شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
واخان -ناصراعظمی
مدتی است اهالی روستایی واخان دوچار نوعی بیماری خاص ومرموز شده اند که پزشکان ازدرمانش عاجز هستند هرروزی که میگذرد وضع بدتر میشودوبلا پشت بلا از زمین آسمان میبارد گویا جادوی سخت برروستاسایه افکنده بود
ولی شایدبهترباشدبرای روشن شدن ماجرا ودانستن حقایق، به چندین سال قبل تر برویم روزی که سلطانعلی اولین ماشین سنگین مدل بنز را به روستا وارد کرد.ازآن روزانقلابی در واخان صورت گرفت مردمی که بیشتر دام دارو کشاورز بودندبسمت ماشین داری وخاکبرداری تغییر شغل دادند انهاسواد زیادی نداشتندامادر عوض مهارتی عجیب دربه دست آوردن پول وثروت داشتند نوعی چشم هم چشمی درمیان اهالی بودکه آنها رامجبور میکرد از بوق سحر تاپاسی از شب یک دانده مشغول کارباشندطولی نکشید تعداد ماشین ها سه چهار برابر شدو ده را محل جولان ماشین های بزرگ نارنجی رنگ و بدصدا کردند.
پس ازافزایش ماشین ها با کمبود راننده مواجهه شدندواز انجا که واخانی ها آدم های تنگ نظروخسیسی بودند وآب از دستشان نمی چکید تصمیم گرفتند دیگر پسران خودرا به مدرسه نفرستند وانها را آموزش راننده گی دهند.بچه های که طرز استفاده درست از دوچرخه را بلد نبوند به یکدفعه تبدیل به راننده پایه یک شدند.با ورود این بچه ها به جرگه ی راننده رقابت بین اهالی به اوج خودرسید همه میخواستند هرجوری شده از دیگررقباعقب نماند به همین دلیل شب وروز کار میکردند وعرق میریختندو نمی خوردند ونمی پوشیدندوحرص میزدند و شهر وده های اطراف را به گند میکشیدند چندی نگذشت تپه های بزرگی از آشغال ونخاله روی هم تلنبار شدوبوی تعفون بسیارشدید تمام فضای روستارا دربرگرفت .بوی بدچنان غلظتی داشت که مردم میتوانستند آن رابا دست لمس کنند.بوی بد دررگ وپی شان نفوذ کرده بود
هر روز که میگذشت قلب مردم سختر وبی رحمتر میشودوکارهای واقیحانه و خلاف برایشان نوعی سربلندی محسبوب می شد وبا افتخار هرچه تمام تر راجبش بحث گفتگو میکردند. یک روز صبح ابرهای تیره رنگ به شکل کلم ازسمت آشغال های ریخته شده به سمت واخان حرکت کردندودریک چشم بهم زدن آسمان راپوشانند ظلمت همجا را فراگرفت وبادی شدیدشروع به وزیدن کرد ابرهای خشگمین با قطره های سیاه ودرشت پنچ روز بدون وقفه ویکنواخت باریدند.
تاچشم کارمیکرد از زمین وتپه و درخت گرفته تا ماشین های نارنجی همه به رنگ سیاه درآمده بود صدایی غرش رعدآسای آسمان خانه هایشان را از جای میلرزاندوترس فروریختن خانه ودیوارخواب را ازچشمانشان ربوده بود بعد از بند آمدن باران مردم دیدندگیاهان ودرختان همه ازریشه خشک شده اند جسد پرندگان در سرتاسر روستا پهن شده وبوی تجزیه انسان هرگوشه شنیده میشودومورچه های زرد رنگ تمام سیم پیچی ماشین هایشان را خورده بود انگار نفرین یاجادویی ده را دربرگرفته بود
مردم ازترس آن غورش های وحشت انگیز اسمان واستراس فروریختن خانه همه به صورت همزمان به بیماری بیخوابی متبلا شدند.اولیل فکرمیکردند مقطعی است ودوباره خواهند خوابیداما رفته رفته رنگ چهره شان زرد شد ودست تانشان بی رمق وتوان هیچ کاری را نداشتند افسرده گی ناشی بیخوابی دروجودشان پدیدارشد.
