اسماعیل

داد زد: بابا به‌قرآن ندارم!

برای چند ثانیه همه‌جا ساکت شد. چند ثانیه تا همه‌ی اون چهل-پنجاه نفر آدم جورواجور حوالی ایستگاه اتوبوس سر جیحون، سر بچرخونند به سمت صدا و مطمئن بشند قرار نیست چیزی گیر نگاه گرسنه‌شون بیاد و با خیال راحت برگردند به روزمرگی خودشون.

زانوهاش یه‌کم خم شدند، سرش رو انداخت پایین و درحالیکه از خشم میلرزید و هر دو دستش رو مشت کرده بود، این‌بار آروم‌تر ناله کرد: ندارم!

زن، درحالیکه از نگاه حریص و سنگین جمعیتی که بهشون زُل زده بودند، خجالت‌زده شده بود، دست پسر بچه‌ی چهار-پنج ساله رو محکم گرفت، کشید به‌سمت خودش و با بغض گفت: خیلی بی‌شعوری، خیلی!... و بعد بچه رو کشید تو بغل و بی‌مقصد، دَوون‌دَوون بسمت اولین اتوبوس تازه رسیده به ایستگاه و سوارش شد.

...

مرد، یه جوری لباس پوشیده بود که انگار تمام تلاشش رو کرده باشه واسه یه روز خوب. ترکیبی بیربط به هم که تنها نقطه مشترک اجزاش، کهنه نبودن بود. جین مشکی سنگ‌شور شده‌ی کم‌رمق، کتونیِ خیلی آبیِ سه‌خطِ شبهِ آدیداس، هودیِ کرم و کاپشن احمدی‌نژادی قهوه‌ای. موهاش رو از چپ به راست با دقت آب‌شونه کرده بود و سبیل کم‌پشتش رو آنکادر کرده بود. سنی نداشت. شاید زیر ۳۰ سال.

یه ربع قبل داشت تو تلفن با کسی حرف میزد و به یکی دیگه بدوبیراه میگفت. جوری بلند و پُر از خشم که توجه چند تا عابر، و البته اسماعیل رو به خودش جلب کرده بود.

عربده میزد: به جون شاهینم که میخوام دنیاش نباشه، الان اومدیم بیرون. از دو هفته پیش قول داده بودم به این زن! چمیدونستم این ماه هم حقوق نمیده. اون رجبی پفیوز گفت میدیم این ماه. بابا شد هفت ماااااااه!! هفت ماهه به هر دیوثی که بگی افتادم! بعد اینهمه که فرستادم خونه باباش، دو هفته‌س نقشه کشیده واسه امروز؛ روم نشد بگم ندارم اینبارم! جان رضا اگه داری یه سیصد برام بزن، بهت میدم.

...

هوا ابری بود. خیلی ابری. تو ازدحام آدم‌ها و حجم صدا و دود، غرق خودش، تکیه داده بود به دیوار و یخ کرده بود. اتوبوس راه افتاد و زن و بچه‌ش رو برد تو شلوغی خیابون آزادی. خودش اما نرفت دنبال‌شون. از جاش جُم نمیخورد. خشکش زده بود. مشت دست‌هاش هنوز مشت بود، بلکه مشت‌تر! چشم‌هاش کمی تر شده بود، بی‌عمق و تندتند نفس میکشید و دقت که میکردی، شونه‌هاش یا شاید کل بدنش بود که داشت میلرزید.

اسماعیل، نشسته بود تو ماشین و همه‌ی این ماجرا رو زیر نظر داشت. صدای اس‌ام‌اس گوشی، حواسش رو آورد تو ماشین. مرضیه زده بود: تازه دارم میرم تو. دعا کن دکتر بگه چیزی نیست. کاش میومدی بالا. میترسم!

اسماعیل جواب داد: دیدی که جا پارک نبود مرضی. قول میدم که هیچی نیست. نترس.

سرش رو آورد بالا و تو آینه وسط ماشین نگاه کرد و به خودش گفت: نترس اسی، نترس!

دوباره چشمش خورد به مرد بی‌پولِ طرد شده. هنوز همونجا بود، همون حال و همون وضعِ یخ‌زده، فقط یه کلاه کشیده بود رو موهای آب‌شونه شده‌ش، تقریباً تا روی چشم‌ها و یه سیگار خاموش گوشه لبش.

اسماعیل زیر لب گفت: چیکارت کنم آخه تو رو بچه؟؟ چرا سیصد تومن لنگی باید اینجوری خوردت کنه؟؟

از ماشین پیاده شد و چند قدم رفت بسمت مرد. یه سیگار روشن کرد و ایستاد کنار درخت کجی که ده قدمی مرد بود. یه پُک جون‌دار به سیگارش زد و گفت: آقا جون ببخشید؛ این مال شماس؟؟... باد نَبَرَش!

مرد، بی‌رمق برگشت و کلافه امتداد انگشت اسماعیل رو گرفت بطرف چند تا اسکناس پنجاه تومنیِ تا خورده‌ی افتاده تو باغچه‌ی یک‌دریکِ درخت کجه. چند ثانیه طول کشید تا خودش رو جمع‌وجور کنه. کلاهش رو از سرش کشید و با تردید یا شاید هم ترس، آروم گفت: آر، آره، آره... بله، مرسی!

اسماعیل یه پک دیگه زد. لاغر خندید و گفت: خیس شد که!... ورش دار خب! و سیگارش رو خاموش کرد رو درخت و گفت: مراقب خودت باش!

مرد نگاه از چک‌پول‌ها برنمیداشت. اسماعیل، انگار که حس کرده باشه حضورش مرد رو معذب کرده، راه افتادم بسمت ماشین.

در رو که بست، اس‌ام‌اس اومد که ۳۰ تومن جریمه بخاطر سد معبر و فلان...

خندید و گفت: لعنت بهت پسر.

سر چرخوند بسمت مرد. صداش داشت میومد: بخدا، به جون تو پول جور شده! ... تو چیکار داری دیگه؟؟! ... الان کجایی؟؟ ... آها خوب همون ایستگاه پیاده شو، منم الان میام بریم داوود یه پیتزا بخوریم ... آره اونم میگیریم، چشم!

نگاه اسماعیل خیره موند به همونجا. به اونی که داشت میدویید واسه اتوبوسِ کش‌اومده‌ی بدقواره‌ای که قرار بود بره تا مکان یه اتفاق احتمالاً شیرین.

تلفن زنگ خورد.

اسماعیل خودش رو جمع‌وجور کرد و محکم و خوشحال گفت: جانم مرضی؟ خبرای خوب؟

مرضیه با صدای لرزون گفت: اسماعیل. دکتر میگه بگو شوهرت بیاد بالا، باید اون هم باشه که حرف بزنیم.