چی شد که خودمون رو یادمون رفت؟

چی شد که انقدر سرمون گرم زندگی شد که دیگه به اون چیزی که زیر پوست و گوشت و استخون هامون وجود داره توجه نکردیم؟

چی شد که شروع کردیم به تعریف خودمون با یه سری نمره، مدرک و اسم؟

چی شد که فکر کردیم با تحسین و تشویق مردم قراره خوشحال باشیم؟

چی شد که هممون شبیه هم شدیم؟

شاید شش سال کودکی تنها سالهایی بودن که به صرف خودمون اهمیت دادیم، اونم فقط از لحاظ جسمی.

بعدش خواستیم خودمون رو توی مهدکودک به خاله ها ثابت کنیم و "بچه خوبی" باشیم.

پیش دبستانی

ابتدایی

راهنمایی

بلوغ

مرگ اعتماد به نفس

دبیرستان

ناکامی

افسردگی

کنکور

شکست

کنکور مجدد

انتخاب رشته

دانشگاه

گرفتن لیسانس

مصاحبه شغلی

شکست

سرخوردگی

مصاحبه شغلی

مصاحبه شغلی

رو زدن به آشناها

رفتن سر کار

تشکیل خانواده

مسئولیت یه آدم دیگه

قرض

وام

خونه و ماشین

بچه

مسئولیت یه آدم دیگه

بدهی

قسط

شاید بازم بچه

و...

قبلترها که به این چرخه نگاه میکردم به نظرم خیلی مسخره، روتین و گاها احمقانه بود. مگه هدف زندگی ایناست؟ اما الان دارم به چشم خودم میبینم که چطور برای جلو زدن توی این ماراتن بی پایان تک تک آرزوهامون رو میکشیم، روزهای خوبمون رو فدا میکنیم چون فکر میکنیم لیاقتشون رو نداریم، خوشحالی رو از زندگی حذف میکنیم چرا که بهمون گفتن فعلا براش زوده، گفتن رضایت برای پیشرفت سمه، گفتن سرگرمی قبل از هدف حماقته.

البته این روزها دیگه نیاز نیست کسی چیزی بهمون بگه تا از خودمون دست بکشیم، به اندازه کافی تکرار شده تا با هر بار فکر کردن به رویاهامون به خودمون تشر بزنیم و بگیم "دختر/پسر/رفیق حواست کجاست؟ ما الان باید به فکر چیزای مهم تر باشیم! اونی که تو میخوای که واست نون و آب نمیشه. بزار به وقتش"

ای کاش میدونستم به وقتش یعنی کی؟ خب، برای این سوال جواب های زیادی هست؛ مثلا تابستون، وقتی که آزمون تیزهوشان رو دادی. وقتی کنکورت تموم شد.

اما میدونید چیه؟

شاید ما دنبال یه عدد و جا روی تقویم برای شروع نباشیم؛ دنبال یه فضای کوچیک توی ذهن و روحمون باشیم. آدمیزاد ماشین نیست که برنامه بریزه و بنا به ضرورت هر کاری رو با بالاترین بازدهی در زمان مناسب انجام بده؛ اون فقط آدمیزاده.

یه آدم نمیخواد و نمیتونه که به وقتش خوشحالی کنه؛ اون دلش میخواد خوشحال باشه. نمیخواد که هر وقت فرصت کرد یه کتابی هم بخونه؛ میخواد که انسان فرهیخته ای باشه. نمیخواد بعضی روزها بنویسه؛ میخواد که نویسنده باشه. آدمیزاد برنامه نمیخواد؛ هویت میخواد.

هویت. چیزی که تمام این سالها لا‌به‌لای کتاب های درسی، حرف مردم و دغدغه‌های کوچیک و بزرگمون گم شد. چیزی که به ازای نمره، مدرک تحصیلی، درآمد، اجاره خونه و شاید یه تشویق کوچیک از طرف یه آدم غریبه فروختیمش.

آره؛ قطعا یه روزی میاد که وقت داشته باشی تمام اون فیلم‌هارو ببینی، فرصت داشته باشی هنر موردعلاقت رو دنبال کنی، بتونی هفته ای یک روز رو اختصاص بدی به خوندن تمام کتابایی که توی لیست بلند و بالای نوجوونیت بودن؛ اما قسمت تلخ و ترسناک ماجرا اونجاست که دیگه لذت سابق رو ازشون نخواهی برد.

