شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
عشق متروی

انسان همواره در طول زندگی با مشکلات جورواجوری دست وپنجه نرم میکنه،ومشکلات هرکسی مثل اثرانگشت مختص خود اوست.
ولی شاید مشکل من از همه ی انسانها کمی
پیچده ترو عجیبتر به نظر برسد.
مدتی کوتاهی میشودکه از دانشگاه ملی کارشناسی مدیرت و برنامه ریزی را به اتمام رساندم ودر شرکت داروپخش دربخش حسابداری مشغول کار هستم.
بخاطرحقوق ناچیزم و برای صرفهجویی در هزینه هایم همیشه با مترو رفت وآمد میکنم.
مشکل عجیب که گفتم برای من داخل همین واگن های مترو اتفاق میافتد.
که من اسمش را گذاشته ام عشق متروی ،
عشق متروی یعنی :هرروزمن به محض دیدن اولین چهره ی نسبتأ زیبا داخل واگن ،عاشق و دلبسته ی فرد میشوم ، ماجراتازمانی ادامه پیدا میکندکه فرد مورد نظر از متروپیاده شود.
این داستان پرتکرار وملال آور فقط درون همین واگن های مترو برایم رخ میدهد .
وبارفتن فردآن عشق ،آن دوست داشتن به دست فراموشی سپرده می شود.
انگار نه انگار ،نه خانی امده و نه خانی رفته.
باگذشت چند ماه بالاخره تصمیم گرفتم این موضوع رو با کسی درمیان بگذارم شاید راه حلی سرراهم قراردهد. بلکه از شر این بلا خلاصی یابم.
درشرکتمان حاج جواد از همه مسنتر و دنیادیده تر بود. وبه علوم دینی و دنیای هم مسلط بود.
هرکس سوال شرعی و دینی داشت میرفت واز وی پاسخش را مدد میکرد.
بعداز اذن ظهر دلم را به دریا زدم و به اتاق حاجی رفتم .
داخل اتاق بوی عطر مشهدی کل فضارا در بر گرفته بود.
حاجی پشت میزنشسته بود ومثل یک ضبط صوت کهنه صدای وزوزش می امد.گویامشغول ذکرگفتن بود و پشت قباله اش یک دانه تسبیح می انداخت.
هنگامی که نزدیک شدم جلوی پایم بلندشد و به گرمی دستانم را فشرد.
بعد گفت :آقای طیبی عزیز راه گم کردید؟ مدتی هست دیگرباما فقير فقرا همنشینی نمیکنید.
جواب دادم کم سعادتی ازماست حاجی ، شما به بزرگی خودتان ما را عفو بفرمایید.
مدتی کوتاه اتاق را سکوت فرا گرفت.
نمیدانستم از کجا شروع کنم ،بعد از کلی آسمون وریسمون بافتن بالاخره رفتم سراغ اصل مطلب ،سیرتاپیاز داستان زندگیم را برایش تعريف کردم .
حاجی در طول صحبت هایم مدام دستش را داخل ريشش میکرد وباحالتی آمیخته به تعجب به گفته های من گوش میداد.
بعدباسرفه ی خشک گلویش را صاف کرد ولب به سخن گشود:بنده عامل اصلی چنین مشکلاتی را دور شدن جوانان ما از مسائل دینی و اخروی میدانم.بهترین تجویز برای شما ازدواج است.
بزرگان دین ما همواره به مسئله ی ازداوج تأکید ویژه کرده اند.
بعد خودش را مثال زد که تاحالا به زنی نگاه چپ ننداخته و درطول زندگیش کمربندش را به حرامی باز نکرده وهمه ایناها را مدیون رعایت کردن شرع وپیروی از امر و دستورات عالمان دینی میدانست.
حاجی مدام درمیان حرفهایش سعی میکرد یه حدیث یا یک آیه کوتاه برای تصدیق کلامش بیاورد. مکرر سعی میکرد واژه های عربی را درست وموبه مو ادا کند.
حس میکردم حاجی از سخرانی برای یگانه شنوده اش بسیار داردلذت میبردوممکن است گفتگویش چندساعت دیگربه درازا بکشد.
