«برای کاکتوسهای تنها»
به مدت چند هفته، زمانی که از کارگاه سفال به خانه برمیگشتم دستانم شروع به خاریدن میکرد. این مسئله تا چند روز ادامه داشت تا اینکه روزی که فضای کارگاه را برای یک ورکشاپ آماده میکردیم قضیه را با بچهها درمیان گذاشتم و از آنجا بود که متوجه شدم کاکتوسی که کنار پنجره گذاشته شده برای دفاع از خود خارهای ذرهبینی پرتاب میکند. این خارها به قدری ظریف و کوچک بود که تنها با دقت زیاد مشاهده میشد. خیلی ناراحت شدم چون در آن مدت بشدت مورد عنایت وی قرار گرفته بودم و اصلا نمیدانستم که داستان از چه قرار است. با شوخی و خنده و البته کمی اصرار بچهها را راضی کردم پیش از آنکه شاهرگ شرکتکنندگان ورکشاپ را مورد هدف قرار دهد او را در حیاط بگذاریم. کاکتوس در حیاط، زیر نور مستقیم خورشید گذاشته شد. اصلا دلم به حالش نمیسوخت چرا که از او بسیار عصبانی بودم.
پس از گذشت دو هفته، تصمیم گرفتم درختهای حیاط را که از فرط خشكى لهله میزدند آب دهم. ناگهان چشمم به کاکتوس افتاد. بیجان و آشولاش زیر نور آفتاب رنگش رو به زردی رفته بود و دست و پاهایش شل شده بود. داشت جان میداد. دیدن این صحنه خیلی برایم دردناک بود. پیش از آنکه در حیاط بگذاریمش میدانستم که چقدر این تصمیم ظالمانه است، چقدر خودخواهانه است. با این حال، در آن لحظه که عصبانی بودم ترجیح میدادم از بین برود تا آنکه به من آسیب برساند. اما حال که چند روزی از زخمهای روی دستم گذشته و عصبانیتم فروکش کرده بود تحمل دیدن جانکندن کاکتوس برایم دشوار بود. اشک در چشمانم حلقه زد. گلدان را برداشتم و گذاشتمش در سایه. آبش دادم و با تکهای چوب دستان آویزانش را به دیوار تکیه دادم. خیلی به او نزدیک بودم، آنقدر زیاد که میتوانست به صورتم آسیب برساند. در دل گفتم: حق با توست هر چه دلت میخواهد خار پرتاب کن. در مسیر بازگشت به خانه خودم را سرزنش کردم که چطور به خاطر آنکه از آسیب محفوظ بمانم ترجیح دادهام موجود دیگری را از بین ببرم. تنها راهی که این موجود میتوانست با دنیای انسانها ارتباط برقرار کند وسیلهی دفاعیاش بود، حتی شاید لزوماً دفاع نمیکرده و میخواسته توجه اطرافیان را به خود جلب کند. تا خانه هزار دلیل آوردم که نباید این کار را میکردم.
حال، با آنکه هنوز خارهایش را در دستانم حس میکنم اما دیگر مانند قبل اذیتم نمیکند. برایم شبیه انسانهاییست که امروزه آنها را «سمّی» خطاب میکنند. انسانهایی که به سبب خطا در رفتارشان آنها را به راحتی از زندگیمان حذف میکنیم. حق بودن در کنار خود را از آنها سلب میکنیم و آنقدر دور از خودمان نگهشان میداریم که رابطهمان بخشکد. این در حالیست که با حفظ محدودیتها شاید بتوانیم آنها را در کنار خود نگه داریم، به خارهایی که در دستانمان فرو میکنند بخندیم و به آنها و خودمان اجازهی رشد در کنار یکدیگر دهیم.
یوتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر هرچیزی هیچ چیز نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی عنوان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جعبه اول: معرفی چندتا موسیقی موردعلاقم!