شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
ناصراعظمی، سکانس اخر
داستانی کوتاه نوشته ی ناصراعظمی وفا
امروز ظهر کمی دیرازسرکاربرگشتم خسته وکوفته بودم دیدم مردم همه بسمت پل آهنی زنگ زده که معلوم نبود تاریخ احداثش به چه عصری برمیگشت میدویدند
تادیروز به خاطر بوی تعفن انگیز رودخانهٔ، همه از گذر برروی پل عاجزو گریزان بودند. اماحالابرای رفتن رویش سر ودست می شکستند.گویا حلوا نذری پخش میکردند.حس کنجکاویم دریک لحظه گل کردمن هم همراه جمع شدم به هرسختی ومشقت بودچندنفرراکنارزدم .دیدم همه ی مردم دروبین گوشی شان را روشن کرده وازجوان بخت برگشته ی که روی پل رفته وقصد خودکشی داشت فیلم میگرفتند .
دریک آن واحد نگاهمان به هم دوخته شد.از نگاهش مشقت وسختی های بسیاری خواندم چهره اش گواه رنج های که کشیده بود میداد. آشکارا بودگوشش پرشده از حرفهای صدمن یک غاز، فریادی گلوله یش را قلقلک میدادولی بغضی مثل استخوان راهش مسدود کرد بود.رنگ رخساره اش زرد زرد شده بود. انگار چاره ی مشکلاتش را یافته بود .دستم را بسویش دراز کردم اما خودش رامثل سنگی به پایین پرتاب کرد . ودیگر بالا نیامد. فکرمیکنم بغضش خیلی سنگین بود. مردم هم باپایین سکانس آخر گم و گور شدند و صحنه را ترک کردندتا به زندگی سگ مرگیشان برگردند.
تقدیم به نگاه زیبایتان: ناصراعظمی
فصل پاییز(ناصراعظمی)
کوه درد
خیالباف