Always the poet, never the poem=)) https://t.me/insanity_in_flesh
توطئه | قسمت دوازدهم
قسمت قبل: توطئه | قسمت یازدهم
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و فقط متحیر به اینکه صوفیا دختر همین پلیسه بوده فکر میکردیم.
صوفیا با قیافه ی خجالت زده دست تکون داد!
بعد نیم ساعت آب کردن صوفیا با نگاه های خیرمون بالاخره نگین نجاتش داد!
نگین& hi my name is Negin
&(سلام اسم من نگینه)
$ hello, ok nice to meet you
$(سلام، باشه از آشنایی باهات خوشحالم)
رفتم جلو:
_hello, my name is paree
_(سلام اسم من پریه)
$ nice to meet you too, ammm... and i'm sorry about that thing, ammm... i can't explain, i'm really really sorry
$(از آشنایی با تو هم خوشبختم عاممم... و من، ببخشید راجب اون چیز و عامم من نمیتونم توضیح بدم، خیلی خیلی متاسفم)
قبل از اینکه نگین تعارف کنه و بگه که مشکلی نیست و این حرفا یه چشم غره ی ترسناک بهش رفتم
_ well , we gonna think about your apologize, but I'm not sure if we're forgiving!
_(خب، ما راجب معذرت خواهی ات فکر میکنیم، ولی من نمیتونم مطمئن باشم که می بخشیم یانه!)
بعدم جلوی چشم های حیرت زده ی نگین و یه چن تن دیگر از دوستان شروع به معرفی کردم و هر کسی رو معرفی میکردم میومد دست میداد! البته جز ساتو و میا چون اونا خودشون زبون دارن به من چه:/
بعد از مراسم معارفه (!) پلیس مرموز یا همون جان نمیدونم چی چی رفت رو منبر (منبر اون جا نبود یه اصطلاحه:/)
جان نمیدونم چی چی^همونطور که اول سفر گفتم، من به شما برای گرفتن یه باند خلافکاری نیاز دارم، الان وقتشه که نقشه امونو عملی کنیم، پشت سر من بیاین
ما هم پشت سرش شروع به حرکت کردیم، بعد از چند ثانیه صدای اروم زهرا رو شنیدم
زهرا*بچه ها چرا ما به جان مارتینز اعتماد کردیم؟ اصلا از کجا مطمئن باشیم اسمش همینه؟اصلا تهش قراره چی بشه؟ :/
هممون این سوالا رو توی ذهنمون از خودمون می پرسیدیم!
& راس میگه نباید بهش اعتماد کنیم
اسی@ ولی تاحالا کمکمون کرده
_ولی نه مجانی! هیچ کمکی مجانی نیست ما چه انتظاری داریم؟
ساتو % هیش هیش! ببینین صوفیا داره با جان حرف میزنه کسی می شنوه؟
یه نگاه به جان نمیدونم چی چی و صوفیا کردم و بعله! دارن حرف میزنن ولی ساتوی خر، با این همه فاصله ما چجوری بشنویم؟ :|
%خب مثل اینکه شنیده نمیشه
همه با قیافه های پوکر و "جانم؟" بهش خیره شدیم که گفت «نگاه کنین!»
همه ی سرا برگشت سمت جان نمیدونم چی چی و صوفیا که دیدیم صوفیا داره میدوه سمتمون چون خیلی اروم میرفتیم اونا دور بودن:/
صوفیا درحال نفس نفس زدن شروع به صحبت کرد:(heeea) , ( هاع) = نفس کشیدن!
$ guys, guys (heeea) i know you can't trust me but don't believe anything my daddy said to you, i know he help you but he's gonna abused you for something bad!
$(بچه ها بچه ها (هاع) میدونم که نمیتونین به من اعتماد کنین ولی چیزایی که بابام میگه رو باور نکنین، میدونم بهتون کمک کرده اما قراره ازتون سو استفاده کنه برای یه چیز بد!)
_first you can just go cuz we don't forgive you still second abused us for what ?
