شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
کریسمس خونین
بامشقت و ریاضیت زیادبالاخره مدرک پزشکيش را از دانشگاه روپرشت-کارلزهایدلبرگ آلمان گرفت.
کسی فکرش را نمیکرد پسرک بازیگوش تخس روستای دورافتاده ی درود(کرمانشاه) که چشم شیطان را درمیآورد.
حالا ردای سپید پزشکی یکی ازمعتبرترین دانشگاه های آلمان را برتن بزند.
مدتی هم میشد در روستای مایسن مشغول طبابت بیمارها بود.
یک روستای مایسن بودویک دکترافشارایرانی،،.
سیرت اهورای اوچنان برهمگان تأثیر گذاشته بود.
که دردیدگاه اهالی روستا شریف ترین مردم نامیده میشد.
همه از وی به نیکی یاد میکردند.عقایدش را محترم میشماردند.
از طریق دکتر هم فرهنگ و غذا های ایرانی بر اهالی روستا تأثیربسیارگذاشته بود.
بعضی اوقات هم اورا به صرف قرمه سبزی مهمان میکردند.
دکتر مانند یک سفیر فرهنگی داشت باور های غلت را که رسانه ها در خبرهایشان
نسبت به ایرانیان میگفتند.
دربین مردم آلمان پاکسازی میکرد.
واما...
جنگ درخاورمیانه وکشورهای عربی باعث هجوم مهاجران زیادی به کشورهای اروپایی مخصوصا آلمان شد.
مهاجرانی که در تکاپوی خوشبختی موج های تند وناآرام دریا را شکافته ،وبه دنبال یک زندگی آرام وبدون دردسرآمده بودند.
ولی حالا روزگارانش به سیاهی شبهای قیل گون بدون ماه آلمان شده بود.
خیابانها پربود.از بیخانمان های که دنبال یک لقمه نان بودند،و کمپ های که دیگرجای اسکان دادن رانداشتند.
مسترپاول دهیارپیر روستا داخل کلیساتعریف میکرد:یه زن ومرد مهاجر کنار رودخانه ی ماین بالباس ژنده وچهره های درب و داغان مشغول ماهی گیری با یک قلاب شکسته بودند. جلو رفتم زبانشان را حالی نبودم.
زنه بیست سالی سنش میخورد. با انگلیسی دست پا شکسته به من فهماند.
که اهل کشورسوریه هستند.
خیلی استرس داشت یکسر دستانش را به هم میمالید بعد گفت: که در راه گریز از کشورش بچه ی سه ماهه اش را از دست داده،
وحالا چندروزی میشود دراین سرمای خشک بدون سرپناه در کناراین رودخانه زندگی میکنند.
چهره ای شنوندگان پس از سخنرانی دهیاردر هم رفت. وحاضرین از شدت غم خون گریستند.
قرار بر این شد تاکمک های نقدی و غیر..برایشان جمع آوری کند.
مسترپاول رو به دکتر گفت:کاش میشد تا بعد از کریسمس طبقه بالای خانه ات در اختیارشان بگذاری، بقول خودتان ثواب داره..
دکترلحظه ی به فکر فرو رفت.
شاید بر اثر دلسوزی وقلب رئوفش ویا برحسب عادت بیشتر ایرانیان در رو درواسی قرار گرفت . ودرخواست دهیار را پذیرفت.
مسترپاول با ماشین آئودی سیاه رنگش دنبال آن دو بی پناه رفت. بعد ازساعتی همراه با آنان به داخل کلیسا برگشتند.
زن ومرد با قیافه های بهت زده افراد داخل کلیسا راورانداز میکردند. لباس هایشان بشدت کثیف وپاره بود. ازبوی نامطبوع بدنشان میشد فهمید که چندماهی است حمام نرفته اند.
مردعرب درشت هیکل با چهره ی گندم گون وموی سرکم پشت که سه قطره خون درچشم چپش دیده میشد.
رفت و برروی یکی ازصندلی ها نشست .
شایدخواست با نشستن به همه بفهماند که اصلا از زبانشان سر در نمیاورد.
دکتر افشار جلو آمد. وخودش را معرفی کرد.
زن با صورتی استخوانی وقدی متوسط که یک روسری کهنه هم برسرش بود جلو آمد.