در شبها سایه های درسیاهی شب این ورآن ور میرفتندمعلوم نبود انسان های بیخواب اند یا روح های سرگردان، وحشتی سخت همه ی اهالی در برگرفته بود.
پزشک مسیحی روستا مسترمیشل ازمراجعه بیش ازحدمردم وگفتن سوالات تکراری سخت درمانده شده بود وتصمیم گرفت برای روشن شدن نوع بیماری ازچنددواطب نمونه خون بگیردچهار نفراز جوانان قبول کردند برای نمونه گیری نزد مسترمیشل بروند.
ولی حاج محمد که دلخوشی از مسترمیشل نداشت وآن را اجنبی وکافر میدانست خواست مانع انهاشود اما پس مجادله وبحث فراوان نتوانست آنان را قانع کند. مستل میشل پس از نمونه گیری به شهر رفت.
مردم که از بیخوابی سخت پریشان حال بودند به هرکاری تن میدادند تا شاید لحظه یک چرت کوتاه بزنند دراین بین هم بازارحرف های صدمن یه غاز بی سرو ته داغ داغ بود عطاری ده که پیرمردی گوژپشت وبدخلق بود بهترین دارو را برای مبارزه بیخوابی تریاک میدانست ومیگفت این داروی کهن درمان هربیماریست بیشتر مردم که از علم پزشکی چیزی سر در نمی آوردند شروع به مصرف تریاک کردند امابعداز چند روز مصرف فهمیدند این موادهم چاره ساز دردشان نیست
کدخدابرای چاره جویی ازریش سفیدان در خواست کرد تا در خانه اش جمع شوند شاید راه حلی برای این مشکلات پیدا کنند
نزدیک ظهر تمام بزرگان ده دور هم جمع شدند.هرکسی چیزی میگفت مش سلیمان گفت:دوستان این قضیه مثل روز روشن است که ده دوچار طلسم وجادو شده باید هرچه زودتر کسی را پیداکنیم تا طلسم را باطل کند
کدخداباصدای زنگ دارو گرفته گفت:من هم با گفته ی مش سلیمان موافقم ده مان را طلسم کرده اند نگاه کنید روزگارمان سیاه شده همه معتاد شده اند چرا باید همه یکجا بیخواب شوند ؟معلومه جادو شدیم کاش کسی بود این طلسم را باطل میکرد.
حاج محمد که ته مجلس نشسته بود وبا تسبیح اش ذکری زمزمه میکرد با سرفه ی گلویش را صاف کردوگفت :من یک نفررا میشناسم یاروپیرزنه ،به نظرم کولی هم هست هر هفته به واخان میاد فال ورق هم مگیره، همه میگن توکارجادووجمبله ، خب کولی ها پیششون همین کاراست . کدخدا حالت چهره اش دگرگون شد و گفت:بله بهترین گزینه همین اجوزه اس شنیده ام در کارش مهارت دارد هرچه بخواهد به اومیدهیم تا قضيه را ختم به بخیر کند.در این هنگام صدایی درخانه کدا بلند شدزن سلطانعلی بود داخل حیاط نشست و شیون زاری میکرد همه از جا بلند شدند سلطانعلی ازهمه زودتر بیرون رفت زنش را دید با قیافه ی هراسان و صورتی رنگ پریده داد فریاد میزند هرچه ازاو سوال میکرد چه اتفاقی افتاده ؟فقط برسرمیزد.
تا اینکه بچه ی همسایشان امد وخبر آورد دوتا ازپسرهای سلطانعلی بانی ماشین سنگین به صورت همزمان در طولیه خودشان رادار زده اند.سلطانعلی باشنیدن خبرناگهان پاهایش ست شد وباسربر زمین افتاد وفتی به هوش آمد یک دست ویک پایش کاملا بی حس شده بودچند نفر از جوانان او را کول گرفتند وبه خانه بردند بعد چندلحظه یک خبرشوکه کننده دیگر آمد دونفردیگردر اتاق هایشان بدون هیچ علتی نصف صورتشان سیاه ونصفی دیگر قرمز شده و مرده بودند اماداستان وقتی عجیبترمیشدکه این دو نفربا دوفرزندسلطانعلی همان افرادی بودندکه نمونه خون تحویل مسترمیشل پزشک مسیحی روستا داده بودند حاج محمد طی یک سخرانی عامل مرگ این جوانان و بلاهای روستا عذابی خواندکه خداوند به واسطه ی ورود این کافر برروستا نازل کرده است مردم خشمیگن با شنیدن حرف های حاج محمد تحریک شدند وبسمت درمانگاه روستا حمله کردند وآنجارا به اتش کشیدند.