_(یک تو میتونی فقط بری چون ما هنوز نبخشیدیمت دوما ازمون برای چی سو استفاده کنه؟)
$ i know and i'm really sorry for everything i did but it was for your safety, i know my dad is not a good man!
$ (می دونم و واقعا متاسفم برای هر کاری که کردم اما به خاطر امنیت شما بود ، می دونم که پدرم مرد خوبی نیست!)
_ For our security?! You stuck us!
_(برای امنیت ما؟ تو ما رو گیر انداختی)
سالومه× پری انقد بهش نپر، شاید بنده خدا راست میگه:/
×what do you know and abused us for what ?
×(تو چی میدونی و سو استفاده از ما برای چی؟)
$i know...
$(من میدونم...)
_stop repeating that word you say that more than one hundred time
_(تکرار کردن اون کلمه رو بس کن داری بیش از صد بار میگیش)
همه ی بچه ها با نگاه های ? نگام میکردن!
_خب چیه رو مخه:/
$ ok i'm sorry, There is a position that my father is trying to get in any way, and this is not possible without you!
$(اوکی ببخشید، یک مقام وجود داره که پدرم به هر طریقی شده میخواد به دستش بیاره واین بدون شما ممکن نیست!)
ضحا~ how we can trust you?
~(چجوری میتونیم بهت اعتماد کنیم؟)
$ i don't know and i just Thought that i must warn you
$(نمیدونم و فقط فکر کردم باید به شما هشدار بدم)
و بعد بدو بدو رفت پیش باباش :/
هممون ساکت و تو فکر دنبالشون می رفتیم،یهویی وایستادم و برگشتم طرفشون همشون واستادن و منو نگاه کردن گفتم
_شما که فک نمیکنین راست گفته باشه؟ اون مارو گیر انداخت هاا
همشون با یه قیافه ی عجیبی داشتن همو نگاه میکردن
_واقعا؟؟؟؟؟
ساتو اومد طرف من
% منم برای اولین بار با پری موافقم نباید بهش اعتماد کنیم
اروم زیر لب گفتم_منظورت صوفیاست دیگه نه جان نمیدونم چی چی درسته؟
%اره صوفیا
یودینم اومد سمت ما گفت# منم میگم به صوفیا اعتماد نکنیم
یکی زدم تو سرش_ تو خفه شو که همه ی بدبختیا تقصیر خودته
#باش حالا چرا میزنی
_چونکه میخوری
*بسه بچه ها:/
بعد از اون اسی و نگار و هارون و میا هم اومدن سمت ما
جان نمیدونم چی چی " بیاین دیگه دارین چیکار میکنین
%فعلا بریم حالا بعدا تصویب میکنیم
همگی دویدیم که به اونا برسیم
جلوی یه در واستاده بودن اون دسته درو گرفتو گفت " بیاین چی میخواین بردارین:
_واو
رفتیم کلی تفنگ مفنگ برداشتیم و اماده شدیم،جز یه بعضیا که حاضر نبودن:|
بزور اونارم مجبور کردیم و برو که رفتیم!
با یه ون بزرگ ما رو اتاق تفنگا بردن به یه محل که در بزرگ وسطش بود
"بچه ها این خیلی مهمه خیلی مواظب باشین دیگه بازی نیست
میا+ الان ما قراره بریم اون تو شروع کنیم تیر اندازی؟
"اوهوم
@#%^&*+_جان؟؟؟؟؟؟
میخواست چیزی بگه که یهو همون دره باز شد و کلی نفر با اسلحه از توش اومدن بیرون و شروع به شلیک کردن همه فوری رفتیم پشت کامیون و چندتا چیز دیگه که اونجا برای سنگر خوب بود،اومدم شروع کنم تیر اندازی که...
اسی*پری...
برگشتم سمتش که کلی خون رو لباس و سینه اش بود
داد زدم_ بچه ها اسی تیر خورده
" الان شروع به تیر اندازی کنین بعدا به اون میرسیم
_داره میمیره!!