وقتی فهمید دکتر افشار اهل کشورایران است. خوشحال شد.
زیرادر گذشته ی نچندان دور همین زوج سوری دریکی از خیابانهای دمشق صاحب یک مغازه ی پارچه فروشی بوده اند.
به واسطه ی برخورد زیاد با زوار ایرانی می توانستند به زبان پارسی سخن بگویند.
بعداز معرفی خود و همسرش با ماشین مستر پاول بسوی خانه ی دکتر به حرکت افتادند.
به محض ورود به خانه دکتر حمام را برای آنها آماده کرده یک دست لباس که به تن مرد هم کوتاه می آمد به او داد.همسایه هم چند دست لباس برای زن آورد.
مرد سوری بعداز حمام طرف قبله را از دکتر پرسید؟تانماز یومه بجا آورد.
ولی دکتر هاج وواج نمیدانست طرف قبله کدام طرف است.
مرد سوری باتعجب گفت:دین تو مگر چیست دکتر؟ایرانی ها مگه مسلمان نیستن؟
دکتر گفت :پدر ومادرم مسلمان هستند،ولی خودم زیاد عتقاد به این چیزها ندارم.
مردسوری ابرو هایش در هم رفت .چشمانش را گشاد کرد.طوری که سه قطره خون چشمش از دور معلوم بود.بعد بلند شد و چرخی داخل خانه زد.
کتابهای چیده شده در کتابخانهی کنار شومینه رابا انگشت اشاره اش ورانداز کرد.
بیشترکتاب ها رمان های شرقی از مویان ومورکامی ونویسندگان غربی از قبیل نیچه وبالزاک وکتاب های تاریخ ایران پر شده بود.
مرد سوری دوباره رو به دکترگفت:احتمالآ همین اراجیف را خواندی که این گونه از دین گریزان شدی؟
روی پیشانیش مهری نقش بسته بود.شبیه به علامت ورود ممنوع.
فقط ازدین و ایمان حرف میزد.گویا مبلغ دینی هم بود.
اخرماه دسامبر بود.اولین برف زمستانی کمی دیرتر از هرساله شروع به باریدن گرفت.اول یک باران شدیدشروع بعدکم کم جایش را به برف داد.
برفی شفاف کل روستای مایسن را دریک چشم بهم زدنی فراگرفت.
کلاغ ها دسته دسته ردمیشدند،و نوای برف برف را سر میدادند.
بیشترمردم درحال تدارکات شب کریسمس بودنددکترافشارهم سرگرم چراغانی کردن کاج شب کریسمس بود.
دراین موقع مردعرب با سه قطره خون در چشمش جلوی دکتر ظاهر شد.
باچهره ای سوالی از دکتر پرسید:آخرش ما نفهمیدیم شما مال کدام حزب هستی؟وآرمانت چیست ؟این کریسمس آخه چه ربطی به ما مسلمانها دارد؟بنظرم ایرانی ها حزب باد هستند.
دکتر بالحنی آرام گفت:انشالله شماهم بعداز مدتی به این شرایط عادت میکند.
مردسوری با صدای آمیخته به خشم پاسخ داد:خدا اون روز رو نیاره که من به دینم وفرهنگم پشت کنم،لااله الله...
با چهره ی در هم رفته وکنار شومینه نشست. روبه رویش تابلوی بزرگ ایوان کسرئ بود.
ازنگاهش نفرت میبارید. مدتی چشم به تصویر دوخت .
بعد گفت:نمی شود به جای این عکس کفرآمیز عکسی از کعبه قراردهی تا کمی خانه ات رنگ خدا بگیرد.
دکتر که دیگر تاب حرفهای صدمن یه غاز را نداشت. بدون پاسخ از جایش بلند شد و خانه را ترک کرد.
بیرون سرمای هوا به حدی بود که تا مغزاستخوان نفوذ میکرد. پوست صورتش مانند لبو سرخ سرخ شده بود. به درخانه ی مسترپاول دهیار رفت .
زنش در خانه را باز کرد.
زن گفت: پاول همین الان از خانه بیرون زده ،
دکترانگار استخوانی در گلویش گیر کرده بود.
باصدای گرفته به زن مسترپاول گفت:دیگر حوصله ی این مهمان ها را ندارم.