از جهتی دیگر من مدتی میشود دیگر حواسم در پی حرفهایش نبودومنتظر مکس کوتاهی بودم تا از وی تشکرکنم وبه اتاقم بازگردم.
عاقبت زمانی که حاجی خواست آب دهنش روقورت دهد. ازفرصت استفاده کردم ومیان حرفهایش دویدم واز او به خاطر وقتی که به من داده بودتشکر کردم واز اتاقش مثل گربه ی سریع بیرون جهیدم.
نزدیک ساعت سه ظهر تمام کارهایم را انجام دادم ،بیکار و گرفته چرخی داخل گوشی خوردم و نمیدانستم چه شدکه يکدفعه تصمیم گرفتم به یکی ازدوستان دانشگاهی ام زنگ بزنم واحوالی از وی جویا شوم.
گوشی دو زنگ نخورده بودکه صدای علی بلندشد.
بعدازکلی شوخی و احوالی وپرسی متوجه شدم به تازه گی دوست شفقیمان زنش را طلاق داده وبقول خودش اکنون تبدیل به شاه بی جیقه شده است.
علی میگفت :حالا دیگر آزاداست وباهرکسی که میخواد برو بیا و معاشرت میکند. دردانشگاه هم چرب زبانی و زبان بازی هایش در مقابل دخترهای جوان وخوش صورت زبان زد خاص وعام بودوباهرکسی دلش میخواست بقول امروزی ها رل میزد .
علی به من توصیه میکرد برای گرفتار نشدن دربند افسرده گی منهم روال او را پیشه کنم.
او میگفت رمزخوشحالی وشادی درجهان ارتباط کوتاه مدت با زنهاو عیش ونوش است. کلیدواژهی تمام حرفهایش به زن زیبا و خوش گذارنی منتهی میشود . بقول خودش مرجع او حضرت خیام بود.
سرانجام بعداز گفتگوی طولانی مکالمه مان پایان گرفت .
ولی حرفهای علی کمی مرا در خیال فرو برد و فکری شوم درمغزم کاشت.
باخودم گفتم برای یکبار هم شده سراغ کسی بروم شاید همه این اتفاق های متروی هوسی بیش نباشد. شماره ی چندنفرهم داشتم که ازقبل دوستانی مثل علی به من داده بودند اماهیچگاه پیگرشان نبودم وبهشان زنگ نزده بودم.
همیشه در طول زندگیم از زنهای روسپی ترسی در وجود داشتم اماهرگز نمیدانستم منشأ آن از کجاست؟
بعد ازگذشت چند روز ریس اداره به من زنگ زد و از من خواست برای سرشماری اقلام جدید که وارد انبار شده اند بروم ،پس ازبررسی کامل وسرشماری فاکتور هایش را تحویل منشی اش او بدهم.
مسئول انبار خانمی الماسی که فردی میان سال وخشک برخوردی بود.همیشه وقتی درمقابل هم قرارمیگرفتیم سعی میکرد خودرا بالاتر از من نشان دهد.
درانبار نیمه باز بودومن یادم رفتم در بزنم همین جوری سر به زیر وارد انبار شدم ،دیدم از داخل انبار صدای مشکوک میاد،صدای شبیه به بوسیدن دونفر،
نزدیکتر که شدم دیدم خانم الماسی روی میزش ولو شده بودو حاج جواد مثل سگ تشنه که زبانش نیم متر بیرون زده داشت خانم الماسی را بوس میکرد و می لیسد.
منهم دست و پاهایم را گم کرده بودم خواستم برگردم که ناخداگاه دستم به کارتون داروهاخورد .
با صدای زمین خوردن کارتون هاآن دونفر که مثل دومار درهم گره خورده بودن سراسیمه و آشفته به طرف من نگاه کردند.
خانم الماسی باعجله دکمهای مانتویش را بست وحاج جواد شلوار رابه سرعت بالا کشید.
من هم خودم را به ندیدن زدم ، امافایده نداشت.
