پرده تاریخ چه زیبا بر روی لحظه لحظه زندگی ما میرود !
توطئه| قسمت هفتم
قسمت قبلی : توطئه| قسمت ششم
با رانندگی پر سرعت اسی تونسته بودیم یکم ازشون جلو بیوفتیم ولی اینو میدونستیم که هوز پشت سرموننن و داشتیم حرکت میکردیم .
اونقدر استرس رو گذرونده بودیم که دیگه نای حرف زدن نداشتیم .
بالاخره اسی شروع کرد :
* خب میخوایم کجا بریم ؟ همین جاده رو یه راست بریم جلو ؟
امین که کنار اسی نشسته بود یه نگاهی به عقب کرد و وقتی دید کسی جواب نمیده گفت :
_ فعلا همین راه رو بریم تا ببینیم کجا میرسیم .
زارا که ردیف سوم از آخر نشسته بود و داشت پنجره رو نگاه میکرد با لحنی مضطرب گفت :
+ اونا دارن ما رو تعقیب میکنن ؟؟؟
همه برگشتیم سمت راست مینی بوس بله چند تا ماشین مشکی رنگ از اونیکی باند که حدود چهار متر بالاتر بود داشتن میومدن
* خب الان چیکار کنم بازم همینجوری جلو برم ؟؟
گفتم : & آره فعلا جلو برو اگر دیدیم که اومدن این باند یه حرکتی میکنیم
اسی که سرش رو فقط یکم کج کرده بود دوباره صاف به جاده نگاه میکرد داشت بارون میومد و زمین خیس و ما هم توی این مسیر پر پیچ و خم کنار پرتگاه خیلی خطرناک بود .
هنوز سکوت حکم فرما بود
میا از سمت چپ گفت : $ بچه ها اومدنا !
اسی سرعت رو زیاد کرد به طوری که کم مونده ضحا بخوره زمین
همینطور که داشتیم میرفتیم یهو ضحا گفت : # دارن شلیک میکنن
و صدای گلوله ها اومد !
سالومه میخواست پنجره رو باز کنه تا شلیک کنه اما پنجره باز نشد در یک حرکت ناگهانی شیشه رو شکوند !
پری و متین هم به پیروی از سالومه شیشه ها رو شکوندن و شروع کردن به شلیک کردن
سرم رو که از عقب به سمت جلو برگردوندم دیدی یه راه خاکی حدود ۴۰۰ متر جلو تر هست که معلوم نیست به کجا میره
بدون اختیار به اسی گفتم : @ برو توی جاده خاکی !
* اما اون جاده معلوم نیست کجا میره
@ فقط برو
در کمال مهارت همین که رسیدیم فرمون رو پیچوند که خب چند نفر خوردن به شیشه ها و متین تقریبا داشت پرت میشد پایین !
همین طور که میرفتیم کم کم تعداد درخت ها بیشتر و نور کمتر میشد چراغ های مینی بوس رو اسی روشن کرد
در کمال تعجب یکهو درخت ها تموم شدن و یک کلبه دیده شد کلبه !
زارا هیجان زده و تقریبا با صدای بلند گفت + کلبه اونجا کلبه است !
آروم آروم نزدیک کلبه شدیم دم در کلبه مینی بوس وایساد اسی در رو باز کرد
اما کسی پیاده نشد همگی فقط به در خیره شده بودیم
نگین گفت : % خب دو نفر از کسایی که اسلحه دارن برن پایین
از لحنش معلوم بود که دوست داشت یکی از اسلحه ها دستش باشه
% خب کیا میرن ؟
من که تقریبا حالم بد شده بود گفتم : @ من میرم و رفتم سمت در که پیاده شم
پیاده که شدم نسیم خنکی به صورتم خورد اطراف منظره خیلی خوبی داشت کاش که میتونست تنها فکرم این زیبایی ها باشه
همینطور که داشتم اطراف رو میدیدم پری از مینی بوس پیاده شد و گفت ~ بریم
گفتم @ بریم
اسلحه به دست سمت کلبه رفتیم از پنجره داخل رو یه نگاه کردم و گفتم @ تو برو داخل رو بگرد من میرم پشت کلبه
بدون این که حرف بزنه آروم وارد شد منم رفتم سمت پشت کلبه
اوه یه تبر ساتو از دیدنش خوشحال میشد البته اگه بود
تبر رو گذاشتم که بعدا بردارم همینطور که جلو میرفتم گوشه یه سوییشرت دیدم برش داشتم خاکستری رنگ بود
سردم نبود نپوشیدمش البته اگه سردمم بود بازم نمیتونستم بپوشم خیلی بزرگ بود !
سوییشرت رو برداشتم رفتم سمت مینی بوس
@ همه جا امن و امانست بیایید
بچه ها اومدن پایین و منتظر موندن که متینم هم از کلبه در بیاد تا برن داخل
سوییشرت رو هم دادم امین پوشید
پری از کلبه اومد بیرون گفت ~ امن هست ولی خیلی خاکیه
میا گفت $ نه که ما خیلی تمیز و سالمیم
این رو گفت و رفت تو
همه دخترا تو بودن ما پسرا بیرون
نگین اومد بیرون و گفت - یکم چوب میخوایم که آتیش رو روشن کنیم
گفتم @ یه خورده چوب پشت کلبه بود ولی فکر کنم کافی نباشه
عرفان گفت % پس من میرم یکم چوب پیدا کنم
منم رفتم که چوب ها روار پشت کلبه بیارم
چوب ها رو برداشتم دیدم که اسی و داره با امین بحث میکنه که اینجا بمونیم یا بریم
*موندن در اینجا یعنی به خطر انداختن جونمون
_ ما نیاز به استراحت داریم در ضمن اونا اصلا ما رو ندیدن که اومدیم اینجا
*اگر بیان و پیدا کنن چی ؟
@ خب میتونیم نوبتی دیدبانی بدیم
_ دقیقا میتونیم همینکارو بکنیم
*اگر میخواید باشه ولی بازم میگم که خطرناکه
@ اولین نفر کی وایمیسه ؟
_ من خودم
تفنگ پری رو گرفت و رفت سر جاده
عرفان داشت میومد
عرفان گفت ` کار با تبر خیلی جالبه
چوب هایی که دست خودم بود رو هم گذاشتم رو چوب های عرفان و نشستم روی یک سنگی که اونجا بود
هوا خوب بود ولی یکم بعد هم تاریک میشد و هم سرد
پاشدم رفتم داخل روی نیمکت کنار دیوار نشستم آتیش روشن شده بود و تقریبا کلبه گرم شده بود
امین نوبت دیدبانیش تموم شد و تفنگ رو داد اسی خودش نشست کنار من
کسی صحبتی نمیکرد منم داشتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که یهو صدای اسی اومد
* بچه ها چند نفر دارن میان !!!
سریع رفتیم بیرون دیدم که اسی داره میاد سمت ما و نور چراغ ماشین ها توی جاده دیده میشه
اسی سریع سوار مینی بوس شد و روشنش کرد بلند داد زد * بدویید سوار شید !!
سریع وسایل رو از توی کلبه برداشتیم و سوار شدیم
اسی سریع حرکت کرد همینطور داشتیم به جلو حرکت میکردیم
هنوز تفنگم دستم بود کنار یکی از شیشه های شکسته داشتم عقب رو نگاه میکردم
همینطور که داشتیم جلو میرفتیم یهو دیدم سرعت مینی بوس داره کم میشه تا من چیزی بگم زارا گفت
+ پس چرا سرعت رو کم کردی ؟
اما سریع به جوابش رسید جلو پرتگاه بود !
$ اون کنار یه راه هست به پایین
مینی بوس وایساد حالا توی چند راهی مونده بودیم
ایستادن و مبارزه ؟ ایستادن و تسلیم ؟ رفتن به اعماق زمین ؟
قسمت بعدی توسط ʑ.ɘ در روز چهار شنبه منتشر میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت پانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه| قسمت یازدهم