یک نویسنده علاقمند به روانشناسی
چرا از تراپی فرار میکنیم؟
دوباره ازش پرسیدم: زنگ زدی کلینیک؟
گفت: نه میترسم.
...
چرا میترسه؟
از چی میترسه؟
یاد چندسال پیش که هنوز تراپیرفتن رو شروع نکرده بودم افتادم؛ روزهای پر از ترس و آشفتگی. منظورم این نیست که الآن نمیترسم یا آشفته نمیشم؛ راستش رو بخواهید همین الآن که این متن رو مینویسم هم ذهنم پر از گره و تلاطمه ولی خب فرقش با اون موقعها اینه که شاید الآن با حوصله بیشتری به گرههام فکر میکنم و با اشتیاق بیشتری دنبال ریشهها میگردم. همین لذت پیداکردن ریشهها من رو به نوشتن این متن سوق داده و سعی کردم تا در این مطلب کمی به دلایل اجتناب از تراپی بپردازم.
(توجه کنید که توضیحات آوردهشده در هردسته، مجموعه بزرگی از دلایل رو پوشش میده و احتمالاً هنگام مطالعه، همه موارد برای شما تداعی معنی نداشته باشه.)
اول ببینیم که شما در کدوم دستهاید؟
دسته اول: تا به حال به تراپی نرفتهاید.
دسته دوم: تراپی رو رها کردهاید.
اگر جزء دسته اول هستید، احتمالاً چند مورد از این جملات توی ذهنتون میچرخه:
وقتی خودم میتونم فکر کنم و مشکلاتم رو حل کنم، چهطور قانع بشم که کسی میتونه بهتر از خودم این کار رو انجام بده؟
چهقدر بهش توضیح بدم تا من رو بشناسه؟ از حوصله خارجه؛ این همه توضیح بدم که آخرش هم به جایی نرسه؟
دوستهام تجربه تراپی داشتن و اصلاً تغییر مثبتی براشون اتفاق نیفتاده؛ یه چندماهی درگیرش بودن و فقط زندگیشون بدتر شد.
ممکنه بپرسید درباره مشکلاتشون چیزی میدونستم؟
نه من توی زندگی کسی دخالت نمیکنم. (ولی نکنه اونها دارن توی زندگیم دخالت میکنن... همین حالا که تجربهشون رو تجربه خودم دونستم یعنی اونها جای من تصمیم گرفتن...) که چی؟ باز هم دلیل نمیشه برم تراپی!
انگار من دیوونهام.
البته خب مگه فقط دیوونهها میرن تراپی؟
(اصلاً معنی دیوونه چی هست؟) به نظرم دیوونه یعنی کسی که عقل و منطق نداره خودش مشکلاتشو حل کنه، من که اینجوری نیستم.
اگر یکی توی کلینیک ببینتم چی؟ حتماً میخواد بپرسه چی شده که اومدی اینجا؟
بعدش هم میدونی هرجلسه چقدر پولش میشه؟ اگر واقعاً میخواد بهم کمک کنه چرا اینهمه پول میگیره؟ پول یه غذای خوب یا یه لباسی که خوشم اومده رو بدم که یکی بشینه جلوم قضاوتم کنه؟
اصلاً از کجا معلوم که سفره دلم رو نذاره کف دست یکی دیگه؟ این وسط من هم هزینه کردم هم زندگیمو لو دادم حالا ممکنه بگی میارزه چون تخلیه روانی میشی ولی من به جاش ترن هوایی سوار شم بیشتر تخلیه میشم که!
تازه دیشب با رفیق قدیمیم حرف میزدم درباره مشکلاتم بهش گفتم کلی راهحلهایی که برای خودش جواب داده رو بهم گفت. این مشورته اون هم مشورته چه فرقی داره؟ مشکلات زندگی باید خودشون حل بشن و همفکری با دوستها هم میتونه این روند رو بسازه. مثلاً طی صحبت اخیرم فهمیدم نباید توی جر و بحثهای دائمیم با پارتنرم خشکم بزنه و کم بیارم باید همه کاستیهاش رو به روش بیارم تا دیگه نتونه من رو تحقیر کنه...
من شنیدم اتاق درمان خیلی ترسناکه. تنها با یه غریبه بشینی درباره موضوعات ناراحتکننده حرف بزنی و ناراحتتر شی. من میتونم ناراحتیهام رو فراموش کنم. همین که یه کافهای برم یه مهمونی دعوت بشم یه کمی مست کنم تا چندین ساعت شادترین آدم روی زمینم.
من عادت کردم به زندگیم. تغییرکردن خیلی سخته دیگه از توان من خارجه. اصلاً وقتش رو هم ندارم راستش اینقدر اون شغل مزخرفی که پیدا کردم زمان زیادی میگیره ازم که وقت برای کار دیگه نمیذاره. بعد اصلاً معلوم نیست تا چند قرن باید ادامه بدی تا یهو معجزهای بشه و نتیجهای که میخوای ظاهر شه!
فکر کن یهو پارتنرم بیفته به پام و عذرخواهی کنه یا مثلاً کلی پول بهم ارث برسه یا همه بهم افتخار کنن... اگر تضمینی بود که این اتفاقها میافته میرفتم. البته اگر روانپزشک قرص اینها رو داره خب چرا برم پیش روانشناس؟
اگر جزء دسته دوم هستید، احتمالاً با تکههایی از این متن ارتباط برقرار کنید:
تراپیِ اولی که داشتم رو خیلی زود رها کردم چون بهم گفت باید صبور باشی تا نتیجه رو ببینی و خب من میخواستم سریعتر اوضاع رو بهتر کنم برای همین به یه مرکز دیگه رفتم که البته گرونتر بود.
چند جلسه نگذشته بود که گفت خیلی خوب داریم پیش میریم و ازم خواست با خانوادهم هم صحبت کنه. باورم نمیشد تمام رازهای زندگیم رو به مادرم گفت و الآن ارتباط من و مادرم تقریباً قطع شده.
جلسه بعد، اعتراضم رو بهش نشون دادم و اون نه تنها قبول نکرد که من رو قانع کرد که باید این اتفاق میافتاد. دائماً میخواست با تلقینات مثبت حالم رو خوب کنه ولی اونچه در واقعیت رخ میداد فاجعه بود.
یه وقتهایی اینقدر اجبار و نصیحت میکرد که گوشهام میخواست آتش بگیره و یه وقتهایی در سکوت مطلق میموند و همینطوری رهام میکرد وسط گرداب مشکلاتی که خودش برام ساخته بود.
جلساتمون برنامه زمانی مشخصی نداشت، هر روزی که میخواست رو کنسل میکرد و زمان هرجلسه هم متغیر بود.
بهم وعده روزهایی پر از امید و شادی میداد؛ برای من باورپذیر نبود. حس میکردم مشکلات واقعی خودم هیچوقت شناخته نشدن و فقط سرم با مشکلات جدید گرم شده. صحبتهاش برای دنیای دیگری بود؛ اوایلش این حالت برام جالب بود فکر میکردم دریچهای به جهان ماورا پیش روم باز شده ولی بعد مدتی فهمیدم که متعصب روی تجربههای شخصیش و بزرگشده در یه فرهنگ دیگهس که خب این هم توی نظرات بیربطش بیتاثیر نبود.
دردناک بود که با لحن قضاوتگرانه مینشست جلوم و توبیخم میکرد، اثری از همدلی در صحبتهاش نمیدیدم. جلسات آخر حتی داد هم میزد و من مضطربترین اوقاتم در اتاق درمان میگذشت. مجبورم میکرد درباره موضوعات دلخواهش حرف بزنم و حتی وقتی میگفتم الآن آمادگیش رو ندارم همچنان پافشاری میکرد.
میدونستم که تراپیست نباید خارج از اتاق درمان با بیمار در ارتباط باشه ولی اون این مرزها رو قائل نبود میگفت من باید بهت کمک کنم نباید به اتاق درمان محدود بشیم. باهام قرار گذاشت، واقعاً وسوسه شدم که برم ولی به هرزوری که بود جلوی خودم رو گرفتم و نرفتم. از اون به بعد دیگه جلساتم رو ادامه ندادم.
برام خیلی سخت بود ترک کردن تراپیم نه برای این که بهم کمک میکرد، بلکه چون انگار به اون فرآیند مسموم معتاد شده بودم. دیگه توی دام هیچ تراپیستی نمیافتم.
خب...
با این تفاسیر باید تراپی رو ببوسیم بذاریم کنار نه؟
...
در مطلب بعدی بررسی خواهیم کرد که در چه شرایطی تراپی به ما کمک میکنه.
من کیمیا یارمند هستم و ازتون ممنونم که تا پایان این متن همراهم بودید.
منابعی که بهم کمک کردند:
Collection of articles about Reasons People Avoid Mental Health Treatment by Jamie Wiebe, Loren Soeiro, Ph.D., ABPP, Erika Krull, MSEd, LMHP
Collection of articles about Signs of a Bad Therapist: When You Should Move On By Nadra Nittle,Iris Waichler, LCSW,Headshot of Benjamin Troy, MD
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی یه یازدهمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاییز:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمد فک کنم رد دادم و اینا :/