شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
ناصراعظمی، ،،بهلول

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه میگوید، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان میگوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشستهای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.
ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل کلاغ ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
در اعماق خستگی های من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی( درمسیرگیزه رود")