يادم تو را فراموش...

رفتم تو اتاقم...در رو محکم بستم...روي تخت داراز کشيدم و چشمامو بستم به اتفاقاي مزخرفي که امروز افتاد فکر کردم...

يهو صداي زنگ موبايلم منو از عالم خيالاتم آورد بيرون...

با ديدن اسمش لبخند پهني چهرمو دگرگون کرد...جواب دادم...سلام کشداري کرد و کلي قربون صدقه ام رفت...منم کلي براش ناز کردم...


*سلام بانو...چه خبرا؟چرا ديگه زنگ نميزني؟يادي از ما نميکني؟

+سلام جناب...نه که شما خيلي يادي از ما ميکني...

*الان که زنگ زدم بالاخره...خب بگذريم..چه خبر خوبي؟؟

+تو نيستي چطور خوب باشم؟ از وقتي رفتي سربازي، هر روز مثل ديروز تکراريه...عقربه هاي ساعت مثل لاک پشت حرکت ميکنن...اصلا زمان نميگذره سعيد...همه چي کسل کننده شده...

*آخي خب با دوستات برو بيرون وقت بگذرون...

+کي برميگردي خونه؟ باهم بريم بيرون...

*ههه هنوز 4 ماه مونده خوشگلم...الکي به دلت آب و صابون نزن...

+خب نميتوني حداقل مرخصي بگيري؟

*ميگيرم...ميگيرم...آخر همين هفته ميام پيشت...خوبه؟راضي شدي؟

+آره خوبه...فقط بازم نزني زير قولت مثل دفعه پيش...

*نه نگران نباش...حالا ساغر خانوم چي ميخواد براش بيارم؟

+هيچي...فقط خودت بيا برام کافيه...

*آخ قربونت برم من...ساغر اگه بدوني چقدر اين لباسا بهم ميان...بزار يه عکس بفرستم...

ديدي؟الو؟ ساغر خوبي؟

با صداي بغض آلود گفتم:

+آره خوبم...آره خيلي بهت مياد دلم خيلي برات تنگ شده سعيد...توروخدا زودتر برگرد ميخوام يه دل سير بغلت کنم...

*اي جان...باشه ساغرم گفتم که آخر هفته ميام...منم ميخوام ب.....

پشت خط:

#سعيد پناه بگير...داداش حمله کردن پناه بگير...

*ساغرم الان بايد قطع کنم... بعدا زنگ ميزنم باشه قشنگم؟....

+سعيد چي شد؟توروخدا مواظب خودت باش...سعيد...الو؟

گريه ام تموم نميشد...اشکام پشت هم گونه هام رو ميشستن...نشستم رو تختم...عکسشو گرفتم بغلم...گوشيم روبروم بود...منتظر بودم زنگ بزنه بگه :من خوبم عسلم، نگران نباش...

⏰يک ساعت و نيم گذشت...

گوشيم زنگ خورد...با ديدن اسمش گل از گلم شکفت...چشمام برق زد...جواب دادم:

+جون دلم؟ خوبي سعيد؟...

يه صداي ناآشنايي جواب داد:

#الو آبجي؟من مهرانم...دوست سعيد...

تو صداش غم بود...يکم هم ترس...حالم گرفته شد...يه لحظه بدنم يخ کرد...

+چي شده؟ سعيد خوبه؟ ميشه گوشيو بدين به خودش؟

پشت تلفن نفس عميقي کشيد و گفت:

#آبجي ت...ت...تسليت ميگم...

بعدش زد زير گريه...چشمامو بستم...يه لحظه دنيام سياه شد...يعني ميشه کابوس باشه ،از خواب بپرم؟...يا مثلا يه شوخي باشه ، الان سعيد گوشيو برداره بگه:شوخي کردم ساغرم...

آخه سعيد خيلي شوخه...همش شوخي هاي بي مزه ميکنه...

ولي اين تصورات بي فايده بودن...به عکسش نگاه کردم...ميخنديد...عکسشو بغل کردم...خنديدم...ازش عصباني بودم...

با فرياد گفتم:

تو چجور داداش بي معرفتي هستي سعيد؟ قول دادي آخر هفته مياي پيشم، چي شد؟ديدي زدي زير قولت؟...

مگه نگفتي ما دوقلوييم ،هيچوقت از هم جدا نميشيم....حالا من بدون تو چيکار کنم؟سعييييييد........

اينقدر جيغ زده بودم صدام گرفته بود بغضمو تو گلوم حبس کرده بودم...

نميدونم چيشد...يهو بيهوش شدم...

وقتي چشمامو باز کردم ، روي تخت بيمارستان بودم ...هيچي يادم نميومد...

اصلا من کيم؟ اسمم چيه؟ اين خانومه کيه که کنار تختم خوابش برده؟ چرا لباس مشکي پوشيده؟ اين عکس کيه؟چقدرم با نمکه....

چرا چيزي يادم نيست؟ خدايااااا....

تو همين حال گوشيم زنگ ميخوره...به مخاطبش نگاه ميکنم...نوشته: <??????>