آن لحظه یاد حرف حاجی افتادم که میگفت:درطول زندگیم کمربندم را به حرامی باز نکرده ام.
ساعتی بعد حاج جوادبا موی های سیخ شده مثل تاج خروس،زیرلب غرولندکنان به اتاقش برگشت،پشت سرش خانم الماسی بایک ساندویچ سالاداولویه وارد اتاقم شد.
چهره ی ملتمسانه به خود گرفته بود.
ازپیشانه اش دانه های عرق شرمساری به چشم میخورد.
ازنگاهش خواندم که میخواست با این ساندویچ مسخره مرابه ظاهرخر کند.
یکسربا استرس روسریش را جلو میکشید انگار که مریم مقدس بودونمیخواست کسی مویش را ببیند.همین جوری مثل یه تکه استخوان دراز جلویم علم شده بودو حرفی نمیزد.
دیگر از آن غرور بی جا وتکبر خبری نبودو دمش لای تیشه ی من گیرکرده بود.
اخر سر سکوت را شکستم وگفتم: میفهمم خانم الماسی برای چه موضوعی به اینجا امدی، لازم به این کارها نبود،همه چیز بین خودمان محرمانه می ماند.اصلا انگار نه انگار شتردیدم و ندیدم.
باشنیدن حرف هایم لپ هایش گل انداخت، بعدباصدای لرزان گفت: ممنون فقط قول بدین هروقت کمکی چیزی خواستی اول سراغ من بیایدوروی کمک های من حساب ویژه باز کنید.
زنیکه ی گیس بریده جوری روبه رویم با عشوه وادا حرف میزدو طوری به خودش قروفر می داد که آدم حالت تهوع بهش دست میداد.شایدمیخواست با کارها به من بفهماند چیزی به کسی نگو توهم میتوانی با من باشی ،برداشت من از کارهایش همین بود شاید هم غلط برداشت میکردم.
پس از اتمام کارم در داخل ادره ، وقتی سوار مترو شدم داخل واگان مترونگاهم به دختری مو بور چشم رنگی خورد. صورتی سفید مثل برف داشت .
زیبایش بيش ازپیش چشمم را گرفت . اوایستگاههای زیادی با من همسفر بودو پیاده نشد.
نگاهمان به هم دوخته شده بود، گویا سالها تریاکی آن دو چشمام خمارش بودم ،کاش نگاه های آدمها میتوانستند باهام حرف بزنند.اینطوری کار دل دادگی چقدر آسان بود.
به ایستگاه آزادی که رسیدم دختر بلند شد.آرام به طرف در رفت. خواستم دنبالش من هم پیاده شوم اما ترسی کل بدنم را فراگرفت، سینه ام تنگ شدوعرق سردی بربدنم نشست .
میترسیدم اگر با اوپیاده شوم دوباره مثل بقیه ی ادمهای دیگرکه بعد از پیاده شدن و بیرون رفتن از مترو فراموش میشدند، اوهم ازدلم برود.
یاد این ضرب المثل افتادم که میگفت: سنگ جای خودش سنگین است. پس تکان نخوردم وسرجای خودم نظاره گر رفتنش شدم.
دیگر خسته شده بودم از این دوست داشتن های هرروزه ی آدم های متفاوت،تصمیم گرفتم پیش یک روان پزشک خوب بروم.
با گوشیم اینترنتی روز پنچشنبه ساعت ۳ ظهر از یک روان پزشک وقت گرفتم . مطبش تقریبا نزدیک خانه ام بود با پیاده روی تقریبا پانزده دقیقه راه بود. از آنجا که عادت داشتم هميشه زودتر سر قرارها حاظر شوم ،ساعت دو و سی دقیقه به راه افتادم ،درراه به هردخترزیبا نگاه میکردم که ببینم آیا چشمم را میگرند یا نه؟اما بی فایده بود. عشق های دقیقه ی من گویا فقط درون مترها به واقعیت می پیوست.
به مطب روان پزشکم رسیدم . منشی دکتر هم تازه رسیده بود. وداشت نوبت ها را چک میکرد.