بند قبلی گفتم که وقت خواهی داشت؟ شایدم اشتباه کرده باشم، شاید از یه جایی به بعد عادت کنی به دویدن و دویدن و دویدنی که انتهایی براش تعیین نشده. شاید از یه روزی به بعد وسط خندیدنت یاد رقیبهای بی شمارت توی دنیا بیافتی و خنده جای خودش رو به اضطراب بده. شایدهم از یه جایی به بعد اصلا نتونی بخندی. فکر کنی کل زندگی یعنی همین، تلاش کردن، خسته شدن، تلاش کردن، شکست خوردن، غم و غصه، تلاش کردن، موفقیت و اینبار یه هدف جدید؛ هدفی که لزوما "خودت" درش تعریف نمیشی.

اگه بخوایم همینطور به خودمون بی محلی کنیم، اجازه بیرون اومدن بهش ندیم، نزاریم دنیا رو ببینه و لمس کنه، از غذا خوردن منعش کنیم و حتی اختیار نفس کشیدن رو هم بهش ندیم؛ قطع به یقین یه روزی میمره و ما میشیم همون آدمی که: از کارش بدش میاد، برای خانوادش وقتی نداره-یا شایدم حوصله‌ای-، دلش نمیخواد حتی قدمی به جلو برداره، تمام آرزوهاش براش رنگ باختن و راه خوشحالی رو گم کرده. یه آدم خاکستری که تنها چیزی که از افتادن توی پرتگاه نگهش میداره مسئولیتهای بر دوششه. آدمی که میدونه نیاز به چیزی داره اما نمیدونه "چه چیزی". آدمی که تنها سرگرمیش گشتن توی فضای مجازیه؛ هرچند که اون هم رضایتی براش به ارمغان نمیاره.

  • فقط خواستم بگم که بیاید حواسمون بیشتر به خودمون، روحمون، مسیرمون و رویاهامون باشه؛ قبل از اینکه خیلی دیر بشه. اینکه به همه چیز رسیده باشی و در عین حال هیچ چیزی نداشته باشی، دردناکه.

اگه چیزی الان خوشحالت میکنه الان انجامش بده؛ آهنگ گوش کن، فیلم ببین، کتاب بخون، مسخره ترین زبان دنیا رو یاد بگیر، بنویس، عکس بگیر، با عروسکات بازی کن، اون مدادرسمی که چشمت رو گرفته رو بخر، دیوارای اتاقت رو رنگ کن، لباسهات رو خودت انتخاب کن و در کل شادتر زندگی کن.

به فکر آینده هم باش. ولی نه بیش از حد، یادت باشه که حتی آینده هم آینده خودش رو خواهد داشت. برو دنبال چیزهایی که دوستشون داری (میدونم کلیشه ایه) ولی فقط فراموش نکن که تو کی هستی و کی باید بشی. آره؛ موفقیت شیرینه. ولی اگه امروز خوشحال نیستی موقع رسیدن به اهدافت هم نخواهی بود.

Smile, why are you hesitating for
Isn't it something like this that you wished for
Or cry, what are you afraid of
Isn't it something like this that you wanted
The life you wished for, the life you wanted,
the life you chose, you achieved everything with no regrets
On top of that, you have a big house, big cars, big rings,
You have everything you wanted
Then what's the problem, enjoy
بخند، معطل چی هستی؟
مگه این چیزی نیست که آرزوش رو داشتی؟
یا گریه کن... از چی میترسی؟
این همون چیزی نیست که میخواستیش؟
زندگی‌ای که آرزوش میکردی، زندگی ای که میخواستی.
زندگی‌ای که انتخاب کردی، همه چیز رو بدون هیچ حسرتی بدست آوردی.
از همه مهم تر، تو خونه، ماشین و حلقه‌های بزرگش رو بدست آوردی؛ همه چیزهایی که میخواستی رو.
پس مشکلت چیه؟ لذت ببر...
https://soundcloud.com/l2sharebts/interlude-shadow