شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
فصل پاییز(ناصراعظمی)
امروز صبح۱۴۰۲/۷/۹ابرهای تکه تکه مثل پنبه تمام آسمان رافراگرفته بودندوبادپاییزی هوهو کنان هوای فاسدشده تابستان راباخودبه نا کجا اباد میبرد .نمیدانم بادچه نجوای درگوش درختان می خواندکه اینگونه برگهایشان میرخت وبدون هیچ عکس العملی تن به پاییز میدانند نم نم باران وسردی هواتلنگری بودبرای پرندگانی که ازکوچ پاییزی سرباززده بودندوهر چه زودتر باید اهنگ سفررا کوک میکردند.کلاغی تنهابالای درخت توت حیاط مان باصدای گرفته غارغارمیکردگویا کروناهم به اوسرایت کرده بود.
بوی تندگیاه های خشک شده رگباری از خاطرات درذهنم جاری کردپاییز برای همنسلانم دربخش های مرکزی درود طعنم آشنایی دیگردارداو با آمدنش نویدرهایی ازبند۹۰روزکارویرانگر،طاقت فرسا،ومردافکن درسر کوره های آجرپزی میداد.پاییزمی آمدبا داسی دردستانش تاگردن بی رحم ومستبدتابستان را قطع کنداگرازتمام همنسلانم در منطقه بپرسی زیباترین فصل کدام است بدون هیچ درنگی نام پاییزرا برات می آورند.
احتمالاشاید تصورکنیددلیل آنکه من و همنسلانم عاشق فصل پاییزهستیم انست که به تابستان فوبیا داریم اما امروزه دیگر کار کوره پایان یافته ولی من هنوز بیصبرانه منتظرم هرسال پاییز برسد.??????
نویسنده :ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در اعماق خستگی های من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان و تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۹۴۱؛ایران