سرباز

ناصراعظمی
ناصراعظمی

سربازی هنگام پست روز برروی پله های برجک نشسته، اسحله ش را کنار گذاشته وبه افق دور دست خیره شده بود.
تمام این دوساعت بی حرکت بدون پلک زدن تمام ۱۸سال زندگیش رامرور میکرد.

کل مدت زندگیش تکرار بود وتکرار وتکرار.....ناگهان صدای اورا از فکرکردنش بیرون کشید.
افسرنگهبان بودباچهره ی آمیخته به خشم ،سرباز از جایش هراسان برخواست.
افسر گفت:این چه وضعیت پست دادنه پسر،دوساعت دیگرباید روی برجک باشی، این فقط جریمه ی کوچکی برای سهل انگاریت است .

سرباز که تکراری دیگر در زندگی تکراریش رخ داده بود.بدون کلمه ی اسلحه رابرداشت ومشغول نگهبانی شد.

نویسنده :ناصراعظمی