بعد ازظهر پنجشنبه بادی خشک ازسمت شمال شروع به وزیدن گرفت هوانسبتا گرم بود.
مردم دیدندپیزن کولی بالباسی ازپوست الاغ وتوبره ای برشانه ازدورداردبه سمت واخان میاید بوی تند گل میخک همجا پخش شد مردم سریع پس ازشناسایی کامل کدخدا راازاین موضوع باخبر کردند. کدخداکولی را به خانه ی خودش دعوت کردو پس از پذیرایی ماجراهای اتفاق افتاده را یکی پس دیگر ی شرح دادبعد ازپایان حرف های کدخداپیرزن کولی باصدای دورگه گفت:این جادو از طرف روستاهای اطراف بوده، به خاطر حس حسادت نسبت به ثروت بیکران مردم واخان ،بعد ادامه داد من میتوانم این طلسم را باطل کنم ولی به شرط اینکه تک تک حرفهایم را انجام دهیند کدخداهیجان زده گفت:خب باید چه کارکنیم هرچه لازم است بگو
پیرزن کولی گفت: برای شکستن این طلسم و جادوباید تمام درختان خشک شده ده راقطع کنید ودرنزدیکی تپه ورودی روستا روی هم بریزند وهمچنین دوگوساله ی نر را برای مراسم قربانی آماده کنید
کدخداهم بدون معتلی ودرنگ از اتاق بیرون آمد چندنفررامامورقطع کردن درختان کرد وخودش هم رفت ودو گوساله ی نر بزرگ را برای مراسم قربانی انتخاب کرد
شب فرارسید کوهی ازهیزم روی هم تلنمبار شده بودهمه مردم واخان دورتا دورهیزم ها جمع شدندو نگاهشان به هم دوخته شده بودهمجا سکوت بود صدای زوزه ی اشفته ی گرگی از دور سکوت ملال آورفضا راشکست . پیزن کولی باتوبره ای رنگ پریده اش به همراه کدخدا آمد بوی تند میخک درهمجا پخش شد داخل توبره یک تخته نرد بیرون آورد.بعد از کداخدا خواست تا چوب اغشته به نفت را روشن کند کدخدابا باچند کبریت زدن ناموفق بالاخره چوب نفتی را روشن کرد وبه دست پیرزن کولی داد.او هم بایک حرکت آن را به وسط هیزم هاپرتاب کرد باروشن شدن هيزم ها شب سیاه دریک لحظه پیش چشم همه تبدیل به روز روشن شد دود سیاه بهمراه بوی تند گل میخک رفت وبالای خانه های واخان را پوشاند صدایی ترق وتروق کنده های روی اتش درزیر آسمان ابری و بی ستاره فضایی غریبی رابه جودآورد. سپس کولی ازقصاب ها خواست تا گوساله ها راقربانی کنندو خون ومدفوع داخل معده گوساله هارا جدا گانه داخل تشت بریزند خودش هم رفت و در کنار تخته نردش، ازچیبش چند تاس بیرون آورد وروی تخته نرد ریخت بعد سرش را روبه اسمان بالابرد وبا زبانی نامعلوم که هیچ کس آن را نمیفهمید آوازی سوزناک سرداد ترسی عجیب مردم را دربر گرفت جمعیت بهت زده بدون پلک زدن کولی را تماشاه میکردند. قصاب ها هم در این بین گوساله ها سر بریدن ومدفوع و خون ها را در تشت های جداگانه نزدیک کولی گذاشتند پیرزن کولی دست هایش را به خون اغشته کرد وانرا برسر صورت خود مالید چهره ای کثیف وسیاهش را پشت آن خون پنهان کردسپس از مردم خواست جلو بیایند تا یک علامت از خون برپیشانشان بزند ویک قاشق از مدفون گوساله های قربانی بخورند هیچ یک از مردم حاظر نشدند جلوبروندوپیشگام باشندهمه تفرع رفتند تا اینکه حاج محمد اولین نفری بود که پاپیش گذاشت ویک قاشق از مدفوع را برزبان گذاشت وپیشانی اش را باانگشت خونی کولی علامت گذاری کرد بعد کدخدا هم جلو رفت پس از کدخدا مردم یکی پس دیگری ازهم سبقت میگرفتندو جلومیرفتند.