" الان چه کار دیگه از دستمون برمیاد؟
با حرف منطقی اش شروع به تیر اندازی کردم
اسی داشت از درد ناله میکرد ولی نمیتونستم کاری براش بکنم
زیر لب گفتم_ اسی تحمل کن
ضحا نشسته بود و برامون اسلحه پر میکرد که هرکدوم تموم شد فوری بریم بعدی
فقط شلیک میکردم به امید اینکه زودتر تموم شه و اسی رو ببریم بیمارستان
یهو فهمیدم که دیگه آه و ناله نمیکنه
برگشتم تا ببینم حالش خوبه یا نه که با بدن بیجونش رو به رو شدم
دراز به دراز روی زمین افتاده بود و نفس نمی کشید
اومدم به بچه ها بگم که یه نگاهشون کردم و دیدم دارن با قدرت تیر میزنن
و نخواستم اینو بهشون بگم.
اسلحه رو پرتاب کردم سمت ضحا و فوری بعدی رو برداشتم
و دوباره شروع کردم
فقط میزدم
بابوشکا# ضحا بیا اینجا اینارو پر کن
ضحا دقیقا سنگر مقابل بابوشکا بود اون سنگر بیشترین جمعیت و بهترین سنگر بود
ولی برای رفتن به اون ور باید از وسط رد میشد
یودین و عرفان هم ساپورتش میکردن
ادامه دادم به زدنم همینجوری دیوونه وار میزدم
باورم نمیشد اونا اسی رو کشتن!
یهو کلی نفر با هم گفتن: عرفاننننننن!
برگشتم سمت جایی که عرفان بود!
دقیقا یک گلوله وسط مغزش خورده بود ...
ضحا هم از شوک همون وسط کپ کرده بود دیدم الان اونم میمیره سریع از پشت کامیون اومدم بیرون و شروع به تیر اندازی کردم تا ساپورتش کنم بقیه ی بچه ها هم تا دیدن شروع کردن به تیر اندازی
تیر میزدم و میدوییدم به ضحا که رسیدم بهش ارنج زدم وگفتم_ بدو!
اونم انگار تازه فهمیده باشه چه خبره دویید سمت سنگر زارا اینا منم در حال تیر اندازی پشت سرش دویدم
باورم نمیشد مرگ دو نفر از بچه ها!
میخوایم چیکار کنیم؟
تهش چی میشه؟
این سوالات مزخرفو با تکون دادن سرم از ذهنم بیرون کردم و تیر اندازی رو از سر گرفتم
با تیری که وسط سر عرفان فرود اومد همه مراقب تر بودیم
ولی به وضوح ترس رو توی چشای هممون میشد دید
فقط شلیک میکردیم تا از این جهنم دره خلاص شیم که یهو پارسا و سالومه که با هم یه جا بودن داد زدن= بچه ها برین پشت اون صفحه از پشتتون...
بقیه اشو نشنیدیم
برگشتمو پشتمو نگاه کردم
یک وانت پر از افراد مسلح
با دیدنشون چشام گرد شدو فوری گفتم_بچه ها پشتتونو بپایین و دویدم سمت همون ورقه هه
ساتو هم با شنیدن صدای من زارا رو گرفتو دنبالم اومد
زهرا و نگار و متین هم پشت سرشون اومدن
از اینکه همه اومدن خوشحال بودم که ضحا رو دیدم که همون جا نشسته و داره اسلحه پر میکنه
بابوشکا هم که دیده بودش با بلند ترین صدای ممکن# ضحااااااااااااااااااااااااااااااااا
اون برگشت سمت بابوشکا و دیدش و انگار که چشاش میگفت چرا اونجایین؟
که یهو چشماش گرد شد و همونجوری ثابت موند
یه تیر...
وسط سینه اش...
یه نفر دیگه از ما...
که قربانی این جنگ کذایی شده بود...
