد.
احساس کردم انگار مرا از پیش میشناسد. نه از یک مکان مشخص، بلکه از نوعی زندگی مشترک که هیچگاه به زبان نیامده است.
او آخرین بیمار بود.
نمیدانم چرا قبول نکرد دندانش را درست کند. شاید درد برایش آشناتر از ترمیم بود. شاید نمیخواست چیزی از او باقی بماند که سالم باشد. یا شاید... فقط به ما لطف کرده بود که نقشمان را تا آخر بازی کنیم.
نویسنده :ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
توده هاتوان فهمیدن ندارند
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق متروی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعرهایکو(ناصراعظمی)