شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
در اعماق خستگی های من...
دردی درژرفای وجودم شروع به قول قله میکند.دردی شبیه یک کوه آتشفشان،که هر لحظه ممکن بود بترکد وفوران کند ،وتمام من را به یک مشت خاکستر بدل کند.خستگی برروح وتنم قالب شده ومرا تبدیل به پیرمردی سی ساله کرده است.
رد درهایم را میگریم ریشه در تاریخ دارد .
تاریخی هرچند کوتاه امابا فراز ونشیبی بسیار،
شایدهنوز خستگی کار در کوره های آجرپزی همراه من است.دوستم میگفت قهوه به انسانی های خسته ،،جان تازه به همراه انرژی مضاعف میدهد.
مکاپاتم چندسالی است بالای یخچال ،دودر قدیمی سفید رنگ بی مصرف داشت خاک میخورد.
با زحمت بلند شدم دوقاشق قهوه در آن ریختم به همراه کمی آب، روی اجاق گذاشتم ومنتظرشدم تا آماده شود.
بوی تیزقهوه مرامدهوش کرد،ومرابه قدیم هابرد .جای که هنوز کمی انرژی داشتم .در همان لحظه انگارکسی یک گربه ی وحشی در وجودم ول کرد و گربه شروع به چنگ زدنم کرد .داخل جمجمه سرم پر ازصدا شد،گوش هایم به وز وز کردند افتادند. دنگ دنگ دنگ ......صدا شبه به پوک زدن به یک دیواری بلند وپهناور. دریک آن انگار فرو ریختم .سعی کردم از جای بلند شوم، ولی پاهایم ضعیف تراز آن بودند که جسمم رااز جای بلندکنند.اخر سر باکمک دستانم ودیوار بلند شدم ، لنگان لنگان نزدیک اجاق شدم قهوه سوخته بودوبویش درکل فضای خانه پخش شده بود.،
نشستم وگریستم با تمام تنهای
آغوشم پرازدرد.
وجای خودم خالی ........
واین هایکو ی ناقص یادگار همان قهوه ی سوخته شد.
نویسنده:ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی، سکانس اخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی ،رودخانهٔ ی قره سو
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل کلاغ ها