احتمالا من اول نفری بودم که مجوز ورود به اتاق را داشتم . مطب ساکت وبیصدا بود.وهرزچندگاهی صدای مضحک وگوش خراش زنگ تلفن سکوت را میشکست.بعد از چند دقیقه دونفردیگرهم وارد شدند. یک خانم میان سال وپسر نوزده بیست ساله ی ،بعد از آنها زنی کوتاه قدکه بنظرم دکتر بودوارد اتاقش شد.
منشی بعد چنددقیقه گفت :آقای طیبی شما میتوانید داخل شوید.
پشت میز دکتر داشت باانگشتانش روی میز ضرب میگرفت. جلورفتم وسلام کردم،بالبخندی جواب سلام مرا داد.
ازمن خواست رو صندلی بنشینم.
دکتر گفت :خب شروع کنید مشکل شما چیست؟
دست وپایم را گم کرده بودم،نمیدانستم از کجا کجا شروع کنم،نفس عمیقی کشیدم وبااجازه دکتر یک لیوانی آب که روی میزش بود یک نفس سر کشیدم.
دکتر گفت:استرس نداشته باشید فقط میخواهیم امروز با هم چند دقیقه راجب زندگی روز مره ات باهم گفتگو کنیم.
یواش یواش داشت یخم آب میشدو هواسم سرجایش میآمد.
داستان عشق های متروی را برایش تعریف کردم ،در طول حرفهایم دکتر حتی پلکی نزد.فقط داشت با تعجب به داستانم گوش می داد.
بعداز تمام شدن داستانم لحظه ی مکث کرد.
این بار نوبت او شد که یک لیوان آب از پارچ گل قرمزی رو میز برای خودش بریزد.
معلوم بودتا حالا باچنین مسئله ی روبه رو نشده بود.
من راحت وسبک شده بودم ودکترپریشان وسنگین.
دکترعینکش رااز چشمانش برداشت وروی میزگذاشت چشمانش را ریز کردبا خودکارش کمی ور رفت و بعد گفت:آقای طیبی واقعا باید بگویم این اولین باریست کسی با چنین مشکلی به مطب من مراجعه کرده است.شما آیا قبلا عاشق ودلبسته کسی بوده اید؟من گفتم عشق که نمیشه گفت ولی آره مگر میشود انسانی نزدیک به ۳۰سال عمر کرده باشه ودلبسته ی کسی نشده باشه.
دکتر گفت :الان چه ؟باکسی نسیتی؟گفتم نه
ازسیمای دکتر پریشانی میبارید.معلوم بود نمیتوانست مرحمی برای زخمم تجویز کند.
دکتر گفت :بهتراست برای مدتی درون مترو به هیچ کس توجه و نگاه نکنید. همین امر باعث میشود آرام آرام عادت کنیدودیگر دلبسته کسی نشوید.
این کار را انجام بدهیدو دوهفته ی دیگر نزدمن بیاید تا ببینم نتیجه اش از چه قراربوده است .
بیرون اتاق پزشک کمی شلوغ شده بود.
از ساختمان بیرون زدم هواکمی سرد شده بود.
سرم را درمیان شانه هایم فرو بردم و
مثل دیوانه ها باخودم حرف میزدم وراه میرفتم.
واقعا انسان بودن سخت است.کاش یک کوالای تنبل در جنگلهای باز اکالیپتوس. بودم،وراحت بی دردسترس برای مدتی طولانی به خواب عمیق فرو میرفتم.
نامادریم درآخرین روزهای عمرش میگفت:وقتی خانواده ام مرا درسبدی درون کوپه ی قطار جنوب تهران راها کرده بودند.
ازصدای بی امان گریه هات دلم برایت سوخت و وقتی سینه ی بدون شیر مراازشدت گرسنگی میمکیدی هم من وهم تو احساس آرمش وامنیت میکردیم،از آن ساعت دیگر نتوانستم دل از تو بکنم وتصمیم گرفتم با خودم به خانه ات بیاورم وجای فرزند نداشته ام از تو مراقبت کنم.
