قابیل


بالاخره از شرّ تو خلاص شدم.

از نبودنت هیچ پشیمان نیستم. برعکس خیلی هم خوشحالم.تنهایی برای من خیلی بهتر است.اصلا دنیا در تنهایی قشنگ است.دیگر مجبور نیستم تحملت کنم...

تو همیشه از من بهتر بودی.خیلی خوب می فهمیدم که همه تو را از من بیشتر دوست داشتند.

شاید حق داشتند چون تو از من زیباتر بودی. با آن رنگ قشنگ و چشم های جذاب ، چقدر دلبری می کردی.

مگر بجز این است که عقل مردم به چشمشان است. قضاوت هایشان در مورد یکدیگر بر مبنای زشتی و زیبایی است.

ما هر دو مثل هم بودیم.هر دو خلقت یکسان داشتیم. هر دو از هوش و شعور یکسان برخوردار بودیم.

وجود هر دومان از یک منبع واحد بر می خاست.

هر کار تو می کردی من نیز بلد بودم.

پس چرا باید همیشه یکی را دوست بدارند و دیگری را نه.

و یا اینکه میان دو مخلوق یکسان، فرق بگذارند و یکی را بر آن دیگری ترجیح دهند.

تو آرام تر بودی و کم تحرک تر.

اما برکت و روزی تو همیشه بیشتر بود.

من تقلّا و تلاش بسیار می کردم اما لقمه نان از آسمان مستقیم به دهان تو می رسید.

اینجا زرنگ می شدی و هر چه می رسید در دم می گرفتی.

تو حتی در عشق هم به من سر بودی.

مگر نه اینکه من نیز عاشق خدا بودم اما او به تو بیشتر می رسید.

تو را بیشتر می خواست.

محبوب دل ها بودن، هنر است و از آن برتر معشوق خدا بودن.

و تو بالذّات هنرمند بودی. هنری که بخاطرش هیچ تلاشی نمی کردی.

فقط و فقط روزیِ عشق و محبوبیت تو از من بیشتر بود.


تقدیر چنین می خواست.

در برابر تقدیر چه می توان کرد؟

چرا باید سهم موجودات و مخلوقات خدا یکی از دیگری بیشتر باشد؟ اصلا تقدیر چه بود که از روز ازل به همه موجودات جهان تحمیل شد؟

چه می شد اگر به جای اینکه سهم و قسمت هر کسی را در جای دیگری بنویسند می گذاشتند تا خود برای خودمان سهم و روزی تعیین کنیم تا هر کسی بر اساس زحمت و تلاش خود، سهم ببرد.

اما این چنین نشد و بی عدالتی از همین جا شکل گرفت.

چه چیز تلخی است این بی عدالتی. اسمش را گذاشتند اعتدال... عدالت در عین نابرابری...

هرچند که زور من به تقدیر نمی رسید اما به تو خوب رسید!

چه خوب شد که رفتی. خود خواستم که نباشی. خود آزارت کردم. آنقدر سر بِسَرت گذاشتم تا شرّ خود را از سرم باز کردی. تو برای من شرّ و مایه نا ارامی بودی.بهتر شد که رفتی.

تنها که باشم دنیا برایم زیباتر است.عدالت در تنهایی معنا پیدا می کند.اگر دو تا باشیم سهم یکی بیشتر خواهد بود و یکی از دیگری محبوب تر.

در هیچ کجای دنیا دیده نشده است که سهم و روزی مخلوقات خدا برابر باشد.همیشه تفاوت هست.

تفاوت عین بی عدالتی است...

این روزها حال قابیل را خوب می فهمم. همه از او بد می گویند و تقبیحش می کنند.اما تاکنون به فکر هیچ کس نرسیده است که چرا باید تبعیضی بین این دو وجود می داشت تا یکی به دیگری حسادت کند.

حسادت، محصول بی عدالتی است...

هر چه که بین ما بود تمام شد.از دست تو راحت شدم.حال دیگر این دنیا به خودم تنها تعلق دارد.برای خودم تنهای تنها در این دنیا می چرخم و می چرخم.دیگر تو نیستی تا این خانه میدان جنگ باشد تا مدام سربسرت بگذارم و با تو رقابت کنم.دنبالت کنم و بخواهم از میدان بدر شوی.

حال دیگر سهم تو نیز مال من خواهد بود.

او هر چه نان است مستقیم در دهان من می اندازد.

مجبور است که چنین کند.

حال دیگر دنیا مال من است.

خود او نیز به من تعلق دارد.

چه خوب که دیگر تو نیستی.

دیگر وجود نداری.

جسم بی جانت را از روی آب گرفتند و بردند.

به کجا؟

خدا عالم است...




اصلا چرا مُرد؟

چرا باید می مرد؟

مرا تنها گذاشت و رفت.

در این دنیای تنگ، دل من تنگ است.

تنهایی چیز خوبی نیست.

چقدر غریبم در این دنیای گِرد بی سرو ته.

او که بود با هم می گشتیم.می چرخیدیم.می پریدیم روی دیواره.چقدر دمش را می کشیدم.این اواخر چقدر دنیا را برایش تنگ کردم.

آه... ماهی قرمز قشنگم کجایی تا ببینی دل رفیق نارفیقت از این دنیای همیشه کدر، از این تُنگ تَنگ گِرد بی سروته ، تنگ تر است.

آه از قرمزی پوستت که چه زیبا بود. کاش قرمز نبودی تا رفیقت احساس بی عدالتی نکند. با هم که بودیم دنیا قشنگ تر بود.با هم شنا می کردیم و بازی می کردیم.هرچند سهم و روزی تو بیشتر بود اما همین هم قشنگ بود.

من نفهمیدم که اعتدال در عشق و دوستی است.

قدر تو را ندانستم.

کاش بودی و می گذاشتم همه نان و عشق دنیا برای تو باشد.

حال می فهمم قابیل هم عاشق بود.

شاید حسد زاییده عشق است.

سوسن چراغچی

تابستان 1395



این داستان واقعیست.داستان آن دو ماهی قرمز که می خواستند از دست صاحب دنیایشان فرار کنند.

اواخر، با هم نمی ساختند. یکی از آن ها یار و رفیقش را آزار می داد. هر روز یک تکه از دُم و باله های طلایی رنگش را می کَند . روشن بود که آن ماهی قشنگ بیچاره ، از دست این قابیل، رنج می کشید. تا این که یک روز بدن بیجانش روی آب افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. از آن روز ، ماهی قاتل سخت تنها شد و به فلاکت افتاد...

دنیای گِرد بی سروته به این یکی هم وفا نکرد.

خیلی زود او هم به روی آب افتاد.


سوسن چراغچی

تابستان 1395