شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
کفش بزرگان[ناصراعظمی ]
پیرمرد کفاش،کفش های کهنه ی آدم های پولدار و مشهور شهر را جمع میکرد وآنهارا به قیمت گزافی به فروش می رساند.شخصی باتعجب از وی سوال کرد: حاجی؛مگر کسی هم پیدامیشودکه این کفش های کهنه و پیزولی را از شما بخرد؟ کفاش پیر به ارامی سرش را بالا آورد،ابروهایش را بالا انداخت وباخنده ی خشک گفت: آره جوان هستند آدمهای که آرزو دارند پا در کفش بزرگان کنند
ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل کلاغ ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی (کارگر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی داستان (خسیس)