همه از جمله سلطانعلی که با ویلچر آمده بود از آن مدفوع خوردند وعلامت گذاری شدندبعداز پایان مراسم پیزن کولی گفت:حالایک وانت بیاورید تا همه ی گوشت قربانی را برای روح های خبیس که عامل طلسم هستند هدیه بدهیم شاید بهانه دست از سر مردم واخان بردارند
وانت امد گوشت ها بارزده شد بعد کولی با همان صدای دورگه اش گفت: چند روز دیگر طلسم باطل میشودو کل روستابه حالت عادی بازخواهند گشت. اما شش ماه یک باربایددو گوساله قربانی کنید کدخدا که هنوز داشت مدفوع را در دهانش مزمزه میکرد گفت: اگر این مریضی شرش از سرمان کم کند قول میدهم یک گوساله هم برای خودتان کناربزارم بعدنزدیک رفت وچند سکه ی طلا به پیرزن داد کولی هم سری تکان داد وشانه هایش را بالا انداخت وسواروانت پراز گوشت شد ورفت
با بازگشت مردم به خانه دیدند دودسیاه هنوز بربالای خانه هایشان هست وبوی میخک کل فضایی خانشان در بر گرفته است
صبح روز بعد همه وقتی از خواب بیدار شدند دهانشان بوی تفاله ی گاو میداد وهرکاری کردند نتوانستد علامت خونی آن شب که جای انگشت آن پیرزن کولی بودرا پاک کنند بیخوابی، معتادی، دهان های بو داده، وپیشانی علامت گذاری شده، بلاهای بودکه دومینووارداشت برسرشان آور میشود مردم دیگر روستا ها که از بیماری فراگیر مردم واخان خبردار شده بودندبه کلی با انها قطع ارتباط کردند.
روستایی که روزگاری برتمام منطقه حکم میرانندوثروتش زبان زد خاص وعام بود الان مردمش برای شناسایی نشدن،بایداز هر حربه ی استفاده کنند علامت خونی پیشانی رو با یک کلاه میتوانستند بپوشانند ولی بوی تهوع آور دهانشان راهرگز، گاهی باوجود استفاده از چند ماسک هم بوی تفاله ی گاو هراادم را فراری میداد.
ده های اطراف از ترس همه گیری بیماری روستای واخان راهی که از انجا برای عبور ومرور ورفتن به شهراستفاده میکردند به جای دیگرمنتقل کردندومرز میان روستای خودشان با واخان را بلوک سیمانی کشیدند.
حالاوضعیت واخان بیش ازبیش بدترشده بود.
نیمه شب که همجا پرازسکوت بود صدایی قهقه دیوانه وارو گوش خراش پیرزن کولی ازپشت تپه ها گوش هایشان راآزار میداد انگارداشت به حماقت ونادانی واخانی ها میخندید. تعداد سایه های سیاهه شب نیزبیشتر شده بودتاریکی برهمه چیزحکم فرمابودبر زمین برآسمان وبرواخان نه قرص ماه پیدا بودنه نور خورشید،ظلمت ،ملال وفکر مرگ واخان را تسخیرکرده بود.
دم دمای طلوع افتاب، داخل خانه ی سلطانعلی بازصدای شیونی برهواخواست.
همسایه هاوقتی به خانه اش پای گذاشتند بااتفاق عجیبی روبه شدندهمه بهت زده و عرق ترس از پیشانی همه جاری شده بود سلطانعلی رادیدند به درخت گردو تکیه کرده بود دل روده اش بر زمین پهن شده وقلبش رادردهانش چپانده بودند دومگس بزرگ ازبینش بیرون پریدن وبه هواخواستندهیچ کدام ازاهالی ده نداستند چه کسی عامل این قتل فجیعست بعضیا میگفتند کار همان سایه های سرگردان است وبعضی دیگر میگفتند کار پسر معتادش است چون مصرف موادش هم زیاد بودوخیلی وقت ها توهم به سراغش می امد.
انگار دست حسابگر روزگارداشت کارانتقامش را از بانی ماشین سنیگنها آغاز میکرد.