بابوشکا رنگش مثل گچ شده بود حتی نمیتونست نفس بکشه
جان" میدونم براتون سخته ولی یکم دیگه طاقت بیارین چیزی تا اخرش نمونده
_تو به این میگی سخت؟ ما داریم میمیریم اصلا برات مهم هست؟
%الان وسط جنگ نمیخوایم تورو هم از دست بدیم پری بعدا هرکاری میخوای باهاش بکن باش؟
سرمو به علامت باشه تکون دادم و برگشتم سر جام و شروع به تیر اندازی به کامیون جدید کردم
متین بابوشکا رو نشوند همونجا تا یکم نفس بگیره
میفهمیدم خیلی براش سخت بود
یهو نگار گفت& بچه ها به باکش بزنین منفجر شه زود باشین زود
همه روی باک هدف گیری کردیم و شروع کردیم به زدنش؛
بووووووووووووووووووووووووووم
منفجر شد و همه با هم گفتیم = هورااااااااا
جان دوید سمتمون "کارتون عالی بود الان باید قبل از اینکه سری بعدشون بیاد بریم داخل
_ما دیگه هیچ جا با تو نمیایم
"چی؟
ساتو کنارم ایستاد %دو نفر از اعضامون کشته شدن چه انتظاری داری؟
متین{ما همین الان از اینجا میریم بیرون
امیر از دور! بچه ها زود باشین الان سری بعد میان
$dad i make them agree with you
$(بابا من اونا رو باهات موافق میکنم) و باباشو فرستاد که بره
$come on guys you should go my daddy is not gonna let you go any where so come on
$(زود باشین بچه ها شما باید برین بابای من نمیزاره شما هیچ جا برین پس زود باشین)
_بریم بچه ها
همگی دنبالش رفتیم بچه های سنگر بعدی امیر و یودین با میا و نگین اونجا بودن
توی یکی دیگه از سنگر ها زهرا و امین با هارون بودن
رفتیم سمت اخریش که سالومه و پارسا بودن
داد زدم_بدویین بیاین بیرون سالومه و پارسا
انتظار داشتم بیان بیرون ولی هیچی نشد
یودین رفت که توی سنگر رو ببینه و اینکه چرا اونا پایینن
ولی اونم کپ کرد و همونجا خیره موند رفتم سمتشو خودمم نگاه کردم
_بچه ها... پارسا!
سالومه جلوی جسد مرده ی پارسا نشسته بود و سعی میکرد با وحشیانه تکون دادنش زنده اش کنه
رفتم سمتش و بلندش کردم
_اشکال نداره چیزی نیس چیزی نیست
@پری مرده؟
_سالومه بیا بریم
بزور نگار و امین بلندش کردن اصلا نمیتونست روی پاهاش وایسته با کمک هم رفتیم به سمت اون کوچه ای که صوفیا میگفت کوچه تنگ بود و به زور سه تایی جا میشدن به ترتیب از جلو:
صوفیا اول از همه رفته بود که راهو نشون بده
میا
زارا
یودین
متین
من
امین و سالومه با نگار
ساتو
نگین
امین
هارون
رفته بودیم توی کوچه اما امینو نگین و هارون هنوز نیومده بودن
نگین داد زد ^ بدویین دارن میانننننن
ما همه تند میرفتیم جلو که اونا هم بتونن بیان
سالومه رو بزور میبردن اینور و اونور
ساتو رفت یکی زد تو گوشش % بسه دیگه به خودت بیا ؛ اون مرده قرار نیست تو هم فلج شی درست مثل ادم واستا باید جونمونو حفظ کنیم
یهویی صدای جیغ نگین که الان دیگه داخل کوچه بود توی گوشامون پیچید...
یه نفر دیگه تیر خورده بود...
هارون!
امین به زور دستشو گرفت و کشیدش داخل کوچه
از بیرون نمیتونستن مارو داخل کوچه ببینن
امین هارون رو کول کرد، از دست هارون مثل ابشار خون میریخت همه بدو بدو رفتیم تا از کوچه ی تنگ بیایم بیرون.
فقط میترسیدم هارون هم بمیره
وقتی از کوچه تنگ اومدیم بیرون یهو نگار گفت'وای نه!
%چی شد؟
'نگار موازی کجاست؟
_ها؟
'نگار،نگار دنیای شما نیست!
نگار شروع کرد به توضیح دادن اما قبل از اینکه کامل توضیح بده
^واستا ببینم اسی کجاست؟
قسمت بعد توسط امین و در روز یک شنبه منتشر میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت نهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه| قسمت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت پانزدهم