«دلتنگی»

بعضی غروبها هم هست ، همینجوری که نشستی و چای می خوری احساس میکنی دلت یه چیزیش هست .. 
هر چی میگردی ببینی چیه هیچی پیدا نمیکنی 
شروع میکنی به عکس نگاه کردن .. 
با بعضیاشون لبحند میزنی با بعضیاشون بغض میکنی ... تا میرسی به یه سری عکسا ... از اون عکسا که با هر کدومش حس مچاله شدن میکنی. بعد تازه میفهمی که درد دلت چیه .. !
دلتنگی .... ! 
اما به روی خودت نمیاری و میری عکس بعدی ..  
اما نمیشه ... ! 
باز برمیگردی سر همون عکسا
نگاش میکنی ، بغض میکنی ، میبوسی ، میخندی ، 
عجیبی ..  عجیب .. !
باهاش حرف میزنی .. کجایی ؟ خوبی ؟ روزات خوب میگذره ؟
باز می خندی .. بین اشکات می خندی ..  می خندی و عکسو میذاری کنار .. 
چای تلختو تا ته سر میکشی و اشکاتو پاک میکنی و انگار نه انگار ... !

«من خیلی وقته با توهم برگشتنت زندگی میکنم. ز.ص»