من یک نویسنده نیستم ؛ ولی میخوام لحظه هایی که نتونستم فریاد بزنم رو بنویسم شاید اینجا باعث بشه بالاخره تو هم شروع به نوشتن کنی لینک تلگرام:https://t.me/dastanhayezan
داستان کوتاه

اتاق ۳۰۷🚪
چیزهای زیادی در ذهنم نیست؛ تا به یاد دارم اینجا بودهام ؛داخل بخش سه .در اینجا همهی ما یک اسم داشتیم <خوش اقبال > اسم دیگری نداشتیم شاید هم داشتیم اما به یاد نمی آوریم . یک روز مدیر بخش به ما گفت که شما خوش اقبال نام دارید و ماهم نپرسیدیم که چرا؟ یکی از خوشاقبال ها میگفت اینجا همه چیز معنی وارونه میده چون ما خیلی خیلی بدبختیم نه خوشاقبال
اما ما که بدبخت نبودیم ؛اصلا بدبخت یعنی چه ؟
خلاصه اسمی بجز خوش اقبال برای معرفیه خودم ندارم اما میتوانم مشخصاتی به شما بدهم که من را از سایر خوش اقبال ها تشخیص دهید ؛ برخلاف بچه های بخش من هیچ مویی ندارم آخر هفته ها شخصی می آمد و موهای سر و ابرو های من را میزد سیبیل هم که نداشتم؛ خیلی هم اندام لاغر و درهم شکستهای دارم حالا میتونید خیلی راحت تر من را از سایر خوش اقبال ها تشخیص دهید : لاغر کچل.ما دربخش شصت و هفت نفریم و خوشاقبال ها را به سه گروه مساوی تقسیم کردند.من داخل هیچ کدام از گروه ها قرار ندادند ،از همان اول در اتاق کوچیکی که انباری بخش سه هست میخوابم. اینجا ما تفریحات زیادی نداریم و من بیشتر زمانم را در کنج سالن میگذرانم و بچه ها را نگاه میکنم اما بعضی وقتها هم بعد از صبحانه به یکی از اتاقها میرفتم و همراه بچهها پاسور شرطی بازی میکردیم من در خود بازی حرفهای نبودم اما در تقلب کردن چرا عالی بودم. بهترین قسمت زندگی من داخل این بخش نرگس خانوم بود که بعضی وقتها به اینجا می آمد و با ما حرف میزد.یک بعدازظهر که کنج سالن نشسته بودم همهمهای بلند شد فهمیدم که آمدهاست چونکه داخل بخش سه هیچکس به اندازهی او پرطرفدار نیست.یکی از خوشاقبال ها از اتاق کناری بیرون آمد و پشت سر هم میگفت نرگس خانوم نرگس خانوم البته <س>آخرش را نمیتوانست بگه و میگفت نرگِع خانوم نرگِع خانوم و به سمت تجمع مابقی خوشاقبال ها میدویید به دنبالش شروع به راه رفتن کردم تمام بدنم سِر شده بود نوک انگشتانم یخ زده بود توان ایستادن روی دو پاهایم را نداشتم قلبم به سرعت نور میکوبید و کل صورتم گر گرفته بود همه این حالات در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود تیک عصبیام بیشتر شده بود راه رفتن دیگه برایم دشوار بود چشمم که به وجودش خورد گوش هایم هم دیگر چیزی را نمیشنیدند اشک در چشمهایم جمع شد نمیتوانستم تحمل کنم خواستم روی برگردانم بروم ،اما مرا دید نرگس خانوم با آن چشمهای الماسیاش به قلب شیشهای من خط میانداخت با عجله همه خوش اقبال ها را کنار زد و به سمتم آمد با ذوق تمام به من گفت که چقدر بزرگ شدهام و مرا در آغوشش گرفت♡ نتوانستم متقابلا در آغوشش بگیرم چون اینجور مواقع عضلاتم از کار میافتند خواستم بگویم که چقدر دوستش دارم اما من از آن ها که ابراز میکنند نبودم از آنها بودم که لو میروند.
به کمکم آمدند ،آرام من را جدا کردند و نشاندند روی صندلی چرخدار زهوار در رفته بخش سه . نرگس خانوم سرم را بوسید و گفت که چقدر پر از ملاحظه و احترام هستم من. این حرفها را که میزد چشمانم بسته بود اما صدایش را میشنیدم غافل ازینکه نمیدانست من فقط در حضور او اینگونه بودم در حضوراش من با متانت تمام رفتار میکردم چون آدمی بودم که او را میدید و غیر از آن رفتار های شایسته چیز دیگری نه از من بلکه از هیچکدام از خوش اقبال ها نمیتوانست سر بزند. نه که نمیخواستند، نمیتوانستند چون تو بسیار بزرگ بودی بزرگ تر از جسمی که در آن بودی و سنگین تر از تمام کوهای جهان و سبک تر از آب روان ؛ اما هرگز نتوانستم بیشتر از آن روز به او نزدیک شوم زیرا که ترسیده بود و من در چشمانش ترس را میدیدم و از عشق من و نگاه من فراری بود دیگر .
الان سالیان سال است که همان کنج همیشگی نشسته ام و گدایی میکنم توجه کسانی را که تو نیستی و طلب میکنم جواب نگاهی را که از آن تو نیست بلکه شاید این درد نبودن و ندیدنت التیامی پیدا کند .
اگه خوشتون اومد که بخش های بعدیه داستان رو بذارم بگید یا اینکه داستان رو عوض کنم ممنون 🌬
مطلبی دیگر در همین موضوع
لبخند ملیح خدا:)
مطلبی دیگر در همین موضوع
دیروز خودم را کشتم... | خاطرهنویسی
بر اساس علایق شما
داستان (عروسکی برای بازیِ شبانه) قسمت اول