بیرون اتاق پزشک کمی شلوغ شده بود.
از ساختمان بیرون زدم هواکمی سرد شده بود.
سرم را درمیان شانه هایم فرو بردم و
مثل دیوانه ها باخودم حرف میزدم وراه میرفتم.
واقعا انسان بودن سخت است.کاش یک کوالای تنبل در جنگلهای باز اکالیپتوس. بودم،وراحت بی دردسترس برای مدتی طولانی به خواب عمیق فرو میرفتم.
نامادریم درآخرین روزهای عمرش میگفت:وقتی خانواده ام مرا درسبدی درون کوپه ی قطار جنوب تهران راها کرده بودند.
ازصدای بی امان گریه هات دلم برایت سوخت و وقتی سینه ی بدون شیر مراازشدت گرسنگی میمکیدی هم من وهم تو احساس آرمش وامنیت میکردیم،از آن ساعت دیگر نتوانستم دل از تو بکنم وتصمیم گرفتم با خودم به خانه ات بیاورم وجای فرزند نداشته ام از تو مراقبت کنم.
وقتی به خانه رسیدم شکم ازگرسنه گی به ناله کردن افتاده بود.
بهترین غذا برای آدمهای مجرد وتنبل شاید همین نودلیت است.
فقط کافیست نودالیت ها را در آب جوش ریخته و زمان دهید تا بپزد. سپس آن را و با آب سرد ابکش کردوکمی روغن و سس به اضافه کنیم.
همین کارهارا که گفتم به نحوه بی حوصلی انجام دادم ،غذابعد از بیست دقیقه آماده شد. طعمش ومزه اش بدک نبود ومیتوانست شکم گرسنه ی مرا سیرای ببخشد.
دررختخوابم به فکرآزمون سخت فردا بودم که دکتر برایم تجویز کرده بود،درآخر تصمیم گرفتم در طول مسافت خانه تا محل کارم را کتاب بخوانم تا کمتر حواسم پرت این و آن شود.
کتاب آناکارلینای تولستوی که مدتی از سر
بی رمقی ام در گوشه ی طاقچه داشت خاک میخورد را انتخاب کردم.
صبح داخل مترو نشستم وجلویم کتابم را بازکردم جملات تولستوی خیلی سنگین وتاثیرگذار بودند. گاهی اوقات وسوسه میشدم بابعضی از بوی سرم را کتاب بیرون بیاورم اماباز مقاوت کردم وتاایستگاه محل کارمان مشغول کتاب خواندن شدم وبه هیچ کس نگاه نکردمروز اول بخیر گذشت.
داخل راهرو حاج جوادبا آن قيافه ی تپل وخشکه مقدسش تسبیحی سرخ رنگ دردست داشت وآن را میچرخاند جلویم علم شد.بادیدنش به اوسلام کردم ولی یکدفعه دیدم صورتش قرمز شدو بدون پاسخ سریع به اتاقش رفت.
چقدر این بیت حافظ راجب همین حاجی ما صدق میکند که میگوید:واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند. چون به خلوت میروند آن کارِ میکنند.
کارهای روزانه ی اداره به منوال قبل انجام دادم ،دوباره کتابم را دردست گرفتم وبه قصد خانه با متراداره را ترک گفتم.
هنگام خواندن کتاب در مترو حس میکردم دوچشم بزرگ مشغول دید زدن من هستند.
جرعت نمیکردم بالای سرم را نگاه کنم ،بوی عطری ملایم وآشنای به مشامم خورد،ولی نه من نباید سرم را از کتاب بیرون بیاورم.
مدتی گذشت تا ازشررآن دوچشم دیدبانی خلاص شوم حالا دیگر نزدیک ایستگاهی بودم که میبایست پیاده شوم .
یک هفته گذشت ومن همچنان داخل کوپه ها به هیچ کس نگاه کرده ام ،
اجبارشایدبدترین کاریست که آدمها به آن تن میدهند اما گاهی لازم است انسان تن به چنین اجبارهای بزند تا خودش رد محک بزندوبعد ببیند چند مرد حلاج است.
کسانی که ازاین آزمایش سرسلامت بیرون بیاورن دیگرآن آدم قبلی نیستند.
نمیدانم چرا؟ولی احساس میکنم قبلا هاخیلی حالم بهتربود.
هرروز عشقی جدید تجربه میکردم وبعد از خروج از مترو آن را فراموش کرده وسرحال وسرزنده به کارهای دیگر میپرداختم.
ولی حالا حس میکنم گوشه ی از مغزم با تیغ جراحی تخلیه کرده اند ودیگر تمرکزی روی کارهایم ندارم.
گاهی وقتها پیش آمدکه میخواستم بزنم زیر همه چیز ودوباره برگردم سراغ همان آدم قبلی، اما ندای از درونم مرا از این کار منصرف میکرد.
چهارده روزی که دکتر تجویزکرده بودبه سختی هرچه تمام تر گذشت.قبل از آماده شدنم برای رفتن به مطب دکتر قهوه ی برای خودم دم میکنم ،موزیکی بی کلامی از باخ برای خودم میگذارم وبعد از نوشیدن قهوه ی تلخ خانه را به مقصد مطب ترک میکنم.
هوای بیرون به شدت کسل کننده اس ، آوازهیچ پرنده ی به گوش نمیرسد. شهردرآلودگی غرق است وحسی جز خفه گی به ادم دست نمیدهد.
جلو ی ساختمان مطب علامیه ی که به دیوار خورده نظرم جلب میکند.
همین طوری هاج وواج مانده بودم نمیدانستم واقعيت است یا دروغ!ولی نه انگار دارم درست میبینم دکتر روانپزشکم روز قبل فوت کرده بود.
سریع پله ها را بالا رفتم ولی در مطب هم قفل بودو چند علامه به چسابنده بود . اتاق روبه رو که مطب داندن پزشکی هست ،رفتم واز منشی چند سوال راجب علت مرگ دکترم پرسیدم، او گفت:خانم دکتر کمی مشکل افسرده گی داشته و متاسفانه همین بیماری باعث شده که دست به خودکشی بزند.
دیگرهیچ کدام از حرفهایش رانشنیدم که چه میگفت،فقط مغزم مثل قطار های کهنه ی دهه ی ۹۰داشت سوت میکشد وازکله ام بخار بیرون میزد.
انگار دیگر راهی نبود .جزه انداختن سپر وتسلیم شدن دربرابر مشکلات بی حدومرزی که رو به رویم علم شده بود.
دیگر داشت، کم کم دلم برای خودم می سوخت.
بدنم داشت خودش را میخورد.
وجودم پر از التهاب شده بود.یکسرخودم را ملامت و لعنت میکردم ،گویا به بیماری اتوفاژی وشاید بدتر مبتلا شده بودم...
درهمان لحظه تصمیم گرفتم دوباره برگردم سراغ همان آدم قبلی،
راهم را به سمت ایستگاه مترو کج کردم ،درون جمعيت خزیدم وداخل کوپه ی مترو شدم چشمان سرخورده ام را تیز کردم و به دقت اطرافم را ورانداز کردم.
ولی نمیدانم چرا بلا ی سرآمده هیچ کس نظرم را جلب نمیکرد.
تا آخرین خط ایستگاه که تجریش بود رفتم دوباره برگشتم ،چند خط دیگرعوض کردم
نه !این آدم دیگر آن آدم قبلی نیست !!
وخبری دیگرازعشق های متروی در کار نبود .
اهی درسینه داشتم که میتوانست هفت دریا خشک کند. فریادی در گلویم خشکیده بودگویا ظاهرا وقت مرگم رسیده بوده چون تمام پیرامون را سیاه می دیدم،
صورتم را درمیان دستانم گم کردم ومیخواستم به مانند بچه گیم سرگریه و زاری را بنا کنم .
به امید آنکه دوباره نامادریم بیاد و مرادرمیان آغوش گرمش بفشارد.
نویسنده:ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در اعماق خستگی های من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرباز
مطلبی دیگر از این انتشارات
کریسمس خونین