لطف کنیداگر شوهرتان آمد از طرف من بگوید که فکری به حالشان بکند.
سپس راهش را بسوی بار کوچک روستا کج کرد. آرام آرام درمیان برف قدم میزد ودر خود غرق شده بود.
داخل بار اهنگی زیبا از توماس آندرس خواننده ی مشهور آلمانی درحال پخش بود.
چند پیک سنگین پشت سرهم ودکا نوشید.
بی توجه به فضاي حاکم چشمانش را بست.
بوی بلوط بشماش رسید.
خودش روی صندلی بود.ولی روحش در منطقه درود ودرمیان جنگل های بلوطش مشغول گشت زنی بود.
یادافسانه ی افتاد که میگفت :آدم هاقبل از مرگ بوی آنچه که دوست دارد میدهد.
چشمانش را باز کرد. سرش کمی داغ شده بود.
شال وکلاه کرد وبسوی منزلش به حرکت افتاد.
خورشید داشت میرفت غروب کند. غروبی زیبا به رنگ پرتغالی نمایان بود.
مدتی ناظره گر صحنه ی محوشدن خورشیدشد.
وبعد دوباره به راه رفتن ادامه داد.صدای پای پشت سرش احساس کرد. سریع رویش را برگرداند.اماهیچ کس آن پشت نبود. صدای پاو خورد شدن دانه ی های برف تا در خانه همراهیش کرد.
در را بازکرد. صدای داد و فریاد زن و مردسوری خانه را فرا گرفته بود.
به محض نگاه به داخل پذیرای رنگ صورتش مثل گچ سفیدشد.
تابلوی زیبای ایوان کسرئ روی زمین پهن شده بود.
همه کتاب های تاریخیش داخل شومینه درحال سوختن بود.
رنگ دیوار آشپزخانه براثر شکسته شدن مشروبات قرمز شده بود. همه جای خانه شیشه ی شکسته بود.
خشمی بی سابقه سرتا پایش را فراگرفت.
شانه هایش به لرزه افتادن،خون در رگانش منجمد شد،وقبلش داشت از حرکت باز می ایستاد،وبرای لحظه ی تبدیل به مجسمه شد.
ولی مقصر اصلی داستان کسی نبود الا خودش و بقول معرف ،خودکرده را تدبیر نیست.
هیچ کس او رامجبور نکرده بود پذیرای مهمان باشد.
ازطبقه بالاسروصدای زن و مرد لحظه به لحظه بیشتر میشد.
به زبان عربی داشتن ورجه وروجه میکردند.
مردمیگفت این آدم از دین برگشته خونش مباح است. چند آیه برای تصدیق حرف هایش خواند.
انگار فکرجهادی در سرش ول میخورد!
اومیخواست یک مرتدد کافر را به فرمان الهي ذبح کند.
هرچه زن اصرار میکرد بی فایده بود.
اعظم مرد جزم بود.فقط منتظر آمدن دکتر افشار نگون بخت بود.تا پایش را قلم کندو اورا به غر جهنم روانه هدایت کند.
حوالی ساعت ۸شب دودی غلیظی به همراه چند تکبیر الله اکبر ازخانه ی دکتر افشار به آسمان بلند شد.
اهالی روستابا عجله همه بسوی بلوا شتافتند . در این هنگام هم ماشین اتش نشانی هم با شتاب آمد.
وآتش را در یک چشم به هم زدن خاموش کرد.
بعد از سرد شدن آتش ،مسترپاول به همراه چند نفراز اتش نشان ها وارد خانه شدند.
صحنه ی دهشناک ومخوفی همه را وحشت زده کرد.
درمیان خانه ی دود گرفته و نیم سوخته ،بدن بی سر و مهندم شده ی دکتر با طناب به کاج کریسمسش بسته بودند .
کمی آن طرف تر سر بریده شده اش را روی میزمطالعه قرار داشت.
چشمان خونبار و آریاییش به تابلوی شکسته ی ایوان کسرا دوخته شده بود.از خونش رایحه ی بلوط به مشام میرسید.
وزندگی چه بی رحمانه خاکستر تن یک آدم نوع دوست را بی نیستی هامیبرد.
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
نویسنده:ناصراعظمی
شعرآخر نوشته از جناب سعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آمبولانس:ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کفش بزرگان[ناصراعظمی ]
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرباز