... in that moment I decided, to do nothing about everything
توطئه | قسمت پانزدهم
قسمت قبلی: توطئه | قسمت چهاردهم
لحظهی اول که صوفیا با چهرهی وحشتزده با اسلحهای که از اون فاصله ام 16 بنظر میرسید به سمتمون حملهور شد، ترسیدم. البته نه فقط من، همه. نزدیک که شد آماده بودم به هر قیمتی و هر طور شده از خودمو بقیه دفاع کنم.
قیافهی وحشتزده ای داشت. معلوم بود وضعش حتی از زارا هم بدتره. با همون نفس بند اومده کلماتیو به زبون آورد:
"he made it. got the one he need. he don't need you any more"
"بالاخره کارشو کرد. اونی رو که می خواست گرفت.دیگه شماها رو نیازی نداره"
چن ثانیه صبر کردم تا یکی یه چیزی بگه بعدش عقلمو به کار انداختم و به خودم گفتم: "مثلا الان انتظار داری کی یه حرف مناسب برای زدن پیدا کنه؟ یودینی که همین چن دیقه پیش یه نفرو به کشتن داد و داره از عذاب میمیره یا زارای جن زدهای که بزور وایستاده؟ یا مثلا میخوای هارونی که به لطف میدون تیر درست نمیتونه رو پاش وایسته یه چیز درست و حسابی به ذهنش برسه؟ یا امیری که تو کمتر از دو روز دوتا از بهترین دوستاشو از دست داده؟ یا مثلا ساتویی که مخش هنگه و انتظار داره حالا ک همه چی خرابه تو یه کاری کنی؟ بسه دیگه همهش منتظر این بودی که بقیه یه کاری بکنن وقتشه…"
با صدا و لحن تند پری از تفکراتم بیرون اومدم:
"who made what? who got what? why are you here anyway?"
"کی چیکار کرد؟ کیو گرفت؟ اصن تو اینجا چیکار میکنی؟"
صوفیا از همین چند ثانیه استفاده کرده بود تا نفسشو تازه کنه و خودشو یکم جمع و جور کنه. آرومتر از قبل شده بود:
"he got Zahra! if you don't help her she would stay here and in this world for ever"
"اون زهرا رو گرفته! اگه کمکش نکنید تا ابد اینجا و تو این دنیا میمونه"
ساتو و زارا که یکیشون از اون یکی رنگپریدهتر و بغض کردهتر بودن همزمان با صدایی که بخاطر گریههای دیشبشون گرفتهتر از همیشه بود به کمی سمت صوفیا رفتن و با ذوق پرسیدن:
"Zahra is alive?"
"زهرا زندهست؟"
پری هر جفتشونو با یه ضربهی کوچیک سر جاشون برگردوند:"از کجا معلوم دوباره در حال گول زدنمون نباشه؟"
ذوق اون دوتا یه دفعه خوابید. از دیشب هر دوتاشون دپرس بودن. حقم داشتن. زارا خواهرشو از دست داده بود و ساتو هم به اصطلاح برادرشو. احتمالا اگه جای ضحی پری یا ساتو میمیردن من وضع بهتری از الان اون دوتا نداشتم.
صوفیا با لحجهی روسی، کلمات فارسیای رو به زبون آورد: "به من ناگین دُختُر یاخی"
برق چشمای زارا و ساتو برگشت. هر چند کلمات چندان مفهومی رو به زبون نیاورده بود اما همون قدر فهم کافی بود که بفهمیم زهرا واقعا زندهاست و با صوفیا هم ملاقات داشته. صوفیا ادامه داد:
"She said you would believe me with this code!"
"اون گفت که با این کد باورم میکنین!"
ساختمون بلندی بود. تقریب میزدم یه هفتاد هشتاد طبقهای باشه ولی درست همون طوری که صوفیا گفته بود به جای مردای هیکلی و بادیگاردای کت و شلوار پوش چن تا جوون که معتاد بودنشونو از گودی زیاد زیر چشم و بدن لاغر مردنیشون میشد حدس زد. گذاشتن فقط دوتا لاغر مردنی که حتی یه جلیقه ضد گلوله تنشون نبود برای محافظ از اون ساختمون نسبتا لوکس یکم عجیب بود. اگه صوفیا بهمون نگفته بود که تمام طبقات پر نگهبانه و ورودی اصلی تازه طبقهی هفته، مطمئن میشدم که یه چیزی میلنگه و ما تو دام افتادیم.
من و نگین دو طرف ساختمون کمین کرده بودیم و قرار بود تو ساعت مشخص شده با اسنایپ هر کدوممون یکی از نگهبانا رو بکشیم. اونجوری بقیه راحت میتونستن برن تو.
به ساعتم نگاه کردم. فقط چند ثانیه مونده بود. دستمو رو ماشه قفل کردم و آماده ی فشار دادنش شدم. ساعت زینگِ کوچیکی کرد و تیر شلیک شد. با دوربین دو چشمی به ورودی ساختمون نگاه کردم. هر دو تا نگهبان کشته شده بودن و پری داشت بقیه رو برای ورود آماده میکرد. همه آماده شده بودن که با بیشترین قدرت تیر اندازی کنن.
وسایلمو جمع کردم تا بهشون ملحق شم. نگین یکمی جلوتر از من بود و وقتی من رسیدم به ورودی چن دیقه قبلش وارد شده بود. اسنایپمو همون جا گذاشته بودم و تنها سلاحی که داشتم دوتا هفتتیر بود. یکیو دستم گرفتم و اون یکیو به کمربندم آویزون کردم. وارد ساختمون شدم.
همه جا تاریک بود ولی به لطف دوتا نور افکنی که محوطهی جلوی ساختمونو روشن میکردن به اندازهای نور بود که بتونم تشخیص بدم به طرز عجیبی هیچ نیست. نه جنازهای، نه اسلحهی خالی شدهای و نه حتی کوچیکترین اثری از درگیری. یه بار دیگه همه جا رو با دقت ورانداز کردم و تنها چیزی که دیدم رد خون کوچیکی بود که عمرا در اثر برخورد گلوله به کسی باشه.
رد خون میرفت پشت اون چن تا جعبه، که وقتی برای تکون دادنشون تلاش کردم افتادن و مشخص شد پر از کوکائینن. بعد از دیدن پشت جعبهها یکه خوردم. هارون اون پشت بود و داشت از دستی که چند روز پیش تیر خورده بود خون از دست میداد. نبضش نمیزد و ضربان نداشت.
به اون پسرهی احمق گفته بودم که نیاد. بهش گفته بودم که "تویی که حتی نمیتونی با وض دستت درست اسلحه رو بگیری برای عملیات نجات ب چ دردی میخوری؟" هر کاری کردم تا الان با این جنازه رو به رو نشم ولی اون پسرهی لجباز یه دنده کار خودشو کرد. البته شایدم تقصیر امیر بود. یه بار راضیش کرده بودم که نیاد ولی بعد امیر شرو کرد به چرت و پرت گفتن دربارهی اینکه همه میمیریم و هارون بخاطر اینکه دستش زخمیه نجات پیدا میکنه! شرو کرده بود و هی این چرت و پرتا رو تکرار میکرد تا به هارون بقبولونه باید با ما بیاد و از شانس همین یه دفعه هارون تصمیم گرفته بود با امیر موافق باشه!
از پشت جعبهها بیرون اومدم. برای هارون که نمیتونستم کاری بکنم. باید خودمو به بقیه میرسوندم. همین که به راه پله رسیدم صدای افتاده گلوله روی زمین منو سر جام میخ کرد. برگشتم و آمادهی حمله شدم. یه نفر از در باز واحدی که قبلا متوجه وجودش نشده بودم وارد شد.
صورت مستطیلیای داشت. با چشمای قهوهای تیرهش بهم نگاه میکرد و همون لبخند مارموز به لبش بود. میدونستم که امکان نداره اون باشه. سالومه با چشمای خودش مرگ پارسا رو دیده بود و هنوز داشت سعی میکرد خونای اونو از روی دستاش پاک کنه مطمئنا این پارسا نبود. دستش خونی بود ولی معلوم بود خون خودش نیست.
داشتم سعی میکردم به خودم بقبولونم که شاید معجزه شده و پارسای خودمون زندهست که اون هفت تیرشو به سمتم نشونه رفت. آماده مرگ شده بودم. ماشه رو کشید.
نجاتم داد. اون یه گلولهای که با افتادنش فهمیده بودم یکی اینجاست. بخاطر نبودن همون گلوله بود که زنده موندم. قبل از اینکه بخواد بفهمه چی شده و چرا گلولهای شلیک نشده با زدن یه تیر تو مغزش کارشو تموم کردم. باید همین کارو میکردم. اون پارسای این دنیا بود و توی جبههی مخالف ما بود. اگه نمیکشتمش اون منو میکشت. همون طور که احتمالا هارونو کشته بود. اینو با دیدن باند خونی هارون توی جیب شلوارش که بعد از افتادنش تقریبا بیرون افتاده بود فهمیدم.
دو تا راهپله دو طرف بود و آسانسور وسط. نمیتونستم از آسانسور برم به یه جایی که هیچ ایدهای ندارم قراره چن نفر و چطور بهم حمله کنن. یه تیکه یاد داشت کوچیک پیدا کردم که روش نوشته بود "سمت راست" بنابراین از همون راهپله بالا رفتم و آمادهی مواجهه با هر چیزی شدم. راهپلهی سمت راست از قرار معلوم فقط به طبقات فرد راه داشت. طبقهی سه پر بود از جنازهی اشخاصی که احتمالا از نگهبانا بودن. اونقدر از مرگ بچهها میترسیدم که تک تک جنازهها رو چک کردم و مطمئن شدم از ما نیست.
به طبقهی پنجم که رسیدم صدای ترسیده سالومه رو شنیدم: "هیچ کدومتون تکون نخورین وگرنه به هر دوتون شلیک میکنم."
با دنبال کردن صدا وارد یکی از واحدا شدم. سالومه و نگین. البته دوتا نگین با دوتا لباس متفاوت و اسلحههای متفاوتی توی دستشون. سالومه با هر کدوم از اسلحههایی که دستش بود به یکیشون نشونه رفته بود و نگینا هم نشونشونو روی همدیگه فقل کرده بودن. وحشتزده پرسیدم: "چخبره؟"
سالومه خیلی هول جواب داد: "یکیشون نگین خودمونه و اون یکی…"
- مواظب باش میا
در یک آن دو تا گلوله شلیک شد. یکی از نگین به سمت من و یکی از سالومه به سمت نگین. گلولهی نگین از کنارم رد شد و اسلحه بدستهی مکاری که میخواست از پشت و بدون متوجه شدن منو بکشه رو روی زمین انداخت. و گلولهای که سالومه شلیک کرد نگینی که امنو نجات داد رو روی زمین انداخت. قبل از اینکه بفهمم چی شده نگین دوم سلحه شو به سمت سالومه نشونه رفت و من بدون فکر بهش شلیک کردم.
قبل از اینکه سالومه بخواد حرفی بزنه دستشو گرفتم و ازش بخاطر نجاتم تشکر کردم. درست بود که اون نگینیو کشته بود که در واقع منو نجات داده بود ولی این کارو بخاطر من کرده بود. سالومه مقصر نبود. هیچ کس مقصر نبود. اسمشو میزاریم تلفات جنگی. مطمئنم نگینم با این مسئله مشکلی نداشت. حیف اینجا نبود که ازش بپرسم ولی کی بدش میاد بخاطر یکی دیگه خودشو فدا کنه؟ کی بدش میاد آدم خوبهی داستان باشه؟!
کمکم چشمام داشت خیس میشد. مرگ ضحا، متین، هارون، کشتن پارسا همه داشت میومد یکی یکی جلوی چشمم ولی الان وقت ترکیدن بغض نبود.
سالومه با واهمه خواست حرف بزنه و بگه که چقدر از اینکه نگینو بکشه متاسفه ولی الان وقت احساس گناهم نبود. قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه پرسیدم: "بقیه کجان؟"
سالومه گفت: با آسانسور رفتن، گفتن سریعتره. منو زارا و ساتو فک کردیم دیوونگیه برای همینم از پله اومدیم. من از راهپلهی راست اومدم و اونا از راهپله سمت چپ رفتن. چون اونا دو نفر بودن و من تنها گفتن یه یادداشت بزارم تا تو و نگینم بیاین اینجا. ولی عوضش من نگینو…"
حرفشو قطع کردم نمیتونستم بزارم ادامه بده و حرص بخوره، الان وقتش نبود: "پس ما هم از آسانسور میریم. طبقهی چندم رفتن؟"
با اظطراب گفت: "شصت و پنج فک کنم. صوفیا گفت زهرا تو طبقهی شصت و شیشه پس اونا یه طبقه پایینتر رفتن."
بازوشو گرفتم و به سمت آسانسور کشیدمش. در آسانسور بسته شد و دکمهی طبقهی شصدو پنجو زدم. آسانسور وایستاد. هیچ ایدهای نداشتم که بعد از باز شدن در چی در انتظارمونه. در آروم باز شد. جنازهی پری روی زمین افتاده بود و ساتو با دستی که ازش خون چکه میکرد گروگان نگار بود. زارا داشت دادا میزد: "نگار، ول کن! الان که زهرا رفته ماهم نمیدونیم کجاست. بذار ساتو بره. الان از کشتن پری چی نصیبت شد؟ راه فرار؟ یا زهرا؟"
دیدم هنوز متوجه ورود منو سالومه نشدن. دست سالومه رو گرفتم و پشت جعبههای نزدیک یودین مخفی شدم. خیلی آروم پرسیدم: "جریان چیه؟"
یودین که نفرین عامون برش باد داد زد: "عه میا، سلیمه! شماها زندهاید؟"
لبخند ملیح سرشار از نفرتی زدم و گفتم: "بله اگه بزاری اینجوری بمونه ممنونت میشم."
یودین گفت: "هیچی فقط وقتی رفتیم تو اتاقی که زهرا قرار بود باشه دیدم نیست و احتمالا با اون طناب ملافهای ای که درست کرده رفته پایین از ساختمون و تمام این عملیات نجات بیخود بود. بعد از اینکه از اتاق اومدیم بیرون نگار ساتو رو گروگان گرفت. پری سعی کرد در یک عمل عجولانه و احمقانه نجاتش بده که نگار یه گلوله تو فرق سر خودش و یه گلوله توی دست ساتو زد. الانم هی میپرسه زهرا کوجاست و مام میگیم نمیدونیم ولی نمیفهمه."
شاید اگه شرایط فرق میکرد به یودین میگفتم"با این خلاقیتت داری حیف میشی اینجا" ولی الان اوضاع فرق میکرد. داشت واقعیتو میگفت! نگار داد زد: "یه بار دیگه میپرسیم و اگه جوابمو درست ندین ساتو رو میکشم. زهرا کجاست؟"
امیر یه پوزخند زد و مغرورانه گفت: " ساتو رو بکش بعدشم ما تو رو میکشیم و هرگز نمیفهمی زهرا کجاست به همین راحتی یا بذار ساتو بره و بعدش ما تو رو میکشیم. حداقل یه آدم کمتر کشته میشه."
نگار گفت: "کورخوندین! اگه فک کردین میتونین منو بکشین، اگرم بتونید قبلش حداقل دوتا تونو با خودم به گور میبرم. زهرا کجاست؟!"
زارا با تشر گفت: "همین الان بیشتر از دو نفرمونم به گور بردی وقتشه خودت بری!"
نگار این بار عصبی تر از دفعه قبل گفت: "زهرا کجاست؟"
یودین با لحن بچگانهای گفت: "اگه این همه که به تو گفتیم به بچهی دو ساله هم میگفتیم میفهمید."
نگار خواست دوباره تکرار کنه ولی جلوشو گرفتم و قبل از اینکه اینو بگه خیلی آروم گفتم: "نگار، ما نمیدونیم زهرا کجاست. ساتو رو ول کن اونجوری میذاریم زنده بری بیرون."
نگار که فهمیده بود اگه ما بدونیمم عمرا بهش نمیگیم حتی اگه پای جون ساتو در میون باشه سعی کرد درموندگیشو با لحن خشنش مخفی کنه: "باشه! پس من میرم سمت آسانسور و شما هم سمت من نمیاید. وقتی در آسانسور بسته شد ساتو میتونه بره ولی قبلش با کوچیکترین حرکتی که بکنه کارشو تمام میکنم."
همه یا گفتن و یا با اعضای بدن یا سر تایید کردن. نگار خیلی آروم به سمت آسانسور قدم برداشت. توی آسانسور رفت و دکمه رو زد. از ساتو خواست تا جلوی در وایسته و هیچ تکونی نخوره و ساتو هم برای جونشم که شده اطاعت کرد. ماها هیچ حرفی نمیزدیم و منتظر بودیم در آسانسور بسته شه. کمتر از چند ثانیه مونده بود که در آسانسور بسته شه که نگار صدا کرد: "ساتو"
ساتو برگشت سمت نگار؛ نگار آخرین تیر هفتتیرشو توی فرق سر ساتو خالی کرد و گفت: "گفتم تکون بخوری میکشمت!"
همه با هر اسلحهای که دستشون بود تیر اندازی رو شروع کردن. حتی سالومهای که بزور بعد از مرگ نگین اسلحه دستش گرفته بود داشت شلیک میکرد. تنها کسی که شلیک نمیکرد من بودم، چون میدونستم دیگه برای کشتن نگار دیره و همهی تیرای بقیه هم فقط به ساتو میخورد.
اشک توی چشمای همه جمع شده بود و بعد از خبردار شدن دربارهی مرگ نگین اوضاع بدترم شد. زارا حالش اصلا خوب نبود؛ انگار با مرگ ساتو و پری که خواهرای من بودن مرگ ضحا براش بازسازی شده بود و داغ دلش تازه شده بود. گریهی یودین که ساتو رو به اندازهی خواهرش دوس داشت پایان ناپذیر بود. بغض همه ترکیده بود حتی امیر که برای مرگ پارسا و متین، خمم به ابروش نیاورده بود بالاخره کم آورد.
این من بودم که هر دوتا خواهرمو از دست داده بودم ولی من باید به بقیه دلداری میدادم و تنها کسی که تو این شرایط میتونستم بهش تکیه کنم زهرا بود، که معلوم نبود کجاست. آروم زمزمه کردم: "زهرا کجایی؟"
قسمت بعدی توسط خودم روز دوشنبه منتشر میشه.
پ.ن: تنها کسی که یه نفرو از مرگ برمیگردونه تا با دستای خودش بکشتش منم ?✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت پنجم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت دوازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت شانزدهم