نزدیک یکسال گذشت همچنان مردم درگیر طلسم بودند هیچ موجودزنده ای نزدیک دهکده ی واخان پرسه نمیزدهرروزی که میگذشت وضعیت سختروبدتر میشود یک روز که ساعت دیواری ظهررا نشان میداد موتوری وارد روستا شده صدایی موتور مثل ضجه ای فیل بودیک مرد درشت هیکل بالباسی چرمی وکلاه ایمنی که شیشه اش دودی بودوچهره اش از پس آن معلوم نبودنامه ای را به پسربچه ای دادوباعجله از ده دور شد.
گیرنده نامه کل اهالی دهکده ی واخان بودند .
کدخداهمه ی مردم رادرمدرسه راهنمایی روستا که حالا تبدیل به متروکه ای شده بودجمع کرد.
کدخدانامه را باز کرد.دو برگه داخل پاکت بود یک برگه با اعداد وکلمات انگلیسی پرشده بود پس زیررو کردن نامه چیزی ازآن سردر نیاوردند برگه دوم را که تاخورده بود را باز کردند نامه از طرف مستر میشل بود.
وکدخداآن را باصدای زنگ داروگرفته اش بلندبلند خواند :اهالی روستایی واخان شنیده ام پس ازیکسال هنوز وضعیت روستا به همان منوال طی میشودوهیچ نشانه از بهبودی بیماری دربین اهالی مشاهده نمی شود دنبال مقصر نباشید چون شما بادستان خودتان رنج وعذاب راتراشیدن،نفرت ازخواب برای جانماندن از رقابت های بیهوده وثروت اندوزی های بی هدف ،روح انسانیت را دروجودتان خفه کرد زندگی شمادر جای گم شده وهیچ دستی درجست وجویش نیست.میدانم ازبرگه اولم هیچ چیزی سردرنیاوردیند آن برگه جواب آزمایش شماست مردم واخان شمادوچار کمبود ویتامین عشق،انسانیت وفرهنگ هستید ویتامینی که نبودش باعث مرگ آدمیت میشود به نظرمن شماها مرده ای بیش نیستند و الان واخان جهنم است واین عذاب های متوالی قسمت کمی از غضب خداوند است زندگی شماصدای بی پاسخ است ودرتاریکی بی آغازو پایان آن گم گشته اید.
کدخدادیگر نمیتوانست ادامه ی نامه را بخواند بغض راه گلویش را گرفته وصدای ضربان قلبش به گوش میرسید لحظه معکس کرد قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد مردم همه به فکر فرو رفته بودند وگناهشان در پیش چشمانشان رژه میرفت دراین هنگام لکه ی سیاه رنگ قسمت کوچکی از خورشید را گرفته بود پس از لحظه دوباره کدخدا ادمه ی نامه را خواند:مردم واخان پول و ثروت زمانی خوب ومفیداست که مانع آرامش و آسایش انسان نباشد ولی مال وثروت زیادی شما دل هایتان را فاسد وچشم هایتان را کور کرده بود.
همانا بزرگ ترین ثروت جهان آرامش فکر است که بعیدمیدانم کسی از شماآنرا داشته باشد
الان دراین شرایط اسفبار بهترین هدیه خداوند برای تمامی اهالی واخان مرگ است تنها مرگ میتواند به تنگ نظری و مردم آزاری شماپایان دهد دعا کنید زودتر از این فلاکت خلاص شوید لکه سیاه رفته رفته تمام خورشید پوشاند وهوا به یکباره سرد وسردتر شد هوا به زیر منفی ۸۰-درجه رسید وهمه ی مردم واخان را داخل مدرسه ای متروکه تبدیل به یخ کرد وباد نامه ی ناتمام مستر میشل را برد وخواند.
چون شود اندیشهٔ قومی خراب
ناسره گردد بدستش سیم ناب
میرد اندر سینه اش قلب سلیم
در نگاه او کج آید مستقیم
بر کران از حرب و ضرب کائنات
چشم او اندر سکون بیند حیات
موج از دریاش کم گردد بلند
گوهر او چون خزف نا ارجمند
پس نخستین بایدش تطهیر فکر
بعد از آن آسان شود تعمیر فکر
نویسنده :ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی (کارگر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